🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 شرح دعاهای هر روز ماه مبارک رمضان
🌸 دعای_روز_دوازدهم
🌙 ماه_مبارک_رمضان
🌸 اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ علی العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین.
1⃣ اللهم زینی فیه بالستر و العفاف
🌷 #اللهم_زینی:خدایا مرا زینت ده
🌷 #فیه:در این ماه
🌷 #ستر:پوشش
🌷 #العفاف:پاکدامنی و عفاف
🔴 خدایا من را در این ماه به ستر و پاکدامنی زینت بده. ستر یعنی اینکه گناهان مردم را مخفی کنم. یعنی به عیب خودمان بپردازیم نه به عیب دیگران خوش به حال بنده ای که به عیب خودش می پردازد. اگر از رفیقمان عیب و خطایی دیدیم به کسی نگوییم غیبت و بد دیگران گفتن و پشت سر دیگران حرف زدن عمل چهل روز انسان را از بین می برد و اعمال خوب غیبت کننده را در نامه اعمال آن شخصی که غیبتش کردیم نوشته می شود بهتر است کاری به زندگی دیگران نداشته باشیم و سرمان در زندگی خودمان باشد. آنها که به عیب دیگران کاری ندارند ، بهترین زینت را دارند. عفاف هم یعنی اینکه گناه نکنیم و عفت نفس داشته باشیم و نفس پاک خود را به گناه آلوده نکنیم. پس بیان نکردن گناه دیگران و داشتن عفاف اولین دعایی است که در این روز از خدا می خواهیم.
2⃣ و استرنی فیه بلباس القنوع و الکفاف
🌷 #و_استرنی_فیه:و مستورم کن
🌷 #بلباس:به لباس
🌷 #القنوع:قناعت
🌷 #الکفاف:کفاف
🔴 خدایا من را به دو چیز مستور کن، یکی لباس قناعت ودیگری کفاف-کفاف یعنی اینکه زندگی را بگذرانیم. اگر مال و ثروت زیاد داشته باشیم گرفتار می شویم و اگر دستمان پیش کسی دراز باشد ذلیل می شویم پس از خدا بخواهیم که به اندازه کفاف زندگی به ما بدهد. قناعت هم به انسان عزت می دهد و کسی که قناعت دارد خدا او را عزیز می کند. بزرگترین گنج قناعت است.
3⃣ و احملنی فیه علی العدل و الإنصاف
🌷 #و_احملنی_فیه:و وادارم کن در این ماه
🌷 #علی_العدل:بر عدل
🌷 #الإنصاف:انصاف
🔴 خدایا من را عادل کن و کاری کن که انصاف داشته باشم.
4⃣ و امنی فیه من کل ما أخاف بعصمتک
🌷 #و_امنی_فیه:من را در این ماه امان ده
🌷 #من_کل_ما_أخاف:از آنچه می ترسم
🔴 خدایا از هر چه که من از آن می ترسم من را امان ده. اگر کسی ما را تهدید می کند به ما ایمنی بده که کسی نتواند به ما تعرض کند.
5⃣ بعصمتک یا عصمة الخائفین
🌷 #بعصمتک:به عصمتت
🌷 #یا_عصمة:ای نگه دار
🌷 #الخائفین:افرادی که ترس و هراس دارند.
🔴 به عصمت و حفظ و نگهبانی خودت ای کسی که ترسناکان را نگهداری می کنی ، ای کسی که هر که به تو متوسل می شود از او نگهداری می کنی ، خدایا درباره ما این دعاها را مستجاب بفرما.
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🔴سرلشکر باقری: اقدامات اخیر صهیونیستها را سر عقل خواهد آورد
♦️صهیونیستها فکر میکنند میتوانند به طور دائم خاک سوریه را هدف قرار دهند و در جاهای مختلف و در دریاها شیطنت کنند و پاسخ نگیرند.
♦️قطعا اقدامات انجام شده طی چند روز اخیر و اقدامات آینده که منافع آنها را به خطر میاندازد، آنها را سر عقل خواهد آورد. آینده جبهه مقاومت روشن است.
@Emam_kh
خدای آنها از هلیکوپترهای ما قویتر بود!
در بازدید از کارخانه هلیکوپترسازی امریکایی به #ادواردو_آنیلی توضیح میدهند که این هلیکوپتر تمام تکنولوژی برتر جهان را در خود دارد. ادواردو میپرسد در طبس که این هلیکوپترها شکست خوردهاند؟
آن ژنرال امریکایی هم در پاسخش میگوید خدای آنها از هلیکوپترهای ما قویتر بود...
📚مرکز اسناد انقلاب اسلامی
🗓پنجم اردیبهشت، سالروز شکست آمریکا در صحرای طبس
@Emam_kh
🔴 خدا نمرده است !
وقتی همه خواب بودیم آمریکایی ها شبانه و بصورت دزدانه در عمق کشور یعنی صحرای #طبس وارد شدند و می خواستند چنان ضربه ای به حیثیت انقلاب اسلامی وارد کنند تا دیگر کسی به فکر مبارزه باشیطان بزرگ نیفتد.
اما خدا نخواست و مردمی که برایش انقلاب کرده بودند را تنها نگذاشت و با ناچیزترین و ریزترین مخلوقاتش ارتش بزرگترین امپریالیسم را تحقیر کرد.
الان هم خدا نه مرده است و نه خسته شده و نه خوابیده است. ولی بد نیست در این فرصت #ماه_مبارک_رمضان کلاه خود را قاضی کنیم که آیا ما هم هنوز مثل آن روزها به خدا اعتماد داریم یا نه گاهی امیدمان به لطف کدخداست؟؟؟
#انتخابات
✍"قاسم اکبری"
@Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 آیه 78 سوره آل عمران
🌸 وَإِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْووُُنَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتاَبِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْكِتَابِ وَ مَا هُوَ مِنَ الْكِتَابِ وَيَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ و مَا هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَيَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ
🍀 ترجمه: وهمانا از ایشان ( منظور یهود )گروهى هستند كه زبان خود را به خواندن كتاب مى چرخانند كه شما گمان كنید آن از كتاب آسمانى است، در حالى كه آن از كتاب نیست و مى گویند: آن از جانب خداست، در حالى كه از جانب خدا نیست و آنها آگاهانه بر خداوند دروغ مى بندند.
🌷 #فریقا: گروهی
🌷 #یلوون_ألسنتهم: زبان هايشان را می چرخانند کنایه از دروغ سازی است یعنی زبانشان را با دروغ پیچاندن
🌷 #ألسنتهم: زبان هايشان
🌷 #تحسبوه: گمان می کنید
🌷 #الکذب: دروغ
🌷 #یعلمون: می دانند
🔴 #شأن_نزول_آيه: اين آیه نیز درباره گروهی از علمای یهود نازل شده که با دست خود چیزهایی بر خلاف آنچه در تورات آمده بود درباره صفات پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله می نوشتند و آن را به خدا نسبت می دادند و با زبان خود حقایق تورات را تحریف می کردند.
🌸 در این آیه بخشی از خلافکاری های بعضی از علمای #یهود را بیان می کند و می فرماید: (و إن منهم لفريقا يلوون ألسنتهم بالكتاب لتحسبوه من الكتاب و ما هو من الكتاب: و همانا از ايشان (منظور يهود) گروهی هستند که زبان خود را به خواندن کتاب می چرخانند که شما گمان کنید آن از کتاب آسمانی است، در حالی که آن از کتاب نیست.) علمای یهود به این کار قناعت نمی کردند بلکه صریحا می گفتند این سخنان خداست و سخنان دروغ خود را به #خداوند نسبت می دادند. و یقولون هو من عندالله و ما هو من عندالله و یقولون علی الله الکذب و هم یعلمون: و می گویند: آن از جانب خداست، در حالی که از جانب خدا نیست و آنها آگاهانه بر خداوند دروغ می بندند.
🌸 #گناه علما و دانشمندانِ بى تقوا چند برابر است، زیرا:
1⃣ #مردم را به اشتباه مى اندازند. «لتحسبوه من الكتاب»
2⃣ به #خداوند دروغ مى بندند. «هو من عنداللّه»
3⃣ تمام این حركت ها را #آگاهانه انجام مىدهند. «وهم یعلمون»
🔹 پيام های آیه78سوره آل عمران 🔹
✅ در قضاوت ها، #انصاف داشته باشیم و همه را به یک دید نگاه نكنیم.
✅ #گمراه_كنندگان، مقدّسات مذهبى و كتاب های آسمانى را دستاویز خود قرار مى دهند.
✅ اگر #دشمن زمینه ى پذیرش انحراف را در شما ببیند، ادّعاهاى خطرناک ترى مطرح مى كند.
✅ بزرگترین خیانت به #فرهنگ و عقیده ى انسان، تحریفِ آگاهانه ومغرضانه ى علما و خواصّ است.
تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌸✨🌸
عجب امانی است #استغفار!
امــان خــداست .
ان شاءالله خدا استغفار به شما مرحمت کند .
یادتان بماند که اگر توانستید
در شبانه روز #هفتاد_مرتبه استغفار را
سر جا نمـاز هیچ وقت ترک نکنید .
این امان خداست.
یعنی در امان خدا هستی...
اگر در هر شبانه روز
یک دفعه این کار را بکنی برای خودت
دیوار چدنی گذاشته ای ، برای خودت و
ذراریت . استغفار امان خداست.
@Emam_kh
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 157
با درماندگی روی تخت نشستم. نمی دانم چقدر زمان در فر بودم که صدای باز و بسته شدن در سالن به گوشم خورد. سریع زیر پتو خزیدم. حوصله ی حرف دیگری را نداشتم. مطمئناً تا رسیدن فرهاد به واقعیت رابطه مان تمام حرف هایش زهر بود بر جانم و بس...
با باز و بسته شدن در اتاق چشم هایم را بستم و خودم را به خواب زدم. تشک تخت تکانی خورد و گرمای تن فرهاد که از پشت سر در آغوشم کشید...
به یکباره تمام تنم گر گرفت و احساسم به تقلای عاشقانه گی کردن افتاد. آهسته صدایم زد: عسل؟
اشک هایم از پشت پلک های بسته ام فرو ریختند. لب های لرزانم را زیر دندان کشیدم تا صدای گریه ام را نشنود. لعنت به دلم که می خواست بچرخم و در آغوش مردی که لحظاتی قبل شکسته بودتش فرو روم!
همیشه اولین ها به یاد ماندنی ترین ها می شوند و این اولین هم آغوشی من در بستر با فرهاد بود؛ با همسرم؛ همسری که باور نداشت این هم سر بودن را!
دستش را از دورم باز کرد و سمت مو هایم برد و گیره اش را در آورد، تاب موهایم را باز کرد و زمزمه کرد: ببخش عسل. ببخش که کم طاقتم و حرفهام آزارت میده.
دومرتبه پرسید: عسل خوابی؟
آره فرهاد خوابم، خوابی شیرین که تو در آن هستی و موهایم را نوازش می کنی...
بوسه ی داغ ولی کوتاهی که به پشت گردنم زد از خواب بودن پشیمانم کرد، کاش بیدار بودم و قبل از سوختن و خاکستر شدنم فرار میکردم...
آغوشش را تنگ تر کرد و دیگر حرفی نزد...
ساعتی بی قرار در آغوش داغش ماندم و به بیچاره ترین حالت دوام آوردم... با منظم شدن ریتم نفس هایش من هم توانستم دلم را آرام کنم و خودم را به دست خواب بسپارم.
با احساس سر و صدا چشم هایم را باز کردم، دیشب و آغوش فرهاد را به یاد آوردم. غلتی زدم و پشت سرم را چک کردم ولی نبود. لباس هایم را مرتب کردم و به سالن رفتم. احمد خانه را روی سرش گذاشته بود با دیدنم دست از نواختن برداشت مثل همیشه پر انرژی و خندان بود و باعث شد لبخندی روی لبم نقش ببندد.
- ساعت خواب خانم دکتر خوش گذشته ها!
طرف تو آشپزخانه راه افتادم و جوابش را با 《سلام صبح تو هم بخیر》 دادم. دلم نیامد تیکه بارش کنم! نه به اعتصاب دوساله اش نه به تنبک زدن اول صبحی اش!
مریم مشغول شستن ظرف بود. به میز خالی از صبحانه نگاه کردم.
- چرا بیدارم نکردید ؟
دستکش های زرد رنگ را از دست هایش بیرون کشید و چشمکی زد.
- آقاتون اجازه ندادن گفتن دیشب
کوه کندید خستهاید بذاریم بخوابید!
حوصله ی سر به سر گذاشتن های مریم را نداشتم نگاهم به سالن سمت فرهاد که روی مبل لم داده و پا روی پا انداخته بود کشیده شد. بابت حرف هایش هنوز از دستش دلخور بودم. درست است عذرخواهی کرد ولی من مثلا خواب بودم دیگر!
به نگاه خیره اش اخمی کردم و مشغول چیدن صبحانه روی میز برای خودم شدم. با خروج مریم از آشپزخانه فرهاد داخل آمد. بی توجه به حضورش مشغول خوردن چایم شدم روبرویم نشست.
-سلام از ماست !
اخم هایم را غلیظ تر کردم و جوابش را ندادم. دست هایش را روی میز گذاشت و خودش را جلوتر کشید.
-بابت دیشب و حرف هام معذرت می خوام.
نگاه دلگیرم را در چشم هایش دوختم ولی حرفی نزدم. اشتهایم کور شد، بلند شدم و مشغول جمع کردن محتویات میز شدم با لحنی دلجویانه صدایم زد: عسل خانوم؟
دلم رفت که فدایش شود ولی دل دلگیرم ناز کرد و بی توجه به سنگینی نگاهش از آشپزخانه خارج شدم.
به پیشنهاد مجید آماده شدیم تا برای گردش به جنگل برویم تا برگشتنمان به تاریکی نخورد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌸🌺🌸🌸🌺🌸
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 158
به جای خلوت و دنجی رفتیم. هوای سردش هم مانع دلچسب بودن گردش مان نمیشد. کلاه خزدار پالتو ام را روی سرم کشیدم و به مریم که شال گردن را دور بینی اش پیچیده بود نگاه کردم. توجه ام را که دید شال گردن را برای زدن حرف از روی دهانش پایین کشید.
-یعنی بی عقل تر از ما پنج نفر تو مملکت نداریم!
اشارهای به دور تا دورمان کرد.
- دیگه جیرجیرک ها هم از سرما تو خونه هاشونن چه برسه به آدمها!
از حرصی حرف زدنش خنده ام گرفت.
- شالت رو پیج دور بینی ات کم غر بزن
احمد با دست به سمتی اشاره کرد.
- بچه ها از این طرف.
سمت جایی که نشان داده بود راه افتادیم مجید رو به مریم کرد.
- مریم جان اگه سردته برگردیم؟
احمد عوقی نمایشی زد و دستش را سمت سر مجید پرتاب کرد.
- یعنی خاک بر سرت آبروی هرچی مرده بردی.
فرهاد با کف دستش میان دو کتف احمد زد و در حالی که از کنارش رد می شد گفت: یاد بگیر حاج خانوم رو هم به آرزوش برسون.
احمد جای ضربه ی فرهاد را ماساژ داد و غر زد: شما برا خودت لالایی بخون در راستای همون عرضه و زن و ساختار بچه و اینها!
فرهاد که از احمد پیشی گرفته بود لگدی به پشت سر و ساق پای احمد زد و گفت: خفه کار کن احمد.
مریم با خنده به من که از دست احمد رو به انفجار بودم نگاه کرد خودم را به نشنیدن زدم و قدم هایم را کوتاهتر برداشتم آهی کشیدم و سعی کردم آزاد از هر فکر و خیالی از محیط رمز آلود و زیبای جنگل لذت ببرم. به پرنده هایی که روی شاخ و برگ ها در تکاپو بودند نگاه کردم و به حرف مریم راجع به جیرجیرک ها خنده ام گرفت.
دستهایم را داخل جیب پالتو ام فرو کردم. غافل از بچه ها به شاخ و برگ ها و گیاهان زیر پایم نگاه می کردم و قدم زنان از میانشان به راهم ادامه می دادم. زمان زیادی نگذشته بود که متوجه تنها ماندنم شدم سرم را بلند کردم و در چند قدمی ام فقط فرهاد را دیدم که تکیه به درخت ایستاده و نگاهم می کرد. توجه ام را که دید تکیه اش را کند و سمتم آمد.
- هنوز قهری؟
جوابش را ندادم و دو مرتبه ب راه افتادم. هم قدمم شد.
-عسل گفتم ببخشید دیگه.
ایستادم و با دلخوری در چشم هایش خیره شدم.
- هر چی دلت میخواد میگی بعد با یک عذرخواهی میخوای سر و تهش رو هم بیاری!
- به خدا حالم خوب نبود یه لحظه قاطی کردم نفهمیدم چه جوری خودم رو تخلیه کنم و اون حرف ها رو زدم.
پوزخندی زدم.
- عذر بدتر از گناه!
کلافه پوفی کشید.
- بگم غلط کردم تمومش می کنی؟
با حرص در صورتش خیره شدم.
- یه چیزی هم بدهکار شدم مثل اینکه!
دستش را پیش آورد تا تکه مویم را که روی صورتم افتاد کنار بزند؛ باید توبیخ شانه کردن مویم متوسطش را سرش در می آوردم. پر حرص دستش را پس زدم.
-به موهام دست نزن.
بیقرار شدنش را با تمام وجود حس کردم.
- عسل؟!
رو گرفتم از مقابلش رد شوم که پایم به چیزی گیر کرد و سکندری خوردم و در آغوش فرهاد پرت شدم پر حرص به سینه اش فشاری آوردم.
-ولن کن.
تا خواستم تقلا کنم دست هایش دورم تنگ تر شد. به چشم هایش نگاه کردم و بلند تر تکرار کردم: می گم ولم کن.
چشم هایش سرخ و اخم هایش درهم شد فشار محکمی به کمرم آورد و تا خواستم تقلای دیگری کنم در صورتم خم و لب هایم اسیر گرمای لب هایش شد. شوک زده دست هایم شل شد و به جای تقلا برای جدایی، چنگی برای فرو نریختنم شد. داغی نامعمول تن فرهاد
سرمای اطرافم را بیشتر نشانم میداد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌺🍃🌸🍃🌺