التیـــام؛
_ _ _
یه شَب از شَب هایِ شَهریور اِمسال
حدودِ ساعتِ ¹².³⁰ شَب
وَقتی از بیرون اومد .
این کتاب دَستش بود .
با ذوق و شوقِ زیاد اومد کنارَم نشَست .
داد دَستَم ،
گفت حَتما ، حَتما بخونش .
یه سری توضیحاتِ لازمه رو داد و رَفت .
یه خورده تَعجب کردم و شروع کردم وَرَق زدنِ کتاب .
حسابی مُشتـاق خوندنِ این کتاب شدم *
#مرور_خاطرات