📌هشدار شورای نگهبان به همتی :
🔴صلاح بدانیم دوباره صلاحیت ها را بررسی میکنیم
🔺️عبدالناصر همتی، نامزد انتخابات چند شب پیش در صداوسیما گفت: چرا باید به دختری که تحصیلکرده است، پیامک بدهیم و بگوییم شما حجابت را در ماشین رعایت نکردی و به آنها استرس وارد کنیم❓
1️⃣ امروز احمد خاتمی، عضو فقیهان شورای نگهبان، ضمن هشدار به این نامزد انتخابات ریاست جمهوری گفت: «معنا ندارد کاندیدایی بگوید چرا خانمی که در ماشین نشسته را دعوت به حجاب میکنید❓
◀️ ماشین فضای عمومی است و حجاب هم جزو متن دین است امر به حجاب هم امر به دین است و این کاندیدا بعدا میخواهد بیاید و قسم بخورد من به اسلام عمل میکنم.
2️⃣ کدخدایی، سخنگو و عضو حقوقدان شورای نگهبان، گفت: «چون مبنای شورا نظارت استصوابی است، اگر در خلال مناظرههای نامزدها روشن شود فردی صلاحیت نداشته، یا صلاحیت داشته و الان اتفاقی پیش آمده که صلاحیتش را از دست داده، شورای نگهبان تا لحظات آخر هم میتواند صلاحیتش را بررسی و تجدیدنظر کند.
🔺️شر افسادطلبان شرور فریبکار را خدا بردارد
#سرطان_اصلاحات
#قاتل_بورس_دلار_سکه
@Emam_kh
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 تاخدافاصلهاینیست....🍒
👈 قسمت سی و هفتم
آمد جلو برادرم فقط یه مشت بهش زد افتاد زمین... دختر بلند شد گفت بی عرضه و رفت.
گفت بریم شیون تا یه جایی باهات میام
تو راه بهش نگاه میکردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم که برادرم پشتم رو گرفته بود فقط باید یه خواهر باشی که برادرت پشتت رو بگیره تا بفهمی چه حسی داشتم....
رفتم خونه اونم رفت گفت بهت زنگ میزنم مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه.. رفتم خونه به برادر کوچیکم گفتم بیا کادو برات آوردم باز کرد لباس ورزشی بود گفتم مادر اینم برای تو آوردم گفت به چه دردم میخوره احسان نیست که ببینه گفتم مادر تورخدا آنقدر خودت رو ناراحت نکن احسان که بچه نیست...
گفت دنیا برام تموم شده بعد از احسان... گفتم مادر یه کم بخند توروخدا میدونی از کی تا حالا کسی تو این خونه نخندیده؟ گفت خندهی من احسانه
تا نیاد در نمیاد دیگه هیچ وقت نمیخندم اول آخر هر حرفش فقط احسان بود....
بعد چند روز زن عموم با عمه م داشتن راجب احسان حرف میزدن یواشکی، مادرم تازه چشماش خواب رفته بود زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن...
گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمیدونم ،مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان حرف میزدید گفت چیزی نیست بخواب گفت باید بهم بگی ، مادرم نمیدونست که کولبری میکند آنقدر اصرار کرد زن عموم گفت خواهر میگن احسان داره کولبری میکنه ولی همه مرز ها رو گشتن دنبالش پیداش نکردن...
مادرم گفت خاک برسرم پسر من کولبری میکنه؟؟؟ بلند شد زن عموم گفت کجا گفت ولم کن میرم بیارمش شروع کرد به گریه کردن.....
هر کاری کردیم مادرم آروم نشد گفتم مادر من احسان رو دیدم این لباسی که برات آوردم رو اون بهم داده حالش خوبه... ولی باور نمیکرد میگفت داری دروغ میگی میرم دنبالش... به پدرم و عموهام زنگ زدیم اومدن عموم گفت چرا بهش گفتید کولبری میکند؟ گفت زن داداش بخدا اونجا نیست همه مرزها رو دنبالش گشتیم ولی نبود مادرم دست بردار نبود میگفت میرم دنبالش حاضر شدیم رفتیم شهر مرزی تو راه فقط گریه میکرد میگفت آخه پسرم رو چه به کولبری؟
میگفت دستم بشکنه چرا براش غذا نیاوردم لباساش رو یادم رفت زن عموم آرامش میکرد رسیدیم شهر مرزی تو شهر برفی نمونده بود ولی گفتن باید با ماشین تویوتا برید با سواری نمیشه سخته رفتیم مرز سراغش رو از هر کی میگرفتیم نمیشناختن...
مادرم آنقدر گریه کرد که همه دورمون رو گرفتن گفت خودم میرم بالا میدونم اونجاست تو اون برف از کوهها بالا میرفت اروم و قرار نداشت نشست رو برفا گریه میکرد میگفت پسرم احسانم کجاست؟ بیا فدات بشم الهی... هرکی میرسید میگفت بخدا ندیدمش ولی برای مادرم نگران میشد همه براش نگران بودن نمیتونستیم آرومش کنیم آنقدر گریه کرد که بیهوش شد بردیمش بیمارستان ،
صبحش بردیمش پیش دکتر خودش گفت والله کاری از من بر نمیاد نباید ناراحت بشه دورو برش باید اروم باشه...
آوردیمش خونه آنقدر گریه می کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود روز به روز بدتر میشد بعد چند روز برادرم بهم زنگ زد گفت کارت دارم تنها بیا...
رفتم تا دیدمش گریه کردم گفتم داداش ترو. خدا برگرد گفت چی شده؟ گفتم مادر فهمیده که تو مرز کار میکنی خیییلی ناراحته... بغض گلوش و گرفت نمیتونست حرف بزنه ،بعد گفت بیا بریم کارت دارم رفتیم...
تو یه کوچه تو یه زیر زمین در رو باز کرد گفت این وسایل امانت مردم پیش من است اگر من مُردم یا طوریم شد به این شماره زنگ بزن این امانت هارو بهشون پس بده...
گفتم چی هست؟ گفت اون آقا که برات تعریف کردم مغازه داره همونی که بارشو آوردم الان باهاش کار میکنم اینار و بهم داده که بفروشم و سودش مال من و پول وسایل بهش میدم... دیدم وسایل خانگی بود خیلی خوشحال شدم گفت از لطف خدا سود خوبی داره...
گفت بشین امروز نهار مهمون خودمی... تخم مرغ درست کرد گفت این دفعه نشد اگر دفعه بعد بیایی یه غذای خوب برات درست میکنم..
👈 ادامه دارد....
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 تاخدافاصلهاینیست.... 🍒
👈 قسمت سی و هشتم
بعد از غذا گفت حالا برو مواظب مادر باش نزار ناراحت باشه...
گفتم خیلی حالش بده برگردگفت هیچ وقت برنمی گردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمیزنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخداگفت باشه برو دیر وقته.....
رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون میترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت میرفت تو حیاط قدم میزد دعا میکرد پدرم از اون بدتر شده بود...
زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو میخوابوند مادرم یه دفعه از خواب
پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم...
روز بعدش رفتم پیش داداشم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایهها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر میگردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه میشدم همه عموهام و داییهام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت...
گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید...
تمام بدنم شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم میدادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط میگفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت میخواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن میگفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه میکردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده...
نمیتونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه میکردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ گفتم نه
😏گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من میدونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش میکنید گفت بخدا قسم دیگه نمیزارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیرزمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش....
عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست...
مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه....
شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه میکنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش.
رسیدیم در خونه احسان.....
👈 ادامه دارد.....
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🌺تفکرانه:👇
یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم.
چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم،
در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی...!
🍃🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تکذیبچی ها !!
برخی از مسئولان دولت فعلی هرکاری را که بلد نباشند ولی تکذیب کردن را خوب بلدند!
زمانی که دلسوزان و دلواپسان در مورد متن افتضاح برجام و تعهدات دردسرساز تیم مذاکره کننده تذکر می دادند ، مسئولان فقط تکذیب می کردند!
بعدها نرخ بالای تورم و بیکاری هم تکذیب شد.
قبل از فاجعه بنزینی هم گران شدن بنزین را تکذیب کردند!
نایاب شدن برخی کالاهای اساسی و دخالت سودمحور دولت در بورس و ده ها مورد دیگر را هم به لیست تکذیب شده ها اضافه کنید.
آخرین مورد هم حالت مغناطیسی پیداکردن بدن بسیاری از دریافت کنندگان واکسن آسترازنکا(تولید انگلیس که رهبری بطور صریح ورود آن را ممنوع کرده بودند) علی رغم وجود شواهد و مصادیق بسیار ، توسط مسئولان وزارت بهداشت(دکتر مردانی و دکتر زالی) تکذیب شد!!!
الحمدلله این آقایان که روزهای آخر حکومتشان بر دولت را سپری می کنند و انشاالله به زودی با #مشارکت_حداکثری در #انتخابات از دست این تکذیبچی ها خلاص خواهیم شد اما با اعتماد نابودشده مردم به گفتار و مواضع مسئولین چه کنیم؟؟؟
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
✍ قاسم_اکبری
@Emam_kh
💥 مردم بزرگوار ایران باید بدانند همانطور که فتوحات نظامی به دستِ سردار بزرگی همچون شهید قاسم سلیمانی محقق میشود،
فتوحات اقتصادی هم به دست یک فرد انقلابی، که سرش را به خدا سپرده و زاهد و فارغ از تعلقات دنیایی است، واقع میشود و اگر از این جنس نباشد فتحی واقع نمیشود.
💠 آیتالله میرباقری:
«فتوحات اسلامی به دست سردارانی چون #شهید_سلیمانی واقع میشود که چهل سال در لبه مرگ راه رفتند و با روحیه شهادتطلبی، هر روز، خود را در معرض خطرهای بزرگتری قرار دادند.
سردار سلیمانی به تعبیر رهبر بزرگوار، بارها و بارها مرگ را تجربه کرد. من سوریه نرفتهام، ولی آنهایی که رفتهاند وقتی صحنه درگیری سوریه را تعریف میکنند، آدم میفهمد که قدمزدنهای استوارِ یک فرماندۀ بزرگ جنگ بر روی آن بلندیها یعنی چه؟
در عرصه اقتصادی هم شخصیتهایی از این جنس میتوانند فتوحات بزرگ را رقم بزنند و اگر از این جنس نباشند، فتحی واقع نمیشود.
مردم بزرگوار ایران باید بدانند همانطور که #فتوحات_نظامی به دست سرداری چون شهید سلیمانی میشدند، #فتوحات_اقتصادی هم باید به دست یک فرد انقلابی که سرش را به خدا سپرده، و زاهد و فارغ از تعلقات دنیایی است، واقع شوند. عدالت اسلامی با دست کسی که تعلقات دنیایی داشته باشد، محقق نمیشود.» ۱۴۰۰/۲/۳۰
#انتخابات
@Emam_kh
چای گیاه قاصدگ برای دیابت
چای گیاه قاصدگ با تحریک تولید انسولین از پانکراس و حفظ سطح قند خون در سطح مناسب به بیماران مبتلا دیابت کمک می کند.