eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
17.7هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با لباس زنانه فرار کرد. حجت‌الاسلام قرائتی: با وضعیت کنونی رییس‌جمهور شدن مانند رفتن به قتله‌گاه است! کسی فکر نکند چون فلان میلیون رای داشته عزت دارد. بنی‌صدر هم در اول انقلاب ۱۱ میلیون رای داشت اما با لباس زنانه فرار کرد. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 آیه 104 سوره آل عمران 🌸 وَلْتَكُنْ مِّنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَأُوْلئَِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ 🍀 ترجمه: و از میان شما باید گروهى باشند كه به خیر دعوت کنند و امربه معروف ونهى از منكر کنند و آنها همان رستگاران هستند. 🌷 : باید باشد 🌷 : از میان شما 🌷 : گروه ، امت 🌷 : دعوت می کنند 🌷 : امر مى کنند 🌷 : نهی می کنند 🌷 : آنها 🌷 : رستگاران 🌸 دنیا پر از تباهی و سیاهی است نه به خاطر آدم های بد بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب است. مبادا در برابر زشتی ها سکوت کرد بلکه دیگران را باید از زشتی ها بازداشت و هم دیگران را به خوبی دعوت کرد نام این دعوت را امر به معروف و نهی از منکر می نامد. دعوت هم به صورت زبانی و هم به صورت عملی بهترین نوع دعوت ، دعوت عملی است. 🌸 روزی فقیری خدمت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم رسید و صحابه کنار نشسته بودند و آن فقیر ظرف انگوری هدیه به پیامبر داد پیامبر یک دانه انگور خورد بعد از خوردن لبخندی زد آن فقیر بسیار خوشحال شد و پیامبر دانه به دانه می خورد و تبسم می زد و فقیر بسیار خوشحال شد صحابه که کنار پیامبر نشسته بودند از اینکه پیامبر به آنها تعارف نکرد بسیار تعجب کردند که پیامبر دانه به دانه انگور را به گونه ای می خورد که بسیار خوشمزه و شیرین به نظر می رسد بعد از تمام شدن انگورها آن فقیر با خوشحالی زیاد از پیش پیامبر رفت و آن صحابه از اینکه پیامبر چرا به آنها تعارف نکرد پرسیدند پیامبر فرمود: آن انگورها خیلی تلخ بودند و اگر به شما می دادم شما این تلخی را در چهره نمایان می کردید و به زبان می آوردید و سبب ناراحتی و شرمندگی آن مرد می شد. این رفتار پیامبر نمونه ای از است یعنی اگر کسی به شما هدیه ای داد و آن هدیه عیب و نقصی داشت اصلا آن را به زبان نیاورید و از او تشکر کنید. 🌸 ولتکن منکم أمة يدعون إلى الخير و يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر: و از ميان شما بايد گروهی باشند که به خیر دعوت کنند و امر به معروف و نهی از منکر کنند. افرادی که در جامعه مرتکب و زشتی می شوند هم به خود و هم به دیگران آسیب می زنند و وقتی به آنها تذکر داده می شود می گویند دلمان می خواهد در چنین مواردی دلم می خواهد معنی ندارد زیرا مانند این است که فردی سوار کشتی شده و قسمتی از کشتی سهم اوست و به بهانه اینکه اینجا سهم من است می خواهم با تبر آن را سوراخ کنم اگر این کار را انجام دهد کل سرنشینان کشتی غرق می شوند. و کسانی که امر به معروف و نهی از منکر می کنند هستند. می فرماید : و اولئک هم المفلحون: و آنها همان رستگاران هستند. امام على علیه السلام فرمود: اگر امر به معروف و نهى از منكر ترک شود، كارهاى نیک و خیر تعطیل و اشرار و بَدان مسلّط مى شوند. 🔹 پيام های آیه 104سوره آل عمران 🔹 ✅ اصلاح و جلوگیرى از فساد، بدون قدرتِ منسجم و مسئول مشخّص امكان ندارد. «منكم امّة» ✅ دعوت كننده ى به خیر و معروف باید اسلام شناس، مردم شناس و شیوه شناس باشد. لذا بعضى از این وظیفه را به عهده دارند، نه همه آنها. «منكم امّة» ✅ دعوت به و امر به معروف و نهى از منكر، باید به صورت دائمى باشد، موقّتى. «یدعون، یأمرون، ینهون» ✅ ، بر نهى از منكر مقدّم است. اگر راه معروف ها باز شود، زمینه براى منكر كم مى گردد. «یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنكر» ✅ كسانى كه براى و اصلاح جامعه دل مى سوزانند، رستگاران واقعى هستند و گوشه گیرانِ بى تفاوت را از این رستگارى سهمى نیست. «اولئك هم المفلحون» ✅ و ، تنها در نجات و رهایى خود خلاصه نمى شود، بلكه نجات و رشد دیگران نیز از شرایط رستگاری است. «یأمرون، ینهون، اولئك هم المفلحون» تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅پیام شهید بهشتی به مردم درباره‌ی اتفاقات امروز ❌آفت این انقلاب اسلامی این است که دچار بازیگرانی باشد که اسلام و انقلاب و هر چیزی را دکان کنند. دکان قدرت، دکان ثروت، دکان شهرت، دکان ریاست. ❌برادران و خواهران سخت بیدار باشید و بیدار باشید. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ ⛔️ورود_امام_زمان_ممنوع!!! 📌▪️ شوخی نبود که، بود! همان شبی که هزار شب نمی‌شود. همان شبی که همه به هم محرمند. همان شبی که وقتی عروس بله می‌گوید به تمامی مردان داخل تالار می‌شود... 📌▫️ همان شبی که فراموش می‌شود «عالَم محضر خداست». آهان یادم آمد! این تالار نیست. تا می‌توانید معصیت کنید! همان شبی که داماد هم آرایش می‌کند... 📌▪️همه و همه آمدند اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد، حق پدری دارد بر ما. مگر می‌شود او نباشد؟! برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود... به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند: «ورود امام زمان ممنوع!!!» 📌▫️دورترها ایستاد و گفت: «دخترم عروسیت مبارک ولی... ای کاش کاری می‌کردی تا من هم می‌توانستم بیایم... مگر می‌شود شب عروسی دختر، پدر نیاید؟! من آمدم اما...» 📌▪️گوشه‌ای نشست و برای خوشبختی دخترش کرد... چه ظالمانه یادمان می‌رود که هستی. ما که روزیمان را از سفرهٔ تو می‌بریم و می‌خوریم اما با می‌پریم و می‌گردیم... می‌دانم هم که می‌کنیم باز دلت نمی‌آید نیمه‌شب در دعایمان نکنی... 🔺 اشتباه می‌کنند. این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مُد است، نه ساپورت‌های رنگارنگ، نه انواع شلوارهای پاره و مدل‌های موی غربی و نه دزدی. این روزها فقط «درآوردن اشک مهدی فاطمه» مُد شده... 🍂🍁🍂🍁🍂
‼️وسواس و درمان آن ‼️افراد وسواسی که دارای حساسیت نفسانی شدیدی در مورد نجاست هستند لازم است برای رهایی خود از بیماری وسواس به توصیه‌های زیر عمل کنند: 1⃣ دستور اول: از نظر شرع مقدس، در طهارت و نجاست، اصل بر طهارت اشیا است یعنی در هر موردی که کمترین تردیدی در نجس شدن آن برایشان حاصل شد واجب است حکم به عدم نجاست کنند. 🔷 دستور دوم: اگر گاهی یقین به نجاست هم پیدا کردند باید حکم به عدم نجاست کنند، مگر در مواردی که نجس شدن یک شیء را با چشمان خود ببینند به طوری که اگر فرد دیگری هم آن را ببیند یقین به سرایت نجاست پیدا کند، فقط در این موارد باید حکم به نجاست کنند. استمرار اجرای این حکم در مورد افراد مزبور تا زمانی است که این حساسیت به طور کلی از بین برود. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه‌ای @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 داستانی آموزنده با نام 👈 خاموشی‌یک‌ستاره 🍒 👈 قسمت پنجم قرار بود یک ماه بعد عروسی کنیم و برای زندگی به اتاق کوچک طبقه بالای خانه مادر طوفان برویم. آن روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. همیشه با خودم می گویم که ای کاش همان روزها می مردم و دیگر آینده را نمی دیدم. حس می کردم خداوند بعد از تحمل آن زندگی سخت ، خوشبختی را نصیبم کرده که آن اتفاق افتاد... این که پدر سالی یکبار به زندان بیفتد و چند ماهی حبس بکشد برایمان عادی بود. این بار هم به جرم داشتن چند گرم تریاک دستگیر شده بود و شش ماه برایش زندان بریده بودند. پنج ماه از حبسش می گذشت و چند روز بیشتر به عروسی من نمانده بود که خبر فوت پدر را برایمان آوردند. او در زندان از روی تختش که بالاترین طبقه بود افتاده وسرش به شدت به زمین خورده و ضربه مغزی شده بود. مادر از مرگ پدر خوشحال بود و مادربزرگ چند قطره اشکی ریخت و بعد آرام شد. پدر را در حالیکه پنج، شش نفر بیشتر در مراسم تشییع جنازه اش شرکت نکرده بودند به خاک سپردیم. همه اهل محل  از فوت پدر خوشحال بودند و ما را که می دیدند می گفتند: « خدا رو شکر، شر این انگل کم شد. هیچ چیز این مرد مثل آدمیزاد نبود. اون از زندگی کردنش، اونم از مرگش! خدا رو شکر مرد و رفت دنیای حق. حالا باید آنقدر تو اون دنیا آویزون بمونه تا جواب تک تک جوونایی که مثل خودش بیچاره کرد رو بده!» بعد از فوت پدر، تنها کسی که گریه می کرد من بودم. راستش نمی دانم دل تنگ پدر بودم یا دلم برای خودم می سوخت که چرا یک پدر درست و حسابی نداشتم؟ طوفان که بر خلاف اسمش چهره و شخصیتی آرام داشت، درآن شرایط بهترین یار و یاورم بود. یک هفته بعد از فوت پدر، مادر تصمیم گرفت از آن خانه برود. هر چه اصرار کردم بماند تا وقتی به خانه بخت می روم کنارم باشد قبول نکرد. به قول خودش آنقدر از آن زندگی خسته و دل چرکین بود که دیگر نمی خواست و نمی توانست حتی یک لحظه بیشتر دوام بیاورد. او بی آنکه حتی چند دست لباسش را با خود ببرد، در یک غروب دلگیر چادرش را به سرش انداخت و برای همیشه از خانه رفت. بعد از رفتنش مادر بزرگ می گفت: « به جهنم، بذار بره زنیکه بی آبرو! راست گفتن زن اگه خوب باشه مردش رو به عرش می رسونه و اگه بد باشه شوهرش رو نابود می کنه! این زنیکه هیچ وقت برای پسرم زن نبود که. مدام سرکوفت، مدام بی مهری، مدام تحقیر. گیس بریده فکر کرده من خرم و نمی فهمم که چشم صاحب تولیدی دنبالشه و واسه اینکه زن اون آقا بشه مدام دعا می کرد پسرم بمیره. اگه بابات زنده بود که نمی تونست خود سر باشه اما الان آزاده و هر غلطی که بخواد می تونه بکنه!» با رفتن مادر غم های عالم بر سرم هوار شد. اگر طوفان نبود نمی دانستم چه کنم؟ او مرهم زخم های دل شکسته ام بود. من و طوفان بی هیچ جشنی زندگی مشترکمان را شروع کردیم و من بی آنکه حتی یک چوب کبریت به عنوان جهیزی با خودم ببرم راهی خانه بخت شدم. هر چند مادر طوفان گاهی گذشته خانواده ام را به رخم می کشید و با زخم زبان هایش که : «عروس فلانی کلی جهیزیه آورده خونه شوهرش اونوقت عروس ما دریغ از یه آفتابه!» دلم را می شکست اما طوفان با مهربانی هایش همه چیز را جبران می کرد. او از صبح تا شب  در مکانیکی کار می کرد. هر چند درآمدش زیاد نبود اما آنقدری بود که زندگی مان می چرخید. راست گفته اند از قدیم که گلیم بخت هر که را سیاه بافته باشند حتی با آب زمزم هم شسته شود باز سفید نخواهد شد. تازه داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم که....... 👈 ادامه دارد..... 🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ 🍒 داستانی آموزنده با نام 👈خاموشی‌یک‌ستاره 🍒 👈 قسمت ششم تازه داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم که فهمیدم طوفان اعتیاد دارد. او کراک مصرف می کرد. یک شب وقتی به خانه آمد و رفت دوش بگیرد، لباس هایش را که سیاه و روغنی شده بود برداشتم تا بشویم اما همین که دستم را داخل جیبش کردم تا محتویاتش را خالی کنم، با لمس آن گرد لعنتی دنیا دور سرم چرخید. خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟ طوفان اعتیادش را انکار نکرد اما وقتی با گریه و التماس از او خواستم ترک کند گفت: «نمی تونم، دیگه نمی تونم بذارم کنار!» چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم. مادرش وقتی از اعتیاد پسرش باخبر شد قشقرق به پا کرد. او مرا مقصر می دانست. مصرف طوفان روزبه روز بیشتر می شد. او آنقدر لاغر و نحیف شده بود که اوستای کارش عذرش را خواست. آن گرد لعنتی بیچاره اش کرده بود. روی بدنش زخم افتاده بود و روزبه روز بدتر می شد. طوفان اندک وسایلی که مادرش برایمان خریده بود را می فروخت تا کراک بخرد. با هزار امید و آرزو با طوفان ازدواج کرده بودم. او در نظرم مردی بود که می خواست با آمدنش به غصه هایم پایان دهد و من هیچ فکر نمی کردم با ازدواج با طوفان از چاله در بیایم و به چاه بیفتم. انگار روزگار می خواست چشمان من همیشه گریان باشد. کودکی که در قاموس هر انسانی بهترین دوران زندگی اش است آنطور به کامم زهر شد و بختم اینگونه سیاه از آب درآمد. باز صد رحمت به تریاک! آن کراک لعنتی علاوه بر روح، زخم های چندش آوری بر جسم مرد رویاهایم انداخته بود. زخم های بدن طوفان آنقدر مشمئز کننده بود که هیچ کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت. دو، سه روزی بود که از طوفان خبری نداشتیم. او مواد می خواست و دیگر چیزی در خانه برای فروش نبود. طوفان دعوای سختی با مادرش کرد و وقتی دید نمی تواند از او پول بگیرد از خانه بیرون رفت و حالا چند روزی بود که بازنگشته بود. به سراغ چند نفر از دوستانش رفتیم اما هیچ کدامشان خبری از او نداشتند. نزدیکی خانه، یک خانه مخروبه و قدیمی بود. ده روز از ناپدید شدن طوفان می گذشت که همسایه ها از بوی تعفنی که در کوچه پیچیده بود به ستوه آمدند و پلیس را خبر کردند. جسم متعفن و متلاشی شده ای که از آن خرابه بیرون آمد، جسم طوفان بود؛ همان مرد رویاهای من! همان که قرار بود تکیه گاه و پشت و پناهم باشد. خدایا، این سرنوشت، این تقدیر نصیب هیچ کدام از بنده هایت نشود. آخر چرا روزگار من چنین سیاه بود؟ جسم طوفان را در حالیکه همسایه ها بینی شان را محکم گرفته بودند به خاک سپردیم. من دیگر حتی توان گریه کردن را هم نداشتم. حال خودم را نمی فهمیدم. اصلا نمی دانستم مرده ام یا زنده؟..... 👈 ادامه دارد..... 🍁☘🍁☘🍁☘🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا