eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
7هزار دنبال‌کننده
41.5هزار عکس
11.9هزار ویدیو
556 فایل
با به اشتراک گذاشتن لینک کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ثواب نشر مطالب شریک باشید ./کپی مطالب با ذکر صلوات/ لینک کانال ایتا👇 @Emam_Zamaan_313 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEHGwvGjppToruRpFw @iemeHdi تبادل 👇👇 @KhadamY
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمت56 هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با ح
❤ ✍ ( ) همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم. یکی از زیبایی‌های همسایگی به شهدا که در شهر خیلی کمتر توفیق آن نصیب انسان می‌شود نماز صبح‌هایی است که اول وقت به جماعت می‌خواندیم. درست مثل شنیده‌های ما از زمان جنگ همه برای رسیدن به صف نماز جماعت از هم سبقت می‌گرفتند. بعد از نماز صبح حمید به خاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین حرکت کند. اما من چون کلاس داشتم همان روز از اندیمشک سوار قطار شدم و به تهران آمدم تا بعد با اتوبوس به قزوین برگردم. از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولد حمید فکر می‌کردم، دوست داشتم اولین سالروز تولد حمید که من کنارش هستم برایش یک جشن تولد خودمانی بگیرم. چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید ساعت پنج صبح بود که با هول از خواب پریدم، عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود، دهانم خشک شده بود، خواب خیلی عجیبی دیده بودم: آقایی با یک نورانیت خاص که مشخص بود شهید شده می‌خواست یک چیزی به من بگوید، در تلاش بود منظورش را برساند ولی تا خواست حرف بزند من بیدار شدم. چهره شهید را کامل به یاد داشتم، خیلی ذهنم درگیر این بود که حرف این شهید چه بود که نشد من بشنوم. با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم، مراسم تولدش را کنار شهدا برده بودیم. خودش بود و خودم و شهدا، برایش کیک خریده بودم، وقتی رسیدیم حمید طبق معمول رفت سر مزار شهید حسین پور، می‌دانستم می‌خواهد با رفیقش خلوت کند. همان ردیف را آهسته قدم زنان جلو آمدم، کیک به دست به قاب عکس بالای سر مزارها نگاه می‌کردم، هر کدامشان یک سن وسال، یک تیپ و یک قیافه ولی همگی یک آرامش خاص داشتند، چشم‌هایشان پر از امید بود. در عالم خودم بودم که یهو خشکم زد، چشم‌هایم چهارتا شد، یکی از عکس‌ها همان شهیدی بود که من داخل خواب دیده بودم، دقیقا همان نگاه بود، شهید «اردشیر ابراهیم پور». جذبه خاصی داشت، همیشه در سرم می‌چرخید که این شهید می‌خواهد یک چیزی به من بگوید. نگاهش پر از حرف بود، بعد از آن هر بار مزار شهدا می‌رفتیم، حمید میرفت سر مزار شهید حسین پور، من هم می‌رفتم سر مزار این شهید. با اینکه متوجه نشدم حرف شهید چه بود ولی همیشه سر مزارش آرامش خاصی داشتم. ... ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313