eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
22هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 پویش دعای عهد 🔹 چهل صبح، با دعای عهد 🔹 ۵ رجب تا ۱۵ شعبان 🔴 جهت شرکت در پویش چله دعای عهد، عدد ۱ را به 3000404 ارسال نمایید. @Emam_kh
آمریکایی که اجازه صادرات یک قطعه کوچک رو به ایران نمی‌دهد چرا برای ایران با هزینه خودش اقتصاددان تربیت می‌کند؟ @Emam_kh
📸 دعای هر روز ماه رجب ‌ @Emam_kh
حاج قاسم را کسی نمیشناخت.. ولی با شهادتش،بوی خونش همه را مست شناخت او کرد. حالا هزاران حاج قاسم داریم 🇮🇷 @Emam_kh
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 رهبر انقلاب: آقای میلانی حقاً در شروع مبارزات یکی از ارکان نهضت اسلامی بود 🎤 رهبر معظم انقلاب در دیدار اعضای ستاد برگزاری کنگره بزرگداشت آیت‌الله العظمی سید محمدهادی میلانی: ✏️ امّا در جنبه‌ی مسئله‌ی سیاسی و اجتماعی؛ در شروع مبارزات، ایشان یکی از ارکان نهضت بود؛ در سال ۴۱ و ۴۲ که مبارزات روحانیّت شروع شد، مرحوم آقای میلانی حقّاً یکی از ارکان نهضت محسوب میشد. ✏️ اوّلاً اعلامیّه‌های ایشان خیلی اعلامیّه‌های قوی‌ای [بود]. ما در مدرسه‌ی حجّتیّه بودیم، تابلوی اعلاناتی بود که می‌آمدند اعلامیّه‌ها را آنجا میزدند و ما می‌ایستادیم و آنها را میخواندیم. ✏️ من یک وقت دیدم از آقای میلانی یک اعلامیّه‌ای آمده، به قدری متن قوی و متین و محکم [داشت] که انسان اصلاً از زیبایی و قوّت این متن به هیجان می‌آمد. ایشان این‌جوری بود؛ همه‌‌ی نوشته‌های فارسی ایشان همین‌جور است. ✏️ حالا من الان یادم نیست که نوشته‌ی عربی از ایشان دیده باشم امّا نوشته‌ی فارسی‌شان خیلی متین، خیلی قوی، خیلی زیبا [بود]. ✏️ بعد در آن وقتی که امام را زندان کرده بودند و مثلاً احتمال احکام تند و شدیدی بود، علمای درجه‌ی یک از همه‌ی شهرستان‌ها آمدند تهران؛ قطعاً رأس این مجموعه مرحوم آقای میلانی بود؛ بلاشک. ✏️ گرچه آقای شریعتمدار هم بود، ایشان هم مرجع تقلید بود امّا توجّه به آقای میلانی و اعتبار ایشان در بین علما خیلی محسوس و بالا بود. و قطعاً قلّه‌ی این مجموعه‌ی علمائی که آمده بودند و مؤثّر‌ترینشان مرحوم آقای میلانی (رضوا‌ن‌ اللّه ‌علیه) بود. ۱۴۰۴/۰۹/۳۰ @Emam_kh
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 مهم‌ترین چیزی که توی لیلة‌الرغائب باید از خدا بخوای ! منبع : احیاء لیلة‌الرغائب @Emam_kh
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 قرائت قرآن در رکوع و سجده 💬 سؤال: آیا خواندن هر آیه‌ای از قرآن در رکوع و سجده جایز است؟ ✅ پاسخ: 🔹 به طور کلی قرآن خواندن در رکوع و سجده مکروه است و خواندن آیاتی که سجده واجب دارد در نماز واجب مطلقاً جایز نیست. 🔸 خواندن آیات قرآن در قنوت نماز، اگر به قصد قرائت قرآن باشد کراهت دارد ولی اگر صرفاً قصد دعا کند کراهتی ندارد. 📚 پی‌نوشت: بخش استفتائات پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر آیت‌الله خامنه‌ای. @Emam_kh
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به تو مشغول💗 قسمت هفتاد و پنج " اتفاق که.. راستش اومدم دم خونتون که ازتون مشورت بگیرم ولی نبودین. بعد نمی دونم چرا رفتم دم خونه خاله. مزاحم نرگس و شما هم شدم. + مشورت برای چه موردی؟ اگه کمکی ازم بر بیاد خوشحال می شم. " ببینین ریحانه خانم، من خیلی می ترسم. دیشب صدای دعواهای پدر و مادرم تا طبقه بالا می یومد. از طرفی شهناز هم خیلی با پسرعموها راحت برخورد می کنه و اون طوری که کتاب دین و زندگی مون نوشته بود این کار حرام هست. برخوردش هم با پدر و مادر خوب نیست. مادر از حرفها و کارهای شهناز خیلی دل شکسته هست. من مثلا میخوام درس بخونم ولی دائم فکرم درگیر این چیزهاست و نمی تونم تمرکز کنم. گفته بودین با رفتار خوب خودم بهش یاد بدم ولی یاد نمی گیره. ریحانه خانم چی کار کنم؟ + خیر باشه. رفتار خوبت رو ادامه بده. بالاخره تاثیر می گیره. زمان می بره. اما در مورد مادر و پدر، باید دید چه چیزهایی مانع نزدیک شدنشون هست و چی اون ها رو از هم دور می کنه، این موانع رو باید برداشت. " مثلا چی مانع نزدیک شدنشان هست؟ + مثلا دیدن ماهواره. وقتی چشمی به دیدن صحنه های نامربوط عادت کرد، دیگه نمی تونه نامربوط بودنش رو تشخیص بده . از طرفی به دیدن آن ها انس گرفته و وقتی این حالت ها را در واقعیت نمی بینه یا اون طور که در تلویزیون و ماهواره جلوه دارن، پر جلوه نمی بینه باعث می شه سرخورده بشه و از افراد دور و برش دورتر می شه. +خیلی ساده بگم سبک ارتباطی ش متناسب با برنامه هایی می شه که می بینه و با دیگران دچار مشکل می شه. شما می تونی خیلی کلی و با احترام همین ها رو به مادر بگی و تشویقشون کنی که پیش یه مشاور خوب و با تجربه برن تا بتونن این شکاف رو پر کنن. این مورد رو فکر می کنم خود مادر باید با پدر صحبت داشته باشن و کارهای مربوط رو انجام بدن. "باشه. همین کار رو می کنم. ولی شهناز رو چی؟ + شهناز جون هم مشکلی نیست که حل نشه. شاید همون طور که شما حکمش رو دقت نکرده بودی، شهناز هم نمی دونه. خیلی با احترام از طریق نامه یا صحبت رو در رو در خلوت مسئله رو باهاش در میون بزار. منتهی نباید احترامش خورد بشه و در نهایت تواضع و فروتنی و دلسوزی که گفته بشه باعث می شه هضم اشکالی که داره براش راحت تر باشه. بالاخره خواهر بزرگ تره. - مثلا چه جوری؟ + مثلا می تونی با حالت درد و دل بهش بگی که : " قبلا فکر می کردم بازی کردن با کامران- اسم پسرعموهاتو باید بگی این جا- اشکالی نداره یا پوشیدن لباسایی که مامان برام خریده بود جلوی اون یا فلانی اشکالی نداره. ولی الان که دارم دوباره کتابهای دبیرستانم رو برای کنکور می خونم دیدم این نوع ارتباط و پوشش اشکال داره. نباید این طور باشه. یه مدت که سعی کردم به بهانه درس این ارتباط ها رو نداشته باشم، حال روحی ام خیلی بهتره. ارامش بیشتری دارم. شهناز ، تو نمی خوای تست کنی ؟ فکر می کنم تو هم دوست داشته باشی .. آخه اون روز تو هیئت خیلی خوشحال بودی. یا اون روزی که خونه خاله داشتیم شکلات بسته بندی می کردیم.." بعد باید یاداوری خاطرات خوب و حس های خوبی رو براش بکنی که در مجالس مذهبی و بدون گناه تجربه کرده. بعدش هم نمونی که بهت جواب بده. خیلی محترمانه ازش عذرخواهی کنی و بری سر درس و مشقت. "باشه. همین کار رو می کنم. ولی اگه جواب داد و عصبانی شد چی؟ + این جا دیگه باید تحمل کنی... 🔹یاد صبر و تحمل های خود ریحانه افتادم. اون موقعی که تصادف کرده بودم و حال روحی خوبی نداشتم و با حرف ها و رفتارهام خیلی اذیتش کرده بودم. نگاهی به مهناز می کنم. صورتش به جای ناراحتی، حالت نوجوان متفکری را دارد که مسئولیت خطیری بر عهده گرفته است. به ریحانه می گویم: - ریحانه، حداقل سنی که در زمان جنگ رزمنده ها می رفتن به جبهه چند سال بوده؟ خیلی هاشون هم کارای بزرگی کرده بودن 🔸ریحانه همان طور که میوه را تعارف مهناز می کند می گوید: + نوجوان بودند. سیزده ساله ها.... هفده ساله ها... یعنی چندین سال کوچک تر از مهناز خانم ما. جدول حل می کنی اون پشت؟ 🔸چون نمی خواستم جوابش را بدهم فقط لبخند می زنم. مهناز نگاهی به من می اندازد و چهره اش بازتر می شود. نقشه ام می گیرد. پس فهمید که وقتی سیزده ساله هایی به جبهه رفتن و کارهای عظیمی کردن، او هم این کارها را خوب می تواند انجام بدهد. هنوز فرزانه مسنجرش را روشن نکرده است و من الکی خودم را مشغول تایپ کردن نشان می دهم. 🔻مهناز عزم رفتن می کند. من هم به بهانه همراهی از پشت سیستم بلند می شوم و از ریحانه خداحافظی می کنم. به تاکسی بانوان زنگ می زنم تا مهناز را به منزل برساند. وقتی خیالم از رفتنش راحت می شود خودم هم راهی خانه می شوم. احمد خانه است و از صدای نیمه بلندشان مشخص است که با فرزانه بحثشان خیلی جدی شده است. من را که می بینند، ساکت می شوند.
💗به تو مشغول💗 قسمت هفتاد و شش 🔹می پرسم: - خب در مورد چی داشتین صحبت می کردین؟ " احمد می خواست بشینه عمرش رو تلف کنه. من اجازه ندادم. = بله. خانم مارپل نمی ذارن بشینم فوتبالم رو بازی کنم. - دوستات مگه نیستن که با هم برین سر زمین و فوتبال بازی کنین احمد؟ بازی واقعی رو که بیشتر دوست داشتی. = نه . نیستن. یعنی هستن. ولی من دیگه باهاشون نمی رم. 🔸من و فرزانه هر دو کپ می کنیم. احمد که سرش برای دوستاش می رفت. می پرسم: - چرا؟ چیزی شده؟ دعواتون شده؟ = دعوا که نه ولی.. دیدم خیلی به هم نمی خوریم. گفتم دیگه کاری به کارشون نداشته باشم. + احمد مادر جان، این آش رو ببر دم خونه حاج آقا مصطفوی.. بلدی که؟ = بله + اگه زحمتت نمی شه این یکی رو هم ببر دم خونه آقای احسانی. یادم رفت بدم نرگس ببره. این هم مال سید محسن و سید رسوله. می شناسیشون؟ = نه. این ها رو نمی شناسم. + دو کوچه اونور تر. آدرس رو برات می نویسم. دو تا از خانم های خوب مسجدی هستن. - وا. مامان. سید محسن و رسول خانم ان؟ + هر دو شون فاطمه خانمن. محسن و رسول اسم پسراشون هست. حالا فعلا این دو تا رو ببر. بعد بیا و مال آن ها رو ببر. 🔹احمد سینی آش را دست می گیرد و از منزل خارج می شود. مادر لبخند رضایتی می زند و می گوید: + غصه دوستاشو نخور. چند روز که بیاد مسجد، دوستای خوبی اون جا پیدا می کنه. الانم با محسن و رسول بیشتر آشنا می شه. فقط امیدوارم خونه باشن. - شما هم خوب نقشه می کشین ها.. آش رو به چه نیتی پختین؟ + نذریه مادر. دعا کن که ان شاالله به حق حضرت ابالفضل مسئله حل بشه. 🔸فرزانه که دیگر هم بحثی ندارد تا مباحثی را که در این مدت از ریحانه یاد گرفته، برایش بیان کند، به طبقه بالا می رود تا بقیه کارهایش را انجام بدهد. چند روزی است وسایلش به طبقه بالا آمده است و هم اتاق شده ایم. به مادر می گویم: - خیلی خوشحالم که هم فرزانه و هم احمد تو این مدت این همه تغییر کردن. + منم خوشحالم که سه تا بچه هام، گل بودن و به مرور خوشبو تر هم می شن. خدا باغبونشون رو خیر بده. - باغبون؟ مادر لبخندی می زند و به آشپزخانه می رود تا بقیه کاسه های اش نذری را تزئین کند. * 🔹حال و هوای آخر ماه شعبان و لذت و انتظار ورود به ماه مبارک همه مان را گرفته است. این روزها آخرین کتاب هدیه ای ام را می خوانم و لذت می برم. شهر خدا، رمضان و روزه داری. من هم می خواهم به همراه خانواده ام روزه بگیرم. به شکرانه بهبودی و حال خوشی که با آن وضعیت جسمانی داشته ام نماز شب بخوانم. این را از ریحانه یاد گرفتم. همان شب هایی که درد داشتم و کنار پنجره به حرکت برگ های درختان نگاه می کردم تا بلکه درد یادم برود. روشن شدن چراغ اتاق ریحانه و پنجره سه رنگش ساعتی قبل از اذان صبح. هر چه گشتم در دفتر خاطراتش چیزی ننوشته بود. 🔸یک بار سر مزار شهید گمنام، قسمش دادم که پاسخ سوالی را که از او می پرسم بدهد. و پرسیدم. سرش را پایین انداخت و گفت: ایکاش آن استاد اخلاق، دست بر شانه های من هم می گذاشت و نفس قدسی اش را نثارم می کرد و به من می گفت: ای فرزند، دنیا می خواهی نماز شب بخوان، آخرت می خواهی نماز شب بخوان... و دیگر تا مدتی سکوت بین ما حاکم بود و خیره به قبر شهید گمنام شدیم. در دلش چه می گذشت نمی دانم و نخواهم فهمید اما هر چه بود، قطرات اشک را در چشمانش جمع کرده بود و خلوتی کرده بود که بیا و ببین. صدای فرزانه بلند شد: " نامه داری. بکش بالا. 🔹می خواهم فریاد کنم "خدا بگم چی کارت کنه منو از چه حال خوشی پابرهنه کشیدی بیرون" اما چیزی نگویم. یاد سطل نامه هایش می افتم. از جا برمی خیزم. عصا زیر بغل، دم پنجره می روم. چیزی نیست. روی صندلی می نشینم و بلند می گویم: - پس کو این نامه ی ما خواهر بازیگوش؟ " ایناهاش دیگه. بیا تو راهرو. یه طناب به نرده های لب پله هاست. دیگه باید برای خوندن نامه هات زحمت بکشی راه بیای خانوم خانوما 🔸خنده ام می گیرد. دختر به این بزرگی و این بازی گوشی های بچه گانه. این بار یک سطل تمیز ماست را انتخاب کرده و برگه ای داخل آن گذاشته است. می کشمش بالا. چند بار به نرده ها می خورد و نزدیک است که نامه از داخلش بیافتد. بالاخره می رسد. " می خوایم بریم خونه خاله. حاضر شو. مامان گفت. خونه خاله کودوم وره؟ از این وره یا از اون وره.. اونو دیگه تاکسی می دونه. تاکسی مرسی دم دره. زود اومدی ها. " - الان واقعا حاضر بشم فرزانه؟ " آره دیگه. شوخی نداریم که. مامان داره با ریحانه خانم جانت صحبت می کنه - باشه. اومدم