فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷️هشدار تکان دهنده ی امام خامنهای:
«دشمن تصمیــــم گرفته خانواده را از بین ببرد.»
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💠احکام مال پیدا شده(#کمتر از ۱۲.۶ نخود نقره سکه دار):
🌷اگر مالی پیدا کند که نشانه دارد و قیمت آن از ۱۲.۶ نخود نقره سکه دار کمتر است، چنانچه صاحب آن معلوم باشد و انسان نداند راضی است یا نه،نمی تواند بدون اجازه او بردارد،
و اگر صاحب آن معلوم نباشد، می تواند به قصد این که ملک خودش شود بردارد، و در این صورت اگر تلف شود، نباید عوض آن را بدهد،
بلکه اگر قصد ملک شدن هم نکرده و بدون تقصیر او تلف شود، دادن عوض بر او واجب نیست.
#شهید_علی_اصغر_صفر_خانی
🌷🌷🌷🌷🌷
در ۱۰ تیرماه ۱۳۶۵
در عملیات کربلای یک
وقتی خمپاره در کنارش اصابت کرد
در لحظه شهادت به یارانش گفت:
« سلام مرا به امام برسانید و بگویید
صفرخانی دِین خود را به اسلام ادا کرد»
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۶۹
*═✧❁﷽❁✧═*
با سرعت از پله های اتوبوس🚎 رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم ... و از پشت، زد روی شونه ام ...
ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم 😍... جدی و بی تعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ...
توی فکر😇 و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...
ـ با اجازه تون من دیگه میرم ... خیلی خسته ام ..
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...
ـ حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم😉...
تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها 👱که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمع مون اضافه شد ..
- بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا 🍕مهمون من...
ـ آره دیگه بچه پولداری و ...
ـ راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ...
ـ شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم🗣 ... فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ..
ـ سعید آقا میای؟ ...
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ...
جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه⛰ ... من، نه...
ساعت 12:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ... گیج و منگ خواب ... چشم هام رو باز کردم ... نور بدجور زد توی چشمم ...
صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی اومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...
رفت سر کمد، لباس👕 عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... می خواستم بگم دیوونه ام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...
غلت زدم رو به دیوار ... که نور کمتر بیوفته تو چشمم ...
- مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ..
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...
ته دلم گفتم ...
ـ من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ...
و چشم هام رو بستم ...
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید😴 ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همه اش دوباره زنده شد ...
فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ زد ☎️... احوال پرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی می گفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ...
- دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...
سکوت کرد 🤐... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ..
ـ نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده ... من، مات 😳پای تلفن ... نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره ...
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا🌷 رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ...
ـ دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده😍 ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_کهف_آیه_۵۵
#نقش_ایمان_و_استغفار_در_
جلوگیری از نزول عذاب الهی
چیزی مانع آنها نشد از ایمان آوردن واستغفار از گناهان به هنگامی که هدایت الهی به سویشان آمد.
جز اینکه انتظار سرنوشت پیشینیان را داشتند و یا عذاب الهی در مقابل آنان قرار گیرد و با چشم خود آن را ببینند
💓 #امام_زمان_جانم 💓
🍃 ای یوسف گم گشتهٔ غایب ز نظرها
🍃 جان بر لب عشاق رسیدست کجایی؟
🍃 باز آی و نظر کن به من خستهٔ بیمار
🍃 جانم به فدایت که طبیب دل مایی
🍃 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
🍃 درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷