eitaa logo
احیاء نسل مهدوی
1.9هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
49 فایل
برای آشنایی بیشتر با موسسه احیاء نسل مهدوی https://eitaa.com/Ehyae_nasle_mahdavi/14880 ادمین @sarbaz_sayberi313 @Ansaarmahdi گروه مردمی احیاء نسل مهدوی ❌انتشار مطالب فقط با ذکر منبع 💜💛💚❤️🩵🩷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احکام سقط 🎥 احکام شرعی اسقاط جنین 💠 طلاب عزیز!! لطفاً احکام سقط را به مردم بگویید!! ♻️ به نیت حضرت محسن سلام الله علیه این فیلم را نشر حداکثری بدهید تا شاید جلوی یک سقط جنین عمدی گرفته شود. ✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی ⭕️ نشر حداکثری در تمامی کانال ها... قلب خانواده، کانالی برای قلب خانواده👇 https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
1_1411459333.mp3
657.1K
♨️حضرت امام برای فرزند من و نوه خودشان اجازه سقط ندادند... 🎙پروفسور اکبری پدر پزشکی جامعه‌نگر ایران و رئیس کارگروه جمعیت مجمع تشخیص مصلحت نظام قلب خانواده اینجاست👇 http://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
💠 بِسمِ‌الله‌الرَّحمن‌الرَّحیمِ💠 ✨وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا (الاِسراء ۳۱) ✨و فرزندانتان را از ترس فقر، نکشید! ما آنها و شما را روزی می‌دهیم؛ مسلماً کشتن آنها گناه بزرگی است! ...نعیمه به ساعتش نگاه کرد دوباره در ذهنش حساب وکتاب کرد.ساعت یک بعدازظهر بود ودکتر برای ساعت یک ونیم‌وقت داده بود. ازاداره بیمه تا مطب دکتر با اتوبوس لااقل ۴۰ دقیقه راه بود. سوار آسانسورشد.سعی کرد نگاهش به نوزاد👶 دراسانسور نیفتد. چشمش‌به صفحه شمارش گر طبقات اسانسور بود که عدد ۳ رانشان میداد‌که ناگهان آسانسور از حرکت ایستاد. زن جوان در آسانسور هینی کشید. مردوزن جوان داخل آسانسور هول شدند، مرد کلید اضطراری را فشار داد، اما انگار این دکمه لعنتی هم کارنمیکرد... فقط همین را کم‌داشت، دراین کمبود وقت درآسانسور زندانی شود... حالا مرد داشت به در آسانسور میکوبید. نوزاد گریه میکرد ومادرش سعی داشت اوراآرام کند. شدت گرما بیشتر وبیشتر میشد... نگاه نعیمه،بی هوا به نوزاد افتاد که در آن گرما،مشغول شیرخوردن بود. باخودش فکرکرد؛ لابداین زن مثل او مجبور نبود که خرج خانواده رابدهد، همین حالا شوهرش مثل شاخ شمشاداینجاایستاده بود.اگر شغل‌هم نداشت سالم بود ومیتوانست کارگری کند،اما نعیمه باشوهری که ۲هفته‌پیش‌تصادف کرده بود و حالا حالا ها پایش درگچ میماند، عمل های دیگری داشت ودوفرزندی که که پول ندارم رانمیفهمند ومدام بهانه داشتن وسایل مشابه همکلاسی هایشان را میگرفتند، باحقوق کارگری درکارگاه راسته‌دوزی، نمیتوانست برای بچه دیگری مادری کند. نفسش ازگرما به شماره افتاده بود. دست برد گره روسری اش را شل‌تر کرد. چنددقیقه ای میشد که صدایی ازآن سوی درب فلزی با مرد جوان،حرف میزد وخبرازبازشدن درب آسانسور میداد. به زن جوان نگاه کرد،انگار اصلا گرمارانمیفهمید وفقط به فکربچه بود. لباسهای بچه را دراورده بودوباکاغدی اورابادمیزد. یادنوزادی وشیرین کاری پسرهایش افتاد، دلش رابرد... شایداین میهمان ناخوانده درشکمش،دختر بود🧒 چه قدر شوهرش دختردوست داشت،ولی هردومیدانستند که وقت بچه دیگری نیست،نمیتوانستند از پس هزینه هابربیایند.درمخارج همین‌دوپسرمانده بودند. سرکار رفتن و درآمد داشتن برای نعیمه حیاتی بود.‌ بازبه ساعت نگاه کرد که یک‌وربع رانشان میداد... دراین حین آسانسور ارام حرکت کرد وبا صدای ترق وتوروقی ایستاد ودربازشد. دوسه نفری بالباسهای فرم اداره جلوی در جمع شده بودند.به محض بازشدن در زنی درحالی که شیشیه ابی رابه سمت زن جوان میگرفت، گفت؛《الهی بمیرم.این بچه تواین گرما از نفس افتاد》 زن جوان ممنون سریعی گفت ودستش را خیس کرد وبه سروبدن بچه کشید.بچه آرامتر شده بود. نعیمه دیگر نایستاد وبیرون رفت. تلفن همراهش زنگ میخورد؛📳 - از مطب دکتر صفری زنگ میزنم.شماوقتتون یک‌ونیمه،تشریف میارین دیگه؟ - سلام‌خانم...راستش من توی این اداره بیمه کوفتی،توی آسانسورگیرافتاده بودم،فکرکنم ساعت دو برسم،اشکالی نداره؟ - چرا اشکال نداره خانم؟!خانم دکتر خیلی دقیق هست.شماهم مریض آخری،یاخودتو ۲۰ دقیقه‌ای برسون یا یه وقت دیگه بیا. - باشه پس... زنگ میزنم‌یه وقت جدید میگیرم. تماس را قطع کرد📵 وباکلافگی راه پیاده روی کنار اداره بیمه را به سمت خیابان اصلی رفت. برنامه ریخته بود که ازاین تعطیلی دوروز... تاسوعا وعاشورا برای استراحت بعدازکورتاژش‌استفاده کند ولی حالا برنامه‌هایش به هم ریخته بود.داخل خیابان اصلی پیچید. جلوی مسجد شلوغ بود وشربت میدادند.ایستاد تا گلویی تازه کند. یک جرعه از شربت خورد،شیرینی وخنکی شربت به جانش طراوت داد.سرش رابلند که کرد نگاهش به بنر بزرگ جلوی مسجد افتاد ؛ تصویر نوزادی که دستانی نورانی اورا بالا گرفته بودندوتیری سه شاخه که به سمت گلویش می آمد... شیرینی شربت درگلویش زهرشد.به بیرحمی کسی فکرکرد که تیررا انداخته بود.به نوزادی که دراسانسور دیده بود که همه نگران سلامتی اش بودند وبه‌کودکی که درشکم داشت. قطره اشکی ازگوشه چشمش چکید. باخودش فکرکرد؛ من بی رحم نیستم. میتوانم نگهش دارم. بیشتر کارمیکنم. با نوزاد میشودکارکرد؟ چرا نشود؟ حتما میشود...💪 لابد برای حامد هم‌خوب میشود ومیتواند کارپیداکند. تازه خداهم بزرگ است. حتما ازجایی برایمان میرساند⭐️ تصمیم گیری سختی بود. یادجواب سونوگرافی افتاد که نوشته بود؛ قلبش‌میزند...💓 منظم‌میزند...💓 به کودک درونش گفت؛ تورا خدا داده است، پس مانع آمدنت نمیشوم♥️ انتشار فقط با ذکر منبع👈احیاء نسل مهدوی https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4