eitaa logo
🌹منتظران ظهور 🌹
969 دنبال‌کننده
8هزار عکس
7.8هزار ویدیو
41 فایل
ادمین تبادل. @Sgssduhv شرایط @mazhabion313 💠کپی مطالب حلال میباشد لطفاً از صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان امام زمان علیه السلام فراموش نشود💠 اللهم عجل لولیک الفرج ✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶منتظران ظهور 💧 📣📣 میکنم حتما بخونید 👌👌این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شماداشته باشه 📝ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند پدرم بود....بازم نون تازه آورده بود نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم 🔅بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت... هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله،پدرم را خیلی دوست داشت...کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود... صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.... 🔅برای یک لحظه خشکم زد.... ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم... همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.... اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودند، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.... قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند....برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...💧 🔅آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.... من اصلا خوشحال نشدم.... خونه نا مرتب بود، خسته بودم....تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.... شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ 🔅گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.... گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.... گفت: حالا مگه چی شده؟ 🔅گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم....پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم.... میخوای نونها رو برات ببرم؟ 🔅 تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم...پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.... وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.... مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.... خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت... پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ 🔅از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.... راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ 🔅 آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم... یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند....واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ 🔅حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد....حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ 🔅 آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. 🔅همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.... پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه.... من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.... اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. «زمخت نباشیم».... یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...💧💧💧 ‌ 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 ∞♥️∞ ❣https://eitaa.com/joinchat/766640225C397950a442
🔶منتظران ظهور 💧 📣📣 میکنم حتما بخونید 👌👌این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شماداشته باشه 📝ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند پدرم بود....بازم نون تازه آورده بود نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم 🔅بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت... هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله،پدرم را خیلی دوست داشت...کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود... صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.... 🔅برای یک لحظه خشکم زد.... ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم... همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.... اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودند، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.... قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند....برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...💧 🔅آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.... من اصلا خوشحال نشدم.... خونه نا مرتب بود، خسته بودم....تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.... شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ 🔅گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.... گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.... گفت: حالا مگه چی شده؟ 🔅گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم....پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم.... میخوای نونها رو برات ببرم؟ 🔅 تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم...پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.... وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.... مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.... خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت... پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ 🔅از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.... راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ 🔅 آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم... یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند....واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ 🔅حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد....حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ 🔅 آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. 🔅همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.... پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه.... من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.... اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. «زمخت نباشیم».... یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...💧💧💧 ‌ 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 ∞♥️∞ ❣https://eitaa.com/joinchat/766640225C397950a442
✳️منتظران ظهور 🔻حقّ پدر و مادر بر فرزند🔻 این حدیث زیبا رو با دقّت بخونیم و ان‌شاء‌الله عمل کنیم👇👇 👤 مردی از پيامبر خدا(ص) سؤال كرد: 🤔 مَا حَقُّ الْوَالِدِ عَلَی وَلَدِهِ؟!👈 حقّ پدر بر فرزند چيست⁉️ پیامبر خدا پاسخ دادند: لَا یُسَمِّیهِ بِاسْمِهِ👈 او را با نام صدا نكند. وَ لَا یَمْشِی بَیْنَ یَدَیْهِ👈 در راه رفتن از او جلو نيفتد. وَ لَا یَجْلِسُ قَبْلَهُ👈 قبل از او ننشيند. وَ لَا یَسْتَسِبُّ لَهُ👈 و برای او لعن و دشنام طلب نکند. 📚 اصول کافی ✨✨✨✨✨ شرح_حدیث ☝️ اینکه حضرت فرمود رو به اسم صدا نزنه، یعنی رو با القاب خوب صدا بزنه. با لطف و کرامت و از روی محبّت صدا بزنه. ✅️ نحوه‌ی صدا زدنِ خیلی مهمّه: مثلاً بگه باباجون،☺️ پدر عزیزم،❤️ بابایی😍 و... خودِ این نحوه‌ی صحبت کردن، محبّت رو بیشتر میکنه.👌 ☝️ اینکه حضرت فرمود جلوتر از راه نره، یا قبل از او ننشینه، این هم برای تعظیم و تکریم هست. ✔ ما اگر با یه شخص مهمّی، مثلاً یه عالم دینی، یا استاد دانشگاه، یا مسئول و ... همقدم بشیم،🚶 حواسمون هست قدمهامون رو جلوتر از او بر نداریم،😢 یا موقعِ بلند شدن و نشستن حواسمون هست ادب رو رعایت کنیم. ✔ از طرف مقابلمون خجالت می‌کشیم.😢 👈 حضرت می‌فرماید با پدرت هم همینطور برخورد کن. حتّی در کوچکترین مسائل مثل راه رفتن،🚶 مثل نشستن و بلند شدن، و... مراقبِ حُرمتِ باش، چه برسه به مسائل مهمتر.👌 ⚡️ حتّی در حدیث دیگری پیامبر خدا(ص) فرمودند: 👈 مِن حقّ الوالِدِ أن يَخشَعَ لَهُ عند الغَضَب (كنزالعمال، حدیث ۴۵۵۱۲). 💢 حقّ پدر بر فرزند اين است كه به هنگام غضب و خشمِ پدر😡😠 فرزند در مقابل او خاشع بوده و سر تسليم فرود آورد.😥😰 ☝️ امّا اینکه حضرت فرمود برای لعن و نفرین طلب نکند، یعنی کاری انجام ندهد که مردم پدرش رو لعنت کنند.❌ ❗️چون متاسفانه وقتی کسی کار زشتی انجام میده، مردم به پدر و مادرش فحش میدن و اونها رو لعنت می‌کنند. ⚠حواسمون باشه❗️ ☝️❌ کاری انجام ندیم که مردم به پدر و مادرمون لعنت و نفرین بفرستند. ⚡️ در روایت داریم، از بزرگترین گناهان کبیره این است که شخص کاری انجام دهد که مردم پدر و مادرش را لعنت کنند (النهایة ج ۲ ص ۱۴۰). 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 ∞♥️∞ ❣https://eitaa.com/joinchat/766640225C397950a442