حساب_کتاب
🔥 چوب حراج به آبروی هیچکس نزنید؛ برایتان گران تمام میشود!
※ خانم جان، آقا جان؛
آنجا که گوشتان را تیز میکنید و با چشمانتان، رفتار و اعمال انسانها را برای رو کردن دستشان دنبال میکنید؛
دقیقاً در جادهای قــرار گرفتهاید که خطر سقوط تهدیدتان میکند؛
زیرا آبروی مؤمن، خط قرمز خداست⛔️
و شما با بازگو کردن آنچه که شنیده یا حتی دیدهاید، از این خط قرمز، رد شدهاید...
💢 آنچه بین او و خدا بود، با کنکاش شما، حالا برای همه برملا شده، و آب ریخته را هرگز نمیتوان جمع کرد...✗
و آبرویی که هر لحظه، با نقل به نقل شدن آنچه شما فاش کردید، ریخته میشود، نه تنها جمع شدنی نیست؛ بلکه آتشی شده و دامن شما را تا ابد خواهد گرفت...
[ انسانیّت بدون #ستاریت ممکن نیست ❗️
تمرین کنیم از همین امروز، بجای رونمایی از اشتباههای دیگران، پوششی برای خطاهایشان باشیم.]
🌸☘🌸☘🌸
🔴 کلمات_فندکی
💠 پخش شدن #گاز در یک محیط بسته، فضا را مسموم میکند و یکی از توصیههای مهم این است وقتی بوی زیاد گاز را در خانه استشمام کردید حتی #کلید لامپ را نزنید چرا که یک جرقه، باعث #انفجار خواهد شد.
💠 گاهی بین زن و شوهرها حرفهایی رد و بدل میشود که فضای زندگی را #مسموم میکند. حرفهایی از #جنس تهمت، تمسخر، نیش و کنایه، گلایهها و توقعات بیجا، دروغ، بددهنی کردن، زورگویی، داد و بیداد و ...
💠 تقابل و یکی به دو کردن در این مواقع، باعث انفجار و #تشنّجی خواهد شد که زن و شوهر و فرزندان را قربانی خواهد کرد.
💠 در این هنگام برخی کلمات و حرفهایی که به نیّت #جواب دادن به همسرِ مقصّر به کار برده میشود نقش #فندکی دارد که آن را در فضای گازدار، روشن میکنیم لذا مسموم بودن بهتر از انفجار مخرّب و ویرانگر است.
💠 و البته میتوان با تکنیکهای #کلامی و رفتاری، فضای مسموم را از بین بُرد. با باز کردن #پنجرههای صبوری، خونسردی، سکوت، تغافل، مهربانی، تایید #مصنوعی همسر در برخی مواقع، تغییر فضای گفتگو، مدارا و دهها پنجره دیگر میتوانید هوای #سالم و آرامش را به زندگی برگردانید و یا از درجهی #مسمومیت فضا بکاهید.
@Emam_kh
‼️سجاده یا مهر نقش دار
🔷س 5335: آیا نماز خواندن بر سجاده ای که شکلهایی روی آن رسم شده و یا بر مهری که دارای نقش است، کراهت دارد؟
✅ج: فىنفسه اشکال ندارد، ولى اگر به گونه اى باشد که بهانه به دست کسانى دهد که تهمت به شيعه مىزنند، توليد آن و نماز خواندن بر آن جايز نيست. و همچنين اگر موجب تفرق حواس و از بين رفتن حضور قلب در نماز شود، کراهت دارد.
📕منبع: khamenei.ir
@Emam_kh
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 73
دستش را از بازویم جدا کرد و یک سمت صورتم را قاب گرفت؛ همان سمتی که کبود شده ی سیلی اش بود!
ریزش اشک هایم شدت گرفت.
آرام زمزمه کرد:
-شناسنامه ی مادرته. حبه احلام...
قلبم دیگر نمی کوبید. اصلاً در سینه ام نبود!
افتاده بود روی زمین و به خود می پیچید و می لرزید!
لرزش صدایم هم غیرقابل کنترل بود.
-تو... از... کجا فهمیدی؟
-شناسنامه ی سوم رو نگاه کن شناسنامه ی توئه با همون تاریخ تولد اسم حبه و صابر هم توی قسمت پدر و مادرت هست. «شیرین کریمی» هم اسم خودته. تاریخ صدور شناسنامه ت با اسم منصوره و علی به عنوان پدر و مادر، یک ماه بعد از تولده ولی تاریخ تولد همون پنج بهمنه. فهمیدنش سخت نبود ولی مامان هم تأیید کرد، فقط قسمم داد که اینا رو نشونت ندم. میگفت اگر عسل بفهمه داغون میشه، نمی دونست بیخبری داغونت کرده. تو همون روزها داشتم از بی خبریت جون می دادم که تصمیم گرفتم از بی خبری درت بیارم.
-یعنی... من... شیرینم... حبه و صابر هم...
نتوانستم ادامه دهم. افکارم زیادی در هم و بر هم پیچیده بود. درب ماشین را باز کردم. معده ام مهلت پیاده شدن نداد، دستم را به در گیر دادم و سرم را خم کردم، عق زدم و روی زمین بالا آوردم. چشم هایم ثانیه ای بعد از دیدن خون روی زمین بسته شد، طعم و بوی خون در دهان و بینی ام پیچید، حتی نفهمیدم به زمین که به صورتم نزدیک میشد برخورد کردم یا حرارتی که دور شانه ام پیچید دست های نجاتگر فرهاد بود؟!
چشم هایم را گشودم. محیط زیادی آشنا بود نیاز به فکر کردن نداشت، در بیمارستان بودم. فرهاد کنارم روی صندلی سرش را میان دستانش گرفته و نشسته بود با چرخاندن کامل سرم سمتش متوجه به هوش بودنم شد. سرش را بلند کرد، هم زمان نیم خیز شد و دستش را روی متکا کنار سرم گذاشت، لبخندش همراه لحن نگرانش به کامم شیرین آمد.
-خوبی عزیزم؟
لبخند بی جانی که بی جان بودنش از ضعفم بود در جوابش زدم و سرم را به نشانه ی «بله» به بالا و پایین تکان دادم. یادم آمد دیشب خون بالا آوردم.
-بالاخره معده ام کم آورد.
اخم هایش در هم شد. خیمه اش را از روی صورتم برداشت و کنارم لب تخت نشست و خیره ام شد.
-یکم به فکر خودت باش عسل. داغون کردی معده اتو! زخم معده گرفتی، آندوسکوپی کردن خونریزی رو بند آوردن. کلی هم پرهیز غذایی داری حالا.
مهربان شدم، در برابر دنیایی از خوبی که در وجود فرهاد برای من جمع بود.
-چشم هرچی تو بگی.
نگاهش بیش از پیش رنگ عشق گرفت و لبخند پهن صورتش شد. کمی هم شیطنت در صدایش ریخت.
-ببینیم و تعریف کنیم!
به یاد شناسنامه ها که معده امان نداد درست و حسابی نگاهشان کنم افتادم.
-فرهاد شناسنامه ها کجاان؟!
اخمی کرد.
-بزار از روی تخت بیمارستان پایین بیای، بعد باز برای خودت دنبال عامل اضطراب بگرد.
-اذیتم نکن فرهاد. من از بی خبری به این روز افتادم.
همین یک جمله مجابش کرد. کلافه پوفی کشید.
-خیلی خب بزار دکتر رو صدا کنم بیاد ویزیتت کنه اجازه مرخصی بده بعد برات توضیح میدم.
به اجبار با لب های آویزان موافقت کردم. ضربه ی آرامی به بینی ام زد و از اتاق خارج شد. بعد از ویزیت و توصیه های پزشک از بیمارستان خارج شدیم. کمی سوزش در سر معده ام حس می کردم ولی آرام تر شده بود و حالت تهوع نداشتم. در میان حال پرسیدن ها و نگرانی های فرهاد سوار ماشین شدیم. سریع کیف فرهاد را به قصد بر داشتن شناسنامه ها برداشتم. دیدم همانجا روی صندلی عقب افتاده اند، کیف را رها کردم و شناسامه ها را با چنگ زدن برداشتم و صاف در جایم نشستم و ورق زدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌺🍃🌸🍃🌺
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 74
مادرم متولد خرمشهر بود و من تهران!
چشم هایم از دیدن دوباره شان لبریز از اشک شد. حالم بد بود، دست خودم نبود ولی سعی کردم آرام جلوه کنم.
-فرهاد حالا چیکار کنیم؟
لبخندی زد و سر کج کرد.
-من کفش آهنی پام کردم، هر جا بگی دنبالت میام، تا تو رو آروم نکنم پا پس نمی کشم، هرچی تو بگی. میخوای بری دنبال کشف راز گذشته ات و مادرت رو پیدا کنی؟ یا نه، همین که فهمیدی حاصل ازدواج شرعی و قانونی هستی کافیه؟
چقدر فهمیدن این موضوع برایم با ارزش بود و جایگاه مادر، زنی که به دنیایم آورده بود را در ذهنم تغییر داد. درست است که هنوز دل چرکین ترک کردنم از سمتش بودم ولی همین که اسیر دست هوس و شیطان، تیشه به ریشه ی انسانیت نزده بود برایم با ارزش بود. احساس انسانی را داشتم که از طواف خانه ی خدا بازگشته و خود را پاک و در یک وجبی خدا حس کرده. سبک شده بودم و لبخندی که سعی در پنهان کردنش نداشتم شادی ام را رخ کش تمام پاکی های دنیا می کرد. بله! من، شیرین کریمی، دختری بودم متولد شده از ازدواج شرعی حبه و صابر و این جای سجده و شکرگذاری داشت. به صورت فرهاد نگاه کردم و لبخندم را دریغش نکردم.
-نمی دونی چه قدر حالم خوبه از فهمیدن این موضوع ولی دلم می خواد سؤال های دیگه ی ذهنم هم حل بشه. اصلاً شناسنامه ی...
نمیدانستم مادر خطابش کنم یا نه؟! نتوانستم...
-...ح...حبه دست بابا چیکار می کرده؟
-نمی دونم ولی برات کشفش می کنم.
یک دنیا قدردانی را در نگاهم ریختم.
-تو خیلی خوبی فرهاد!
-تازه فهمیدی؟!
پشت چشمی نمایشی برایش نازک کردم.
-دیگه پررو نشو!
چشمکی زد و بحث را عوض کرد.
-پکیج رو درست کردم، دیگه نیازی به بخاری نیست ولی بریم یه دست رخت خواب بخریم، دیشب روی مبل گردنم خشک شده. لبم را به دندان گرفتم و شرم زده گفتم: دیشب گفتم که برو رو تخت، خودت قبول نکردی. بعدشم دیگه چه نیازی به رخت خوابه! مگه نمیریم خرمشهر؟
تک خنده ی مردانه زد.
-با همین سرعت؟!
-چه سرعتی فرهاد؟! هشت ساله منتظر یه همچین روزی هستم.
لبخندی زد.
-باشه خوشگلم، شوخی کردم. پس بریم چمدونت رو جمع کن. بعد از شام راه می افتیم.
بعد از خوردن سوپ قلمی که فرهاد دستورش را از احمد گرفته و برایم آماده کرده بود به مقصد خرمشهر، تبریز را ترک کردیم. احساس آن لحظه ام قابل وصف نیست، احساسی بین رضایت و دلهره، امید و یاس، شادی و غم... نمی دانم!
ذهنم نمی توانست روی موضوعی متمرکز شود و بدانم دقیقاً حال دلم چگونه است!
فقط این را می دانستم که تا آخرش باید می رفتم. آهنگ ملایم در فضای ماشین طنین انداز بود و فرهاد غرق فکر مشغول رانندگی. جاده تاریک بود و نور چراغ های ماشین سعی در شکافتن جاده داشتند.
سکوت را شکستم.
-راستی فرهاد؟
از فکر بیرون آمد و نگاهم کرد.
-جانم؟
- از رژان چه خبر؟
پوفی کشید.
-خبری ندارم.
-یعنی چی؟!
-چند روز بعد از رفتن تو اون هم رفت و دیگه پیداش نشد.
ناباور و مغموم «وای» ای گفتم.
-باورم نمیشه!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌺🍃🌸🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
@Emam_kh
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻پاتکِ شیطان🔻
✍ ما انسانها یه دشمن زخم خورده داریم به اسم #شیطان 👿
چون به جدّ ما حضرت آدم سجده نکرده، از درگاه خدا رانده شده. برای همینم از آدم و بچههای آدم بدجور کینه داره.😡
☝️ خدا در چند جای قرآن میفرماید حواستون باشه، این #شیطان 👿 دشمنِ آشکارِ شماست.
در سوره یوسف میفرماید:
📖 إِنَّ الشَّیْطَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوٌّ مُّبِینٌ (یوسف/۵)
👈 بدرستیکه #شیطان، دشمنِ آشکارِ #انسان است!
در ۵ آیهی دیگه هم میفرماید:
📖 "إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ"
👈 او دشمن آشکار شماست!
✍ اونایی که در جنگ شرکت کردند میدونند..
وقتی به دشمن حمله میکنی و یه منطقهای رو تصرّف میکنی، دشمن تمامِ قدرت و توانش رو جمع میکنه تا با یک حملهی سنگینتر اون مناطق رو آزاد کنه، و پس بگیره.
به این حملهی سنگین میگن:👈 پاتَک
☝️ در مسائل معنوی هم همینطوره.
هر کار خوب، و هر #عملصالح که انجام دادی، اگر مقبولِ درگاهِ الهی باشه، پاداشش بهشته🎁.
در واقع با هر عمل خوبی، خودت رو در #بهشت جا کردی.
☝️ حالا، حواست باشه...
هر وقت یه کار خوبی کردی، و خودت رو توی #بهشت جا کردی، منتظر #پاتکشیطان باش، چون این دشمنِ قسم خورده، میخواد #بهشت رو ازت پس بگیره.
✔️ اگر یه شب یه #نمازشبِ خیلی خوب خوندی، منتظر باش که فرداش #شیطان برات برنامه داره...
✔️ اگر یه شب یه هیات خوبی رفتی و حال خوبی بهت دست داد، خیلی گریه کردی، بعدش منتظر #پاتکشیطان باش، که میخواد مثلاً با یه نگاهِ حرام، همهاش رو ازت پس بگیره...
✔️ اگر یه #زیارت خوب رفتی، یه کربلای خوب رفتی، احساس کردی خیلی متحوّل شدی، منتظر باش که #شیطان حسابی برات برنامه داره...
✔️ اگر یه #ماهرمضان خوب رو پشت سر گذاشتی، و یک ماه بندگی خالصانه کردی، و خیلی حالت خوب شد، مطمئن باش که #شیطان خیلی از دستت عصبانی شده، حسابی برات برنامه داره. میخواد به هر قیمتی شده این بهشتی رو که رفتی ازت پس بگیره...
بخاطر همین خدا در قرآن میفرماید مراقب باشید #شیطان شما رو از بهشت بیرون نکنه.. این ملعون قبلاً پدر و مادر شما رو از #بهشت بیرون کرده:
📖 یَا بَنِی آدَمَ لَا یَفْتِنَنَّکُمُ الشَّیْطَانُ کَمَا أَخْرَجَ أَبَوَیْکُم مِّنَ الْجَنَّةِ (اعراف/۲۷)
👈 ای فرزندان آدم! #شیطان شما را نفریبد، همانگونه که پدر و مادر شما را از #بهشت بیرون کرد.
✅ این نکته هم یادت باشه:
اون کارِ خوبی که انجام میدی، هر چقدر بزرگتر و مهمتر باشه، #پاتکشیطان هم سنگینتره.
📢 مراقبِ #شیطان و حملاتش باشیم...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍃🌸🍃
💢 #همسرداری 💢
💔مهمترین بلایی که سر زندگی مشترک و زندگی والدینی میآید این است که بهجای اینکه حال طرف مقابلم را درک کنم گرفتار حال خودم هستم.
❣ یعنی اگر حالم خوب باشد، شیرینم و اگر حالم بد باشد، با بداخلاقی برخورد میکنم و اصلاً مهم نیست همسرم یا فرزندم شیرین است یا تلخ. این فاجعه است و در تربیت فرزند فاجعۀ روی فاجعه است.
❣این بلا باعث میشود که همسرمان نتواند روی ما شناخت پیدا کند و بفهمد همسرش چه چیزی را دوست دارد و چه چیزی را دوست ندارد. خیلی از زن و شوهرها شکایتشان از همدیگر همین است.
❣بچه هوش عاطفی بالایی ندارد که شرایط ما را خیلی خوب درک کند. وقتی که ما حالمان بد باشد و با بچهمان بد برخورد کنیم، بچه به این نتیجه میرسد که مامان من را دوست ندارد. من حالم بد بوده و تحویلش نگرفتم اما بچه به یک افتراق هویتی میرسد و وقتی به یک نوجوان و جوان و فرد بالغ تبدیل شد، کودک درونش آسیبدیده و لگدمالشده است و به همان اندازه با خودش قهر است. چون اصلاً در کودکی به اندازهای که لازم بوده و نیاز داشته، کسی تحویلش نگرفته است. کسی یعنی مامان، مامان، مامان و بعد بابا.
👤 استاد نیلچی_زاده
@Emam_kh