فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردی که تو میدون جنگ لرزه به اندام دشمن مینداخت، همچین لطافت طبعی داشت...
@Emam_kh
نسخہ ای مجرب برای پا درد و زانو درد😓
✴️⇦•درمان کسانیکه پا درد و استخوان درد و زانو درد دارند و همیشه از ضعف بدنی برخوردار هستند
🔺چوب دارچین پودر شده:۱ قاشق غذاخوری
▪️هل:۱۰ عدد هل سبز خرد شده
🔻زعفران:یک دوم قاشق چایخوری
🔘✍این مقدار برای ۴ لیوان 《۱ لیتر 》 دم ڪرده ڪافی است .
روزانه میل گردد.
@Emam_kh
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴گویا یکی از علل فشار دولت به صداوسیما و ممنوع شدن پخش زنده برنامه جهان آرا، پخش این کلیپ روشنگرانه در این برنامه بوده است!!
🔺این کلیپ فوق العاده را حتما ببینید
@Emam_kh
قاتلان_شهید_سلیمانی_ها
من به دنبال توطئه پنداری نمی روم، چراکه آنچه پیش از توطئه می بینم، مهمتر و اثرگذارتر و اصلا زمینه ساز هر توطئه ای است و آن شکست ما در #جنگ_ادراکی است،
🔺درست آنجاییکه که اولویت ها گم می کنیم!
🔺درست آنجاییکه شعار نه غزه نه لبنان سر می دهیم!
🔺درست آنجاییکه مذاکره با شیطان بزرگ را کلید حل مشکلات می دانیم!
🔺درست آنجاییکه گمان میبریم، کوتاه بیاییم حله، هسته ای را بدهیم، موشکی را بدهیم، مقاومت را بدهیم!
🔺درست آنجاییکه میپذیریم مدافعان حرم، مدافعان بشار هستند و جنگ آنها امنیت ما نیست بلکه صرفا هزینه است!
🔺درست آنجاییکه دل به صدای دشمن می دهیم، سپاه و عملکرد سپاه را فراموش می کنیم و سخن از استعفای فرمانده عزتمند سپاه می دهیم!
🔺 درست آنجاییکه نخست وزیر کانادا را راستگو می دانیم و به خود اطمینان نداریم!
🔺درست آنجاییکه #حیثیت_بر_باد_رفته آمریکا را نادیده می گیریم، و مرعوب #جنگ_رسانه_ای دشمن، به حاشیه می بریم!
🔺درست آنجاییکه به اشتباه رای میدهیم! و نااهلان و نا محرمان را بر مسند مینشانیم!
🔺درست آنجاییکه کنسرت را از نان شب معیشت واجب تر می دانیم!
🔺درست آنجاییکه دنیا را عوضی می بینیم و با تحقیر موشک سخن از مذاکره می کنیم!
🔺درست آنجاییکه برجام نوشتیم، از تصویب آن خوشحالی کردیم، امریکا رفت بعد به اروپا اطمینان ساده لوحانه کردیم!
🔺درست آنجاییکه نیروی انتظامی و نظامی خود را تحقیر کردیم!
🔺درست آنجاییکه فرانسه را بی طرف! دانستیم و گزارش عملکرد انتظامی خود را دادیم!
🔺درست آنجاییکه پالسهای تابلو به غرب دادیم!
🔺درست آنجاییکه از تحریمها اظهار عجز کردیم!
🔺درست آنجاییکه بر طبل اختلاف کوبیدیم!
🔺درست آنجاییکه دو قطبی سازی بیهوده کردیم و دو دسته شدیم!
🔺درست آنجاییکه روز قدس و ۲۲ بهمن و #یوم_الله_های_انقلاب_اسلامی را بزرگ نداشتیم!
🔺و...
🔹آری هنگامی که اینگونه عمل کردیم، قاسم سلیمانی ها را به مسلخ بردیم! راستی که ما تنها او را به مسلخ نبردیم بلکه پیش از او:
👈عزت، اقتدار، مصلحت، معیشت، منفعت، غیرت و غرور را ردیف کردیم تا به مسلخ بروند، اما...
👈اما قاسم سلیمانی ها پیشمرگ این همه دار و ندار شدند تا با شهادتشان، از خواب آلودگی جنگ رسانه ای بیدار شویم و یادمان بیاید که چه داشته های ارزشمندی داریم که به راحتی در #جنگ_ادراکی در اختیار دشمن قرار دادیم.
🔻پینوشت:
مارا بکشید، ملت ما بیدارتر می شود. امام خمینی ره
✍ محمود_باقری
@Emam_kh
🔴بیانیه شماره ۲ آزمایشگاه پژوهشی فضای سایبر در خصوص سانحه دلخراش هواپیمای مسافربری اوکراینی در پی برخی اظهار نظرهای مشکوک سیاسیون
"خطای انسانی با قطعیت منتفی است"
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رجز سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه
@Emam_kh
داستان 💞 از عشق تا حوزه 💞
🍁 قسمت پنجم 🍁
🌟 مثل دخترا خونه نشین شده بودم
🌟 از مدرسه یه راست به خونه می آمدم .
🌟 در کار خانه به مامان کمک میکردم
👈 گاهی ظرف می شستم ،
👈 سفره پهن میکردم و جمع میکردم ،
👈 خانه را با جارو دستی جارو میکردم،
👈 پتو و تشک های خواب را
👈 صبح به صبح جمع میکردم و...
👈 گاهی لباسامو خودم می شستم.
🌟 از روزی که به اهواز آمدیم
🌟 دلتنگی و افسردگی ام زیاد شد
🌟 از دیدن پول و مادیات خوشحال نمی شدم
🌟 هر پولی که بهم می دادند ،
🌟 خرج نمی کردم و توی قلک میذاشتم
🌟 هر وقت بابام پول نیاز داشت
🌟 از پولای من برمی داشت.
🌟 بابام به جای همه پولایی که ازم برده بود ،
👈 دوچرخه برام خرید .
🌟 از شانسم همه سوارش شدند الا خودم.
🌟 و گاهی سر همین دوچرخه دعوامون میشد
🌟 و آخر خودم کوتاه می آمدم.
🌟 اما اگر خراب میشد ،
🌟 تعمیرش می افتاد گردن من .
🌟 ایام عید ، اونقدر بی خیال بودم
🌟 که خود بابام یا داداش حمزه
🌟 برام لباس عید می خریدند .
🌟 بی توجهی پدر و مادرم نسبت به ما
🌟 بیش از حد شده بود
🌟 گاهی ما برادران برای جلب توجه آنها
🌟 رقابت می کردیم
🌟 و به همدیگه حسادت می کردیم
🌟 و متاسفانه این حسادت ها
🌟 تبدیل به دشمنی یین ما شده بود.
🌟 من فرزند وسط خانواده بودم
🌟 دو برادر ، بزرگتر از خودم داشتم
🌟 و دو برادر ، کوچکتر از خودم داشتم
🌟 محبت و توجهی اگر بود
👈 نصیب کوچکترها می شد .
🌟 کاری که مختص بزرگترها اگر بود
👈 به برادران بزرگتر می دادند.
🌟 ومن ماندم حیران و سرگردان
🌟 نمی دانستم بزرگ خانوادم
👈 یا فرزند کوچک خانواده
🌟 اخلاق پدر داشت تغییر می کرد
🌟 اعتقاداتش عوض می شد
🌟 انتقادهایش از ما بیشتر می شد
🌟 انتظاراتش از ما ،
👈 بیش از حد بچگی ما بود
🌟 انتظار داشت منِ دوازده ساله ،
👈 عقل چهل سالگی اونو داشته باشم.
🌟 همیشه دنبال ایراد گرفتن بود
🌟 به حدی که اگر هزار خوبی بکنیم نمی دید
🌟 اما اگر خدایی نکرده یک بدی بکنیم ،
🌟 آنقدر گنده می کرد
🌟 و در فامیل عَلَم می کند
🌟 تا جایی که احساس جانی
🌟 و گنه کار بودن ،
🌟 ما رو از درون نابود می کرد...
داستان 💞 از عشق تا حوزه 💞
🍁 قسمت ششم 🍁
🌟 پدر بزرگم مریض شد
🌟 و حالش وخیم تر می شد
🌟 اما متاسفانه به جای اینکه
🌟 در این آخر عمری
🌟 براش قرآن و دعا بذارن
👈 تا راحت جان دهد
🌟 برایش آهنگ و رقص خلیجی می ذاشتند
🌟 پدربزرگ ، خانه ما بود
🌟 و تلویزیون مال او شد
🌟 در حالی که ما با تلویزیون ، انس داشتیم
🌟 به خاطر همین بهانه آن را می گرفتیم
🌟 همیشه سر تلویزیون دعوا بود
🌟 چون مریض بودیم
🌟 و همدمی غیر از آن نداشتیم
🌟 من عاشق فیلم های هندی شده بودم
🌟 چون غمناک و گریه آورند
🌟 گاهی در روز ،
🌟 سه چهارتا فیلم هندی می دیدم.
🌟 دوره دبیرستانم که تمام شد
🌟 آزاد شدم
🌟 و علاقه ای به دانشگاه رفتن نداشتم.
🌟 بعد از سالها دوری از اجتماع ،
🌟 توسط داداشم به تاکسی سرویس
🌟 معرفی شدم
🌟 و آنجا مشغول کار شدم
🌟 واین امر سبب شکستن حصر خانگی من شد
🌟 پدر و مادرم ، بعد از ۲۲ سال ،
🌟 و بعد از ۵ پسر ،
🌟 صاحب یک دختر شدند
🌟 خواهرم به دنیا آمد
🌟 ولی هیچ یک از ما برادران ،
🌟 احساسی بهش نداشتیم
🌟 و حتی با اینکه مادرمان
🌟 چند روز بیمارستان بستری بوده
🌟 ولی ما مثل همیشه
🌟 وابسته به تلویزیون بودیم
🌟 و ذره ای دلتنگ مادر نشدیم
🌟 یه روز قبل از به دنیا آمدن بتول ،
🌟 پدر وقتی ما را در این حال دید
🌟 دعوامون کرد و گفت :
🌹 مادرتون داره می میره
🌹 اونوقت شما دارین تفریح میکنین
🌹 مگه شما عاطفه ندارید ؟!
🌹 مگه احساس ندارید مگه...
🌟 ولی ما اصلا نمی فهمیدیم بابا چی میگه
🌟 نمی فهمیدیم عاطفه چیه ؟!
🌟 احساس چیه ؟! محبت چیه ؟!
🌟 مدتی بعد ، پدر بزرگم سکته کرد و مرد .
🌟 خیلی وقته که از قبیله ما
🌟 کسی نمرده بود
🌟 متاسفانه این حادثه
🌟 شروع سریال مرگهای ناگهانی شد...
🍁 ادامه دارد ......
📝 نویسنده : حامد طرفی