ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش یازدهم| گفت نمیدانم اما میدانست... سالها پیش او هم در این مدرسه در
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش دوازدهم|
با برقرار شدن سکوت از سر ترس آنها کم کم صدای ریز دیگری هم به گوششان رسید. گویی کسی داشت گریه میکرد. هر چهار نفر جلوی در ساختمان خشکشان زده بود و زیر چشمی به هم نگاه میکردند. تا اینکه صدا قطع شد و لعیا لب باز کرد:《من میخوام توی اون اتاقو ببینم....شما کلیدشو دارید مگه نه؟ من مطمئنم آقای نعیمی همهی کلیدا رو داره.》
《اما بعید میدونم ساره و آذین هم همین نظرو داشته باشن تو هم که نمیشه تنها بری اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟》 زهرا با نگرانی این را گفت. از ترس دخترش نسبت به ارواح خبر داشت و دوست نداشت آزار ببیند. دوباره قصد بیرون رفتن کرد که حرف آذین او را متعجب کرد:《ما هم میخوایم اونجا رو ببینیم مامان. من...من مشکلی ندارم دوس دارم ببینم چی توشه. اگه کلیدشو داری بریم...》
شرایط سختی بود. باید به حرف آن دخترک جوان توجه میکرد یا مانند یک مادر رفتار میکرد و آنها را از آنجا میبرد؟! اگر به خودش بود و همپایی مثل لعیا پیدا کرده بود در دیدن آن اتاق تردید نمیکرد اما حالا پای برادر زاده و دخترش هم وسط بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش دوازدهم| با برقرار شدن سکوت از سر ترس آنها کم کم صدای ریز دیگری هم ب
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش سیزدهم|
سرانجام نتیجهی جنگ درونی او شد روشن کردن چراغ قوهی موبایلش و حرکت به سمت پلهها. دلش برای جوانیاش تنگ شده بود. آن زمان که او هم مثل لعیا بود. منتها با یک تفاوت. اینکه لعیا ترجیح میداد تنهایی تجربه کند اما او دوست داشت گروهی و همراه با دوستانش به مکانهای مختلفی که عجیب و گاها ترسناک بودند سفر کند.
پشت در اتاق رسیدند. زهرا هر دو کلید برق روی دیوار را زد و زیرزمین روشن شد. حدس میزد کلید برق دیگر برای داخل اتاق باشد.
روی همگی کلیدها برچسبی خورده بود و نوشته شده بود که مربوط به کجاست. به جز دو کلید...
احتمالا یکی از آن دو کلید در این اتاق بود. زهرا خواست کلید اول را امتحان کند که صدایی مانند بسته شدن یک در آمد. صدا از درون اتاق آمده بود و باعث مکث چند لحظهای آنها شد.
کلید اول در را باز نکرد و کم مانده بود بشکند. زهرا کلید دوم را وارد قفل کرد و آرام سعی کرد آن را بچرخاند. کلید برای همین قفل بود اما انگار بسیار قدیمی بود چرا که به سختی میچرخید. لعیا به کمک آن زن رفت و بالاخره توانستند قفل را بدون شکستن کلید باز کنند. به هم نگاهی انداختند و لعیا دستگیره را پایین کشید.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش سیزدهم| سرانجام نتیجهی جنگ درونی او شد روشن کردن چراغ قوهی موبایلش
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش چهاردهم|
سفت بود. دوباره دستگیره را پایین کشید و این بار زهرا هم کمی به در فشار وارد کرد.
با باز شدن در حجم زیادی از گرد و خاک وارد ریهی آنها شد و هر دو به سرفه افتادند. حدس زهرا درست از آب درآمد. اتاق به وسیلهی مهتابی روشن شده بود. اولین قدم را لعیا برداشت و پشت سرش سه نفر باقی مانده هم وارد شدند. روبهرویشان اتاقی قدیمی میدیدند که گچ کاریهایش ریخته و وسایل درونش خاک گرفته بود. لعیا نگاهش را دور اتاق گرداند. سمت راست اتاق کمدی فلزی و قدیمی قرار داشت که کناره هایش کمی زنگ زده بود و در کنارش میزی مانند میزهای معلمان در کلاس قرار داشت که رویش تعدادی برگه پخش شده بودند. دیوار رو به رویشان که چوب لباسیای دیواری به آن نصب شده بود و چندین دست لباس از آن آویزان بود نشان میداد که حرف زهرا درست و اینجا واقعا اتاق تمرین گروه تئاتر بوده است.
چیزی که توجه لعیا را جلب کرد دری بود که کنار آن کمد قرار داشت. چون رنگش مانند دیوار ها سفید بود هنوز کسی متوجه آن نشده بود.
رو به زهرا پرسید:《اون در چیه؟》
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش چهاردهم| سفت بود. دوباره دستگیره را پایین کشید و این بار زهرا هم کمی
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش پانزدهم|
نگاه همه به گوشهی راست اتاق جمع شد و زهرا پاسخ داد:《زمان جنگ اینجا پناهگاه بوده. بعد از مدرسه اگر وضعیت قرمز اعلام میکردن مردم به خاطر کمبود پناهگاه میتونستن اینجا هم بیان. پشت این در یه راه پلست که به بیرون مدرسه راه داره. سمت کوچه پشتی باز میشه. خیلی وقته که از هر دو طرف بستنش. اینو مطمئنم.》لعیا سری به نشانهی تائید تکان داد اما به همین توضیح قانع نشده بود و دلش میخواست پشت آن در هم ببیند.
ساره از کنار لعیا رد شد و جلوتر رفت. اول نگاهی به در انداخت و بعد جلوی میز ایستاد و بدون لمس آن برگهها شروع به خواندن کرد. آذین هم به سمت لباس ها رفت. لباس ها به شدت خاک گرفته و بعضیهایشان در معرض پوسیدگی بودند. صدای ساره توجه آنها را جلب کرد:《این نمایشنامشونه. چقدم خوش خط بوده هر کی نوشتتش.》هر سه سمت میز رفتند. لعیا اما پس از نگاه کوتاهی که به برگهها و نوشتههای درونش کرد چشمش به نوشتهای که روی دیوار پشتی اتاق بود افتاد. میان دیوار با فاصلهی حدودا نیم متری از زمین با ماژیک مشکی چیزی نوشته شده شده بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش پانزدهم| نگاه همه به گوشهی راست اتاق جمع شد و زهرا پاسخ داد:《زمان
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش شانزدهم|
نزدیکتر که رفت متوجه شد اینها اسم کسانیست که روزی صاحب این اتاق بودند. (مهتاب، فهیمه، بهناز، مهرانه، زیبا، فاطمه، منا، الهه) اسم ها کنار هم دو به دو نوشته شده و زیر همهی آنها خطی کشیده و بزرگ نوشته بودند 《سرو》 اسمهای زیبایی بودند و احتمالا سرو هم اسم گروهشان بود.
اما چرا این اتاق انقدر آشفته بود؟ آن کفش های دخترانه در گوشهی اتاق برای چه کسانی بودند؟ چرا در این اتاق بسته شده بود؟ اینها سوالاتی بود که در ذهن هر سه دختر ماجراجو میچرخید.
تنها کسی که از دیدن این اتاق و وضعیتش آنچنان شگفت زده نشده بود زهرا بود. قبلا یک بار اینجا را دیده بود. وقتی از لای در پنهانی تمرین آنها را نگاه میکرد. آنقدر غرق در نقشهایشان بودند که نگاه هیچ کدام به دختر بازیگوشی که از لای در بهشان خیره شده بود نیوفتاده بود. آن روز را خوب به خاطر داشت...هم به خاطر آن نیم اجرای تاثیر گذار که دیده بود و هم به خاطر اتفاقی که چند ساعت بعد برای آن دختران افتاده بود.....
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش شانزدهم| نزدیکتر که رفت متوجه شد اینها اسم کسانیست که روزی صاحب ای
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش هفدهم|
صدای قیژ قیژی او را از افکارش بیرون کشید. لعیا سعی میکرد در کمد را باز کند اما در اثر زنگ زدگی و گذشت زمان در و چهارچوبش به هم چفت شده و تکان نمیخوردند. این دختر از جان آن کمد چه میخواست؟! به کمکش رفت. بعید میدانست چیزی درون آن باشد و این همراهیاش تنها برای خاموش کردن حس کنجکاوی لعیا بود. میخواست زودتر آنها را از اینجا ببرد. نگران بود که شایعهها درست از آب در بیایند و برای آنها هم اتفاقی بیوفتد.
《بذار من امتحان کنم. این جور وقتا معمولا اگه یه فشار به داخل بدی بعد به سمت بیرون بکشیش باز میشه.》 همزمان با این حرف کاری که گفته بود را انجام داد. ابتدا فشاری محکم داد و بعد به سمت خودش کشید. در کمی تکان خورد اما باز نشد. بار دیگر امتحان کرد و این بار جواب داد. کمد سه طبقه داشت. همانطور که حدس میزد کمد تقریبا خالی بود و به جز یک آلبوم قدیمی و سر رسیدی کهنه که برگههایش زرد شده بود و در طبقهی دوم قرار داشت چیزی نبود. لعیا دفتر زرشکی رنگ را برداشت و خاک رویش را با دستهایش پاک کرد.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش هفدهم| صدای قیژ قیژی او را از افکارش بیرون کشید. لعیا سعی میکرد در ک
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش هجدهم|
صفحهی اول بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده و بعد از آن به ترتیب بالای هر صفحه تاریخ خورده و متنی نوشته شده بود. تاریخ سررسید مربوط به سال ۱۳۶۵ بود. لعیا صفحهی اول را خواند.
《"به نام خداوند شادیها"
امروز روزیه که اولین اجرامون رو جلوی بچههای مدرسه انجام دادیم. هممون یه عالمه هیجان داشتیم. مهرانه از هممون بیشتر استرس داشت. میترسید بچهها از نمایشنامهای که نوشته خوششون نیاد. اما وقتی که نمایش تموم شد دیدم که یه لبخند عمیق زده بود. اون واقعا استعداد فوقالعادهای داشت اما همیشه خودشو دست کم میگرفت. من میتونم اون روزی که ما توی تئاتر شهر یکی از نمایشنامههای اونو اجرا میکنیم ببینم. مطمئنم توی سالن جا برای سوزن انداختن نیست و همهی صندلیا پر شدن. این همه عشق به تئاتر باید نتیجه بده....
من همهی این روزها رو ثبت میکنم تا بعدا یادمون بیاد یه روزی کجا بودیم...》
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش هجدهم| صفحهی اول بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده و بعد از آن به ت
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش نوزدهم|
ورق زد و چند صفحه بعد را خواند.
《"به نام اویی که بی اذنش برگ از درخت فرو نمیافتد"
شرایط سختیه. همه استرس داریم. دوباره وضعیت قرمز اعلام کردن و ما تو زیرزمین مدرسهایم. یه سری از بچهها تو نمازخونهان و اونایی که جا نشدن اومدن اینجا تو اتاق ما. مهرانه زیاد دوست نداره کسی بیاد اینجا. میگه وقتی اونا میان دیگه اینجا احساس راحتی نمیکنم. همیشه همینجوریه. حتی اون اوایلم به زور قبول کرد بیاد تو گروهمون. برعکسش الهه انقدر پر انرژیه که حتی همین الانم داره با چند تا از بچهها حرف میزنه و میخنده. ما تو گروهمون مهتابی رو داریم که حواسش به همه چیز هست و در کنارش منایی که به شدت جدیه. فاطمهای که راه حلاش همیشه منطقیه و بهنازی که خیلی عجله داره. همین تفاوت ها ما رو اینجا کنار هم جمع کرده. خوشحالم که خدا این آدما رو سر راه من قرار داده...》
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش نوزدهم| ورق زد و چند صفحه بعد را خواند. 《"به نام اویی که بی اذنش بر
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیستم|
این دفتر روزنویس نمیتوانست این جا جا مانده باشد. دختری که انقدر به این دفتر علاقه داشت محال بود آن را اینطور اینجا رها کند. پس چه اتفاقی برایش افتاده بود؟....
در آنطرف ساره و آذین همراه با زهرا مشغول نگاه کردن آلبوم بودند. عکسهایی سیاه سفید از دخترانی که اکثر اوقات با لباس مدرسه بودند. در بعضی از آنها هر ۸ دختر کنار هم بودند و گاهی هم عکس هایی دو نفره یا تکی در آن پیدا میشد. عکس هایی که در آن با لباس مدرسه نبودند به نظر میآمد که بعد از اجرای نمایششان گرفته باشند. لعیا نگاهی به انها انداخت و دوباره حواسش را به دفتر داد. میخواست ببیند آخر این ماجرا چه بود پس دفتر را از آخر ورق زد تا برسد به آخرین نوشته. اواسط دفتر برگههای سفید به پایان رسید و لعیا آخرین نوشته را دید.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش بیستم| این دفتر روزنویس نمیتوانست این جا جا مانده باشد. دختری که انق
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیست و یکم|
تاریخش مربوط به اردیبهشت سال ۱۳۶۶ بود.
《"به نام کسی که یادش دلها را آرام میکند"
بالاخره رسید. امروز روز مسابقست و ما نمایندهی تهرانیم. بارها و بارها تمرین کردیم اما بازم استرس داریم. مُنای همیشه جدی الان داره تو اتاق بی هدف راه میره و الهه داره برای آخرین بار دیالوگاش رو میخونه. مهرانه از شدت استرس داره ناخوناشو میجووه و من مثل همیشه به نوشتن پناه آوردم. فاطمه سعی کرد بهمون انرژی بده و تا حدودی موفق هم شد. برامون از اجراهای قبلیمون گفت. ما بارها جلوی کادر مدرسه و بعدشم برای مسئولای آموزش و پرورش منطقه اجرا کردیم الان دیگه باید برامون عادی شده باشه اما خب این بار فرق میکرد. این مرحلهی استانی بود. صدای اتوبوسی که توی کوچه پارک میکنه رو میشنوم. فک کنم دیگه وقت رفتنه. دوس دارم چند ساعت دیگه بیام و مثل همیشه از فوق العاده بودن اجرامون بنویسم. امیدوارم که بشه.....》
اما چرا بعد از آن چیزی نبود؟ بقیه دفتر خالی بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش بیست و یکم| تاریخش مربوط به اردیبهشت سال ۱۳۶۶ بود. 《"به نام کسی ک
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیست و دوم|
باز هم خواست از زهرا سوال بپرسد که آن صدای بسته شدن دری که بیرون اتاق شنیده بودند دوباره تکرار شد. نگاه همه به سمت آن در که طبق گفتهی زهرا بسته بود چرخید. صدای قدمهایی از آن سمت میآمد. چند لحظه بعد در با صدایی آرام باز شد و زنی با چراغ قوه وارد اتاق شد. 《هین... شما کی هستید؟!》 این سوالی بود که زن با تعجب فراوان پرسیده بود. در طی این چند بار که به اینجا امده بود هیچ وقت کسی را ندیده بود. حتی مطمئن بود در قفل است. اما آنها اینجا چه میکردند؟
آن دختران هم همین سوال را از او داشتند. زهرا بالاخره لب باز کرد:《این دخترا دانش آموزای اینجان و طبیعیه که تو مدرسه باشن اما شما کی هستی؟ مگه این درا قفل نبود؟ شما چجوری اومدی تو؟》 ساره با دقت صورت او را نگاه میکرد. انگار چهرهاش برایش آشنا بود. با تردید لب باز کرد:《شما یکی از اعضای گروه تئاترین؟ قیافتون خیلی شبیه این دختر تو عکسه.》 بعد هم آلبوم توی دستش را رو به او گرفت. زن ماتش برد. اشک چشمانش را خیس کرده بود. باور نمیکرد آلبومی که این همه سال سراغش را از مادر دوستانش گرفته بود اینجا بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش بیست و دوم| باز هم خواست از زهرا سوال بپرسد که آن صدای بسته شدن دری
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیست و سوم|
نگاهش به سمت در باز کمد و دفتری که دست لعیا بود کشیده شد. تا به حال بارها تلاش کرده بود در کمد را باز کند اما موفق نشده بود. پس یادگاری هایی که خاطرات خوش آن روزهای دور را برایش یادآوری میکردند آنجا بودند. خاطرات خیلی دور....به اندازهی ۳۷ سال...
با دستهایی لرزات آلبوم را از ساره گرفت و با دلتنگی به عکسها خیره شد. همه بی حرف به او خیره شده بودند. با ورق زدن عکس ها با بغضی که در صدایش مشهود بود شروع به حرف زدن کرد:《من...مهرانهام. نویسندهی گروه سرو. یکی از اون گروه ۸ نفره که رسیده بودن به مرحلهی استانی مسابقهی تئاتر. همونایی که روز اجرا...روز اجرا شهید شدن. اون موشک لعنتی خورد به اتوبوس و من با چشم خودم آتیش گرفتن دوستامو دیدم.》 اشکهایش از مرور خاطرات قطره قطره روی صورتش میچکید. حقیقتی که زهرا سعی کرده بود از دختران پنهان کند به طور غیر منتظرهای توسط یکی از اعضای همان گروه آشکار شده بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش