🔺برخورد امیرالمومنین امام علی علیه السلام با مسئولان خائن و مفسدان اقتصادی #سیاسی
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا خدا حاجت بعضی افراد را دیرتر میدهد؟!
🌸استاد_عالی
@Emam_kh
‼️لمس کلمات روی انگشتر
🔷کلماتی که روی انگشترها نقش میکنند، اگر از کلماتی باشد که شرط جواز مس آن، طهارت است، مثل کلمات قرآنی و مانند آن، مس آن بدون طهارت جایز نیست.
🔷طبع و نشر آیات قرآنی و اسمای جلاله و امثال آن اشکال ندارد، ولی بر کسی که به دستش میرسد واجب است که احکام شرعی آنها را رعایت نماید و از بی احترامی و نجس کردن و مس بدون وضوی آنها خودداری کنند.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
@Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
#آیه_7_سوره_آل_عمران_بخش_2
🌹 ادامه جلسه قبلی
🌸 هُوَ الَّذِى أَنزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ ءَاياَتٌ مُّحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتاَبِ وَ أُخَرُ مُتَشاَبِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشاَبَهَ مِنْهُ ابْتِغَآءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَآءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ يَقُولُونَ ءَاَمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِّنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّآ أُوْلُواْ الْأَلْباَبِ
🍀 ترجمه:او كسى است كه این كتاب قرآن را بر تو نازل كرد. بخشى از آن، آیات محكم (روشن و صریح) است كه اصل و اساس این كتاب را تشكیل مىدهد. و بخشى از آن، آیات متشابه است ، اما كسانی كه در دلهایشان انحراف است، به جهت ایجاد آشوب و نيز به جهت تأويل آیه به دلخواه خود، به سراغ آیاتى مىروند، كه متشابه است. در حالى كه تأويل این آیات را جز خداوند و راسخان در علم نمىدانند. آنان كه مىگویند: ما به آن ایمان آوردهایم همه ى آیات از طرف پروردگار ماست و جز خردمندان پند نگیرند.
🔴 در جلسه قبلی توضیح و نکات این آیه شد در این جلسه پیام های این آیه بیان می شود.
🔹 پیام های آیه7سوره آل عمران 🔹
🌷 تمامی آیات #قرآن روشن هستند ولی از نظر فهم مردم بعضی آیات روشن و بعضی متشابه هستند.
🌷 قلب های منحرف ، منشأ #فساد و فتنه است.
🌷 #فتنه ، تنها آشوب نظامی نیست بلکه تغییر دادن معنای آیات و تفسیر نادرست آیات به خاطر منافع شخصی و گمراه کردن مردم فتنه است.
🌷 گاهی #حق دست آویز باطل می شود.
🌷 هدف نهايى آیات الهی را تنها #خداوند و الراسخون فیلم العلم که همان اهل بیت علیهم السلام می باشد می دانند.
🌷 #علم درجاتی دارد که بالاترین آن آشنا شدن به تأويل و رسيدن به هدف نهايى است.
🌷 #عالمان واقعى بدون تكبر هستند.
🌷 هر چه را نمی فهمیم انکار نکنیم.
🌷 نزول آیات محکم و متشابه ، در مسیر #تربیت است .
تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یک روزی سالم بودند
وقتی آلوده دنیا
آلوده محبتهای بیجا
آلوده جاه طلبی
آلوده رفیق بازی
آلوده جناح بازی می شوند
بعد میشوند گمراه
🌍 @Emam_kh
قسمتی از وصیتنامه تکان دهنده شهید امیر حاج امینی:
"اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم،
به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمیگذرم..."
۱۰ اسفند، سالروز شهادت شهید امیر حاج امینی صاحب این تصویر بینظیر و بیسیمچی گردان محمد رسول الله (ص)
@Emam_kh
#نکته👌
1-از دوستي با احمق بپرهيز، چرا كه مي خواهد به تو نفعي رساند اما دچار زيانت مي كند.
2- از دوستي با بخيل بپرهيز، زيرا آنچه را كه سخت به آن نياز داري از تو دريغ مي دارد.
3- و از دوستي با بدكار بپرهيز، كه با اندك بهايي تو را مي فروشد.
4- و از دوستي با دروغگو بپرهيز، كه او به سراب ماند، دور را به تو نزديك، و نزديك را دور مي نماياند.
☞🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️تفسیر قرآن به سبک روحانی.
@Emam_kh
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 35
عمه شانه هایم را رها کرد و اخم درهم کشید.
- چته فرهاد؟! از دنده ی کج بیدار شدی؟! این حرف ها چیه؟!
نگاهی به هردویمان انداحت و ادامه داد: باز به هم پریدید؟
منظورش من بودم یا فرهاد؟!
دفاع کردم.
-نه.
آب دهانم را به سختی فرو دادم و لب های خشک شده ام را با آب نداشته زبانم تر کردم.
-من برم عمه. زحمتت دادم ببخش.
قدمی برنداشته مانعم شد.
-کجا بشین ببینم. زنگ میزنم داداش علی هم بیاد بالا. وقت ناهاره.
-نه، نه... مزاحم نمیشیم.
چشم غره ای رفت.
- این حرف ها چیه؟! مگه خونه ی غریبه اومدی؟!
ظاهرا برای تماس با بابا سمت سالن رفت. امروز یاد گرفتم که از ظاهر قضاوت نکنم. باطنا هدفش تنها گذاشتنمان برای رفع کدورت بود.
خواستم از در خارج شوم که با بلند شدنش از روی صندلی سد راهم شد.
دل تپیدن گرفت. خواستم راه کج کنم که سد کج شد!
لعنت به هرچه لرزیدن است... دل... نگاه... صدا...
اخم در هم کشیدم و یخ تر از هر زمانی غریدم: برو کنار فرهاد!
-نرم!؟
اشک چشم هایم مصادف با بالا آمدن نگاهم از بند پلک آزاد شد.
دست هایش همراه نگاهش سمت اشک هایم کشیده شد. بابرخوردش به گونه ام قلب در سینه ام فرو ریخت و تنم لخت لخت شد.
بی جنبه نبودم، قرارم را گرفته بود بی معرفت با حرف هایش...
پراخم بازخواستم کرد.
-چته؟
دستش را پس زدم.
- چیزیم نیست. برو کنار.
لجباز بود. خیلی هم لجباز...
نزدیک تر شد که با دیوار یکی شدم! صورتش خط کش گذاشت و در میلیمتری صورتم متوقف شد.
نفس در سینه ام حبس شد و رو به خفه شدن رفتم.
غرید: من که آخر می فهمم تو اون کله ی پوکت چی می گذره. به نفعته خودت بگی.
فشاری به سینه ی به عرق نشسته اش آوردم.
-برو عقب.
لحظه ای به عمد درنگ کرد تا سست شدنم را به رخم بکشد!
پوزخندش آزارم داد و عقب کشید.
به جان کندنی ماندم و ناهار را کوفت جان کردم. دلخور بودم و تمام مدت توجهی به سنگینی نگاهش نداشتم؛ موقع خداحافظی هم محلش ندادم گرچه او هم تلاشی برای جلب توجه ام نکرد.
تمام مسیر بهشت زهرا، بابا غرق دنیای خود بود و من پشت فرمان بی حواس، چشم به جاده، گوش به صدای خواننده و غم هایش داده بودم...
خستگی را زندگی میکردم و جان می دادم!
خسته بودم...
از همه چیز، از خودم، از فرهاد حتی از بابا که آن طور که باید رسم پدری کردن بلد نبود...
شاخه گل های سرخ رنگی که خریده بود را به دست گرفته و هم قدم بودیم...
سخت درگیر افکاری بود که مطمئناً من در آن جایگاهی نداشتم و فقط منصوره اش بود...
آهم حسرت ها در برداشت...
کنار قبرش نشستیم. بابا با دست های لرزان شروع به شستن سنگ مرمری که نام عشقش رویش حک شده بود کرد.
زیر لب شعر روی سنگ را زمزمه کردم
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند...
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ...
دست ناخورده به جا می مانند
گذرزمان نه عشق بابا را کشته و نه خاطره ای را برای من به جا گذاشته بود!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
🍃🌸🍃
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 36
حس خاصی به این سنگ و صاحبش نداشتم! فقط با حضورم بابا را معذب کردم.
نگاهم را بالا کشیدم. رنگ و روی بابا به زردی می زد.
-بابا حالت خوبه؟
بی حواس نگاهش بالا آمد. آرام زمزمه کرد: جان؟
-میگم حالت خوبه؟
-خوبم بابا... خوبم.
- ببخش خلوتت رو به هم زدم.
-نه بابا. منصوره دلتنگت بود حتما خوشحاله که اومدی.
نگاهم سمت اسم حک شده ی 《منصوره》 روی سنگ کشیده شد.
- هیچی ازش یادم نمیاد. حتی یه خاطره ی گنگ!
- بچه بودی خب.
-ده سالم بوده بابا! قاعدتا باید یادم بیاد یه چیزایی.
نگاهش لرزید.
- فقط یه قبر باز از پشت یه درخت بزرگ یادمه یه تابوت هم کنار قبر بود.
دست بابا روی قلبش چنگ شد. سریع بلند شدم و کنارش نشستم.
- چی شد بابا؟
با بستن پلک ها و بالا آوردن دستش نشانم داد که چیزی نشده.
با نگرانی به جای قبلی ام برگشتم.
-خیلی دوستش داشتی؟
به دنبال گوش شنوا میگشت.
-عاشقش بودم وقتی رفت، همه ی دنیام رو با خودش برد.
ناراحت شدم. زبان درد و دلم باز شد.
-پس من چی بابا؟
نگاهش ثابت ماند! جوابی برای دادن داشت؟!
اشکهایم فرو ریختند. بغض ودرد گلوله شده روی سینه ام راه نفسم را بسته بود، دهانم را باز کردم و با تقلا ذره ای اکسیژن دم کردم. آب دهانم را فرو خوردم.
- از بچگی آرزوم بوده که مثل همه ی باباهای دنیا سر به سرم بذاری، بخندی، همسفرم بشی، پای درد و دل هام بشینی، هم پدر باشی هم مادر... میگن آدم که مامانش میمیره باباش باید یه چادر هم دم دستش بذاره تا یه وقتا مادری کنه... ولی تو... تو بابا، مادری هیچ... پدری هم نکردی برام!
گلوله هر لحظه بالاتر می آمد وقصد جانم را داشت و حالم را بدتر می کرد، باید خلاص می شدم از دستش...
به گریه افتادم... بزرگ شده بودم ولی بچه گانه گله داشتم...
- بابا درد رو سینه ام زیاده! غم تو دلم ام زیاده! یه عالمه سوال بی جواب دارم که دارن آبم می کنن...
به گریه افتاد... همین... جواب گله هایم اشکهایش بود که آن هم در پس دست مشت شده روی پیشانی اش پنهان شد.
- میشنوی بابا؟!
- بگو بابا می شنوم.
-یه بار شد در نزده بیای تو اتاقم؟! ببینی خوابیدم پتو از روم کنار نرفته!سرما نخورم! راحت خوابیدم؟! یه بار شد صبح در نزده بیای تو اتاقم، نوازشم کنی و به جای کوبیدن در برای بیدار شدنم یه بوسه خرج دخترت کنی!؟ یه بار شد بهت بگم بابا دیر میام، بگی برای چی؟! بگی نه، دختر که دیر نمیاد خونه... بی چون و چرا قبول می کردی... نگفتی کجا میره! نکنه گیر گرگا بیفته! نکنه جای بدی میره! اصلا حواست بهم بود بابا؟! فهمیدی چجور بزرگ شدم؟! یه بار شد ازم بخوای بشینیم با هم حرف بزنیم... فقط می پرسیدی چیزی کم و کسر نداری؟ یادته! آره... خیلی چیزا کم داشتم بابا! دروغ می گفتم که نه همه چی دارم... نداشتم... مامان نداشتم... بابا نداشتم... پشت و پناه نداشتم... تنهایی خیلی سخته بابا. من تنهام خیلی تنها... میشنوی بابا؟!
سر بلند نکرد. صدایش هر بار که این جمله را میگفت آرامتر و گرفته تر می شد.
- بگو بابا می شنوم.
- خسته ام خیلی خسته...
بازگو کردنش مگر فایده هم داشت؟!
بلند شدم.
- تو ماشین منتظرتونم.
نگاه شرمنده اش را تاب نیاوردم و رو گرفتم و سمت ماشینم قدم برداشتم.
خالی شدم؟! نه. نشدم...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
☘🌸☘