°•♡
🌹رهبر معظم انقلاب حفظه الله: انتظار [مهدی موعود]، تکلیف بر دوش انسان میگذارد. وقتی انسان یقین دارد که یک چنین آیندهای هست؛ باید خود را آماده کنند، باید منتظر و مترصد باشند.
@Emam_kh
⭕️ماجرای مبارزه عملی امام صادق(علیه السلام ) با احتکار گندم
🔻درسی از امام صادق(علیه السلام ) که نشان می دهد حتما برای خدمت به مردم نیاز نیست در حکومت مسئولیت داشته باشیم
🔻در سالی که قحطی موجب بالا رفتن سرسامآور نرخ گندم در مدینه شده بود و مردم برای تهیه نان، آرد گندم را با آرد جو مخلوط میکردند، امام صادق (عليهالسلام) دستور دادند تمام ذخیره گندمی که از محصول زمینهای خود در انبار موجود بود به نرخ قبل از قحطی به مردم بفروشند.
🔻سپس فرمودند از امروز نان خانه را نیمی از آرد جو نیمی آرد گندم قرار دهید و آرد را مانند مردم روزانه از بازار بخرید.
(بحار الانوار، ج۱۱، ص۱۲۱)
🔻پ.ن: این در حالی است که حضرت هیچ جایگاه مسئولیتی در حکومت وقت نداشتند.
@Emam_kh
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محل غیبت امام زمان عجالله تعالی فرجهالشریف❤️🌹
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 منتظر یعنی چی؟...
🎤 استاد شجاعی
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
@Emam_kh
1_1576681686_۱۹۰.mp3
3.34M
🔴 شرح مختصر زیارت آل یاسین
🔵 در سه دقیقه با فضیلت و فرازهای این زیارت آشنا شوید.
🎙 ابراهیم_افشاری
@Emam_kh
💦⛈💦⛈💦
#قسمت_یازدهم
♥️عشق پایدار♥️
پنج سال گذشت,پنج سالی که بربتول هرسالش ده سال طول میکشید پپنجاه سال میشد درغربت وبی خبری وتنهایی گذشت...
دراین پنج سال یک بار اقاعزیزتنها وبه طور ناشناس ومخفیانه به آبادی بتول ,همسر عزیزش ,رفته بود تاازاوضاع انجا اطلاع کسب نماید وبادیدار ماه بی بی وفهمیدن حوادث بعداز عقدشان وفوت عبدالله,صلاح براین دیدند که به آبادی,برنگردند,آقا عزیز به توصیه ی ماه بی بی مرگ عبدالله ,پدر بتول رااز همسرش مخفی داشت تا دردی بردردها وغمی برغمهای همسرش نیافزاید....
اینک ,اقا عزیز ملای مکتب خانه بود,مردی باایمان ومهربان که صاحب پسری چهارساله به نام(عباس) بود
ودختران وپسران آبادی دراین چندسال ازاموزشهای اقاعزیز بهره ها برده بودند
بتول هم که اینک زن جاافتاده ای بود,بیکار ننشسته وبرای پرکردن تنهاییهایش وآرام کردن غمهای درونش رو به هنر اورده بود ,طرحهایی راروی انواع لباس وپرده و...میافرید وباسرانگشتان هنرمندش میدوخت وبه انها جان میداد...
جهاز اکثر نوعروسان روستا وحتی روستاهای اطراف مزین به طرحهای بی نظیر بتول خانم بود...مردم روستا بی خبر ازگذشته ی پرالتهاب این زوج, آنها را خوشبخت ترین زوج دنیا,قلمداد میکردند واحترام خاصی برای این خانواده قایل بودند.
بتول نقشه های ماهرانه ای برای انواع گلیم وقالی میکشید وتوسط مرد دوره گردی که هراز گاهی به ابادی میامد به تمام دور واطراف میفرستاد واین روزها کار سعدالله ان مرد دوره گرد تماما به سفارش گرفتن برای بتول ختم میشد وصدالبته پول خوبی هم از این راه درمیاورد اما بتول برای پول کار نمیکرد اوبرای خودش,برای دلش وبرای پرورش روح لطیفش طرح ونقشه میکشید واز خود به یادگار میگذاشت,اما این ایام حال این دختر هنرمند واین مادر دلسوز,روبه راه نبود.
بتول دوباره بارداربود وماه های اخر بارداریش رامیگذراند ,مدتی میشد که تبی جانکاه بر وجودش,افتاده بود.داروهای زنان کارازموده روستا ,کوچکترین اثری نمیکرد..بدن ضعیف بتول هرروز ضعیف تر ورنجورتر میشد.
آقا عزیز دیگر تاب دیدن وآب شدن همسرش رانداشت,تدارک سفری دید تا اورا به شهرنزد طبیب ببرد.
وقتی به بتول گفت که باید به شهربرویم بامخالفت بتول مواجه شد.
بتول گفت :میدانم درد من ازچیست وچاره اش چیست,اگربه من محبتی,دارید یکبار مرابه دیدن خانواده ام ببر تا آرام گیرم....
اقا عزیز بین عقل واحساس گیرافتاده بود,عقلش میگفت به,شهربرو واحساسش میگفت خواسته ی,همسر عزیزش را اجابت کند.
بالاخره تصمیم گرفت اورا نزد خانواده اش ببرد وبعد ازان راهی شهرشوند برای مداوا...
بتول خوشحالی زایدالوصفی پیدا کرد,برای لحظاتی تمام ضعف درونش پرکشید وبه اقاعزیز اطمینان داد که این کار به مصلحت است وبهترین کاریست که میشدانجام داد ....
وبا حالی خراب اما روحی ارام تدارک سفر دیار را میدید
ادامه دارد ....
براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_دوازدهم
♥️عشق_پایدار♥️
صبح تازه از مشرق زمین طلوع کرده بود که این خانواده ی سه نفره بارسفر بستند تا دوباره راهی آینده ای مبهم شوند اما این بار امید وصال عزیزان سفرشان راشیرین میکرد.....
اما بازی روزگار بازیها داشت به کار...
سفرسه نفرشان باشوروشوقی درون بتول میجوشید, شروع شد اما این زن بیمار ,علاوه براحساس خوش ایندی که از ابتدای سفر داشت,احساسی مبهم از حرکات شوهرش در وجود خود حس میکرد,بتول میدید ازابتدای سفر, شوهرش درفکراست وکمترسخن میگوید ,گاهی به نقطه ای خیره میشد وگاهی نگاهش را از نگاه پرسشگر همسرش میدزدید,گاهی احساس میکرد عزیز,حرفی را در دهان میچرخاند تا بگوید اما بازهم سکوت را بر گفتن ترجیح میداد,دلیل این سکوت رانمیفهمید اما بنا را گذاشت بر استرس ناشی از آینده....
آقاعزیز ذهنش درگیربود,نمیدانست بعدازگذشت پنج سال ,اگر خان وخانزاده ازبرگشتشان بویی ببرند چه برخوردی میکنند وازاین مهم تر چگونه فوت عبدالله را مرگ پدر را پدری که جانش را بر سرازدواج انها داده بود ,به همسربیمارش بگوید………
از ابتدای سفر ,بتول طوری رفتارمیکرد که حالش,روبه بهبود است,مدام با عباس خنده وشوخی میکرد وگاهی با نگاهی لبخندبه سوی اقاعزیز میفرستاد اما هرمی جانکاه از درون تنش شعله ور بود وحالش انچنان که نشان میداد خوب نبود,تبی آتشین وجودش رامیسوزاند ورنگ رخسار زیبایش,راگلگون میکرد.
خودش راباعباس این پسرک شیرین سخن سرگرم میکرد,ازوطنش وزیباییهای ابادی,ازمادروخاله های فرزندش,از پدربزرگ مهربان عباس,برایش قصه ها میگفت تا رنج سفر وطول راه,کوتاه شود.میسوخت ومیگفت,میگفت وغرق خاطرات سالیان کودکی وقد کشیدنش میشد...گاهی احساس میکرد در اتاقک خانه پدری بین ماه بی بی وعبدالله نشسته وچای دیشلمه را به لب میبرد...بتول غرق خاطرات شیرین گذشته با همسر وفرزندش طی مسیر میکرد
بعدازگذشت دوهفته ازحرکتشان,دوهفته ای که سرشار از سختی وتب ولرز بود برای بتول ودقیقه به دقیقه حالش وخیم تر میشد اما امید به دیدار خانواده اش اورا زنده نگه میداشت ,زمان گرگ ومیش غروب,بتول,دورنمایی ازخانه های آبادی رادید,دودهایی که از مطبخ خانه ها به هوا برمیخواست وکورسونوری که از درز درها به بیرون تراوش میکرد نشانه ی این بود که زندگی در ابادی در جریان است قلب بتول از دیدن سواد ابادی چونان قلب گنجشکی کوچک به تلاطم بودو به شدت میزد,هیجان وجودش راگرفته بود,بوی آشنای وطن,مشامش رامینواخت,
هواتاریک شده بودکه این خانواده کوچک به مقصد رسیدند.
عباس کوچک با اشاره ی مادرش درخانه ی پدربزرگش رازد,بعدازگذشت لحظاتی صدای زنی بلندشد:جلال تویی مادر؟؟(جلال پسر وسطی کبری بود)
در اتاق همراه با نور فانوسی گشوده شد.در تاریک روشن نور فانوس قامت خمیده زنی که رنج روزگار ان را پیر کرده بود پدیدارشد
بتول باورنمیکرد این پیرزن قدخمیده ,ماه بی بی ست!!
آخرروزگار باتوچه کرده که اینچنین فرتوت شدی؟!
ماه بی بی بادیدن دخترش با بیماری عیان در چهره وطفلی در شکم ,بهتش زده بود وکوچکترین حرکتی نمیکرد,انگار زمان ایستاده بود………
بتول با کمک عزیز ارام به زیر امدو خودرابه آغوش مادر انداخت وداغی آغوش دختر,ماه بی بی را ازبهت بیرون کشید,وچشمها بود که میجوشید.....اشک چشم مادر بر صورت دختر میریخت وداغی اشک دختر روی مادر را گرم میکرد.
پا به درون اتاق گذاشتند,همه چیز مثل قبل بود اما انگار چیزی ,یاکسی کم بود.فضای خانه دلگیر وساکت بود.
ماه بی بی عباس رابه سینه فشرد واز دیدارناگهانی واوضاع زندگی دخترش جویاشد.
ولی فکربتول درپی دیدار پدر بود درهمین هنگام در رازدند,دخترک بیچاره به گمان اینک پدرش است بدون توجه به ضعف وتب بدنش از جا پرید ودرراگشود
اما پشت درپسرک نوجوانی,بود که چهره اش بی شباهت به عبدالله نبود
جلال پسر کبری امده بود تاشب کنار ماه بی بی باشد وبا دیدن خاله وخانواده اش به سرعت به طرف خانه خودشان راهی شد تا این خبر مسرت بخش رابه مادرش بدهد...
ادامه دارد
نویسنده.....حسینی
╭❁━═━⊰✼❆🍃🌹🍃❆✼⊱━═━❁╮
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت65
🔹 نتیجه از دست دادن دوستان
💠 فَقْدُ الْأَحِبَّةِ غُرْبَةٌ
✅ حکمت ۶۵ نهج البلاغه درباره غربتی است که به واسطه از دست دادن دوستان ، بر انسان عارض می شود.
🔰 مولا علی (علیه السلام) در نهج البلاغه شریف ، چهار دلیل برای غربت بیان می کنند ؛
1⃣ اول فقر ؛
🔻 که در حکمت ۵۶ فرمودند :
« الْفَقْرُ فِي الْوَطَنِ غُرْبَةٌ »
" انسان در وطنش باشد، اما فقیر باشد ؛ غریب است."
2⃣ دوم : تنگدستی ؛
فرق تنگدستی با فقر این است که فقر نداری مطلقی است که انگار ستون فقرات انسان را دارد می شکند ، اما تنگدستی، داشتن اما کمتر از آن مقداری است که نیاز انسان و حاجت انسان را روا بکند.
🔻 حضرت در مورد تنگدستی هم در حکمت ۳ فرمودند : « الْمُقِلُّ غَرِيبٌ فِي بَلْدَتِهِ »؛
"انسان تنگدست در شهر خودش هم غریب است."
3⃣ سومین عامل غربت را نداشتن دوست معرفی کردند ؛
🔻 مولا در نامه ۳۱ می نویسند :
« الغَريبُ مَن لَم يَكُن لَهُ حَبيبٌ » ؛
"غریب واقعی کسی است که دوستی ندارد."
4⃣ و آخری هم آن چیزی است که در حکمت ۶۵ می خوانیم که فرمود :
« فَقْدُ الْأَحِبَّةِ غُرْبَةٌ »
"از دست دادن دوستان ، غربت می آورد."
و درباره این غربت هم مولا علی (علیه السلام) در خطبه ۲۲۱ ، کسی را که دارد از دنیا می رود و دوستان خودش را ترک می کند ، مبتلا می دانند و می فرمایند که وقتی شخص مشرِف به موت می شود ، حالا دیگر فراق دنیا و ترک دوستان یک غصّه بزرگی را عارض می کند.
🔻 یا در نامه ۳۱ ، حضرت می فرمایند که وقتی نگاه می کنی به کسانی که قبل از تو بودند و از این دنیا رفتند ، این سؤال را از خودت بپرس که اینها از کجا به کجا رفتند ؛ بعد می فرماید :
« قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّةِ وَ حَلُّوا دِيَارَ الْغُرْبَةِ »؛
" اینها از بین دوستان منتقل شدند و در دیار غربت جایگزین شدند. "
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع