#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۷۰
*═✧❁﷽❁✧═*
تلفن ☎️رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم 🕌...
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
گریه ام گرفت😭 ...
ـ به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم 💔گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین🌎 و آسمون ...
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان👿 برای سست کردنم باشه ...
سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی👳♂ سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
ـ حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ..
سرش رو آورد بالا و نگاهی 👀به چهره آشفته من کرد ..
ـ چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...
ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند 👌...
از حرم که خارج شدم ... قلبم❤️ آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم😰 ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
ـ حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح📿،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...
دونه تسبیح 📿توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
هر بار که این جمله رو می گفت ... تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، فقط یک کلمه ساده نبود ...
عشق😍 بود ... هدف بود ... انگیزه بود ...
بنده خدا بودن ... برای خدا بودن ...
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...
ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_کهف_آیه_۷۰
《قالَ فان اتَّبَعتَنی فلا تَسئلنی عَن شَیءِِ حتی اُحدثَ لَکَ منهُ ذکرا》
#همراهی_بشرط_سکوت_و_عدم اعتراض
گفت پس اگر می خواهی به دنبال من بیایی در سکوت محض باش و از من در مورد هیچ چیز سوال مکن تا خودم به موقع آن را برای تو بازگو کنم
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز دویست و بیستم
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄
📜 #خطبه86 : صفات پرهيزكاری
1⃣ علم الهی
♦️ خدا به تمام اسرار نهان آگاه و از باطن همه با خبر است، به همه چيز احاطه دارد و بر همه چيز غالب و پيروز و بر همه چيز تواناست.
2⃣ پندهای ارزشمند
♦️ هر کس از شما در روزگارانی که مهلت دارد به اعمال نيکو بپردازد، پيش از آنکه مرگ فرا رسد و در ايّام فراغت پاک باشد، پيش از آنکه گرفتار شود و در ايّام رهايی نيکوکار باشد، پيش از آنکه مرگ گلوگاه او را بفشارد. پس برای خود و جايی که می رود آماده باشد و در اين دنيا که محل کوچ کردن است، برای منزلگاه ابدی، توشه ای بردارد. پس ای مردم! خدا را، خدا را، پروا کنيد برای حفظ قرآن که از شما خواسته و حقوقی که نزد شما سپرده است، پس همانا خدای سبحان شما را بيهوده نيافريد و به حال خود وا نگذاشت و در گمراهی و کوری رها نساخته است، کردارتان را بيان فرمود و از اعمال شما با خبر است و سرآمد زندگی شما را مشخّص کرد و کتابی بر شما نازل کرد که روشنگر همه چيز است. پيامبرش را مدّتی در ميان شما قرار داد تا برای او و شما، دين را به اکمال رساند و آنچه در قرآن نازل شد و مايه رضای الهی است تحقّق بخشد. و با زبان پيامبرش کارهای خوشايند و ناخوشايند، بايدها و نبايدها را ابلاغ کرد و اوامر و نواهی را آموزش داد و راه عذر را بر شما بست و حجّت را تمام کرد. پيش از کيفر شما را تهديد کرد و از عذابهای سختی که در پيش روی داريد ترساند. پس بازمانده ايّام خويش را دريابيد و صبر و بردباری در برابر ناروايی ها پيشه کنيد، چرا که عمرِ باقيمانده، برابر روزهای زيادی که به غفلت گذرانديد و روی گردان از پندها بوديد بسيار کم است. به خود بيش از اندازه آزادی ندهيد که شما را به ستمگری می کشاند و با نفس سازشکاری و سستی روا مداريد که ناگهان در درون گناه سقوط می کنيد.
3⃣ يادآوری ارزش های اخلاقی
♦️ای بندگان خدا! آن کس که نسبت به خود خيرخواهی او بيشتر است، در برابر خدا از همه کس فرمانبردارتر است و آن کس که خويشتن را بيشتر می فريبد نزد خدا گناه کارترين انسان ها است. زيانکار واقعی کسی است که خود را بفريبد و آن کس مورد غبطه است و بر او رشک می برند که دين او سالم باشد. سعادتمند کسی است که از زندگی ديگران عبرت آموزد و شقاوتمند کسی است که فريب هوا و هوس ها را بخورد. آگاه باشيد، رياکاری و تظاهر هرچند اندک باشد شرک است و همنشينی با هواپرستان ايمان را به دست فراموشی می سپارد و شيطان را حاضر می کند. از دروغ برکنار باشيد که با ايمان فاصله دارد. راستگو در راه نجات و بزرگواری است، اما دروغگو بر لب پرتگاه هلاکت و خواری است. حسد نورزيد که حسد ايمان را چونان آتشی که هيزم را خاکستر کند، نابود می سازد و با يکديگر دشمنی و کينه توزی نداشته باشيد که نابودکننده هر چيزی است. بدانيد که آرزوهای دور و دراز عقل را غافل و ياد خدا را به فراموشی می سپارد. آرزوهای ناروا را دروغ انگاريد که آرزوها فريبنده اند و صاحبش فريب خورده.
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄
این عید سعید حیدر کرار است
شادی و شعف به عرش حق بسیار است
ذکر #صلوات بر محمد امشب
خشنودی آل عترت و اطهار است
#عید_غدیر✨ 🌺
#بر_شیعیان_جهان💚
#مبارڪ_باد✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐💐💐💐💐
مژده دهید ای عاشقان، هنگام شادی و سرور
عید غدیر است همرهان، بانگ منادی با غرور
والی علی، والا علی، ساقی علی، سقا علی
بر حوض کوثر بهر خلق، آن شافع محشر علی
برداشت خدا پرده ز اسرار نهفت
بردست نبی گل ولایت بشکفت
شد نورٌ علی نور به ذکر صلوات
چون منزلت علی پیمبر می گفت
امروز که دین مصطفی شد تکمیل
با آیه ی اکملت لکم در تنزیل
بر ختم رسالت و ولایت صلوات
رفتن به بهشت جاودان شد تسهیل
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🎊🎊🎊🌺🌺🌺🎉🎉🎉
♥️غدیر یعنی با ولایت حرکت کردن♥️
تو همین روزها که دست علی را پیامبر خدا بالا برد
دستمون رو محکم تر برای بیعت با سید علی خامنه ای بالا می بریم که بگیم هستیم تا غدیر ظهور، پای تو سید علی جان
#لبيک_يا_خامنه_ای
#رهبر_قدرتمند
#شهید_عارف_کاید_خورده
🌷🌷🌷🌷🌷
🌻شهید کایدخورده ۲۴ مرداد ۷۱ چشم به جهان گشود و ۲۸ آبان ۹۶ در بوکمال به آسمان ها پرواز کرد.
👈 اززبان مادر شهید:
«آقاعارف از کودکی شلوغ، پر جنب و جوش و پرپتانسیل و در کنار اینها همه همیشه مؤدب بود. او در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد و بزرگ شد ولی هیچگونه فشاری برای تحمیل عقیده در خانواده نبود. بسیار اهل هدیه گرفتن و هدیه دادن بود.
اگر میخواستیم برایش هدیه بگیریم بیشتر اوقات میگفت هدیهام کتاب باشد. کتابهای قطور را با لذت فراوانی میخواند.
از زمانی که پسرم به دنیا آمد و تا روزی که شهید شد هیچوقت یادم نمیرود حرف بدی زده باشد. از همان کودکی بسیار مهربان و خوشزبان بود.
همیشه میخواست بهترین تیپ و پوشش را داشته باشد. شهید کایدخورده دانشجوی رشته روانشناسی در مازندران بود و با آمادگی جسمانی بالایی رخت رزمندگی به تن کرد.بعد از سربازی و برای مدافع حرم شدن به بسیج رفت.
در سومین اعزامش به سوریه در بوکمال به یاران شهیدش پیوست.»
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۷۱
*═✧❁﷽❁✧═*
به ساعتم نگاه👀 کردم ... و بلند شدم ..
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ..
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت😏 ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش👩 مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک😰 بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...
خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض🤐 ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ🍂 درخت ها ... نور ماه🌙 که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی👣 من ایستاده بود ...
جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ...
- تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ...
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش🐏 با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ..
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش👂 کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر😇 می کنه ...
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ...
شیشه های کوچیک رنگی ...
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...
نگاهش خیلی جدی بود😒 ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود🤔 ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست ..
در اون سیاهی شب 🌌... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از روز بود ...
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ...
مثل برق گرفته ها بهم نگاه🙄 کرد ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_کهف_آیه_۱۰۸
《خالدینَ فیها لا یَبغونَ عَنها حولاً》
آنها جاودانه در آن خواهند ماند هرگز تقاضای انتقال مکان و تحول از آن را نخواهند کرد.
سلام_امام_زمانم ❤️✋
قربان و غدیر رفٺ ولے یار نیامد
آن شمع دل افروز شب تار نیامد
چند روز دگر مانده ڪہ با نالہ بگوییم
اے اهل حرم میر و علمدار نیامد
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «خبر بزرگ»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 کل دعوای شیطان بر سر امیرالمؤمنین است.
🔅 ما منتظر فرزند آن خبر بزرگیم برای برپایی عدالت بر روی زمین ...