eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لقمه حلال۲۱: پدرم برگشت طرفم ودرحالی که هق هق من بلندشده بود وسربابا پایین بود.اشاره کرد به گاری که یک بسته دیگه روش باقی مانده بود وگفت:بفرمایید حاج خانم,این برای شما,لطفا بگید منزلتان کجاست تا برایتان بیارم واگه مشکل دیگه ای,هم داری وکمکی از دست من برمیاد ,بگید بنده درخدمتم... بااین حرفهای بابا بیشتراز خودبیخود شدم. چادرم رفت کنار وصدا زدم,بابا ....منو.ببخش... بابا تا صدام راشنید سرش راگرفت بالا وناباورانه به من خیره شد,لبخندی زد وگفت:چقد خوشگل شدی دخترم,چادر چه بهت میاد درست مثل فرشته ها شدی... خودم را انداختم بغل بابا وزار زدم وهرچه که را میباست بگم گفتم,از تعقیب وگریز,از فیلم از آتویی که مثلا میخواستم بگیرم و... بابا مهربانانه زد پشتم وگفت:بس کن دیگه دخترم ,کلی کارداریم که باید باهم انجام بدیم ,بیا بریم گاری راپرکنیم که اونطرف محل هنوز مونده..... سرشار از,حس های,خوب بودم وفهمیدم بابا برای,دوو مجارستان اصلا وابدا چیزی به مامان نگفته ومامان چون خودش دوست داشته همرام باشه وازطرفی نوبت ابرسانی پوست و...داشته وبه قول خودش کلی کار ریز ودرشت,اجازه نداده تا من تنها برم. ولی کلی حال داد...من...بابا...یه محله ی ففیر وکمک به هم نوع... ادامه دارد...
لقمه حلال ۲۲: امروز جمعه است رفتم سراغ گروه دوو مجازی,خیلیا اعلام کردند که میرن ومنم پیام دادم که مشکلی برام پیش امده,دنی وبقیه اعضا پاپیچم شدند که چرا وچی شده و...ومن الکی پیچوندمشان,درسته دوست داشتم شرکت کنم ,اما این دوو بهانه ای,شد تا پدرم را بیشتر بشناسم واین برای من خیلی ارزش داشت. درضمن تعدادگروه دوومان پنج نفربیشتر شده بود که یکی از انها ,ایرانی بود,اسمش را نوشته بود غلام حسین..... باخودم گفتم ,معلوم چه سن وسالی هست؟مال کدوم شهره؟؟ خیلی کنجکاو بودم که سراز کارش در بیارم اما چون به بابا قول داده بودم دیگه با نامحرم چت نکنم وحریم نگهدارم,برای,غلام حسین اصلا پیام ندادم. امروز دنی از,مجارستان برامون پیام گذاشته بود ,مثل اینکه ده نفری,از گروهمون خودشان را رسانده بودند,اما دنی از خرج سرسام اور هتل وخورد وخوراک گلایه داشت,کلا خیلی راضی نبود. باخودم گفتم خداراشکر نرفتم...حتما مصلحتی بوده ,اما خیلی دوست داشتم اعضای گروه را از نزدیک ببینم. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ▫️↶ تـوبــه‌نـصــوح ↷▫️ نصوح مردی بود شبیه زن‌ها صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی می‌کرد و کسی از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم برایش لذت بخش بود گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه‌اش را می‌شکست روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی خود را در خزینه حمام پنهان کرد وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند و نصوح خسته و نالان شکر خدا را بجا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت او عنایت پروردگار را مشاهده کرد این بود که بر توبه‌اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا می‌کرد از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست!؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره‌مند می‌شد روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند او در آنجا قلعه‌ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می‌آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند همگی به چشم بزرگی به او می‌نگریستند رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند همین که دعوت شاه به نصوح رسید نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی‌آید ما می‌رویم او را ببینیم با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد بنابر رسم آن روزگار و بخاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند نصوح چون به پادشاهی رسید بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد روزی در بارگاهش نشسته بود شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن یک میش بوده است بلکه ما دو فرشته برای آزمایش تو آمده‌ایم تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه‌ات بود که بر تو حلال و گوارا باد و از نظر غایب شد ↩️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین گویند ✨خداوند در سوره تحریم، آیه ۸ به بندگانش امر می‌نماید که توبه نصوح کنید: 《یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبَوا اِلَی اللهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسَی رَبُّکمْ اَنْ یُکفِّرَ》 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 راه حلی ساده برای مدارس دولتی ای کاش یک آمار رسمی دقیق از تعداد فرزندان مسئولین کشور که در مدارس غیردولتی تحصیل می کنند ارائه می شد تا همگی بفهمیم که چرا معضلات مدارس دولتی حل نمی شود!! و ای کاش قانونی تصویب می گردید که همه مسئولین و مدیران و نمایندگان مجلس موظف باشند فرزندانشان را به مدارس دولتی بفرستند، آن وقت بسیاری از مشکلات این مدارس به سرعت حل می شد ... ✍ "قاسم اکبری" @Emam_kh