29.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ اهل_غدیر
باصدای: یونس سالاروند و امین ترقی خواه
شاعر: امین ترقی خواه
تنظیم کننده: حسن دریس
باهمکاری
معاونت فرهنگی شهرداری رفسنجان
هیئت اباعبدالله (ع) رفسنجان
اداره اوقاف رفسنجان
سرپرستی خانه حاج آقا علی
@Emam_kh
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دوربین مخفی جالب
⭕️ تاثیر حجاب یک خانم راننده اسنپ در ورود مسافران به حریم شخصی وی
🔰 باز یه سری بیان بگن مهم اینه دلت پاک باشه ظاهر مهم نیست
@Emam_kh
این نامه #امام_علی علیه السلام باید بر سر در دادگاه مبارزه با #مفساد_اقتصادی نصب شود:
بازرسان حضرت خبر میدهند ابن هرمه، مسئول امور اقتصادی منطقه «اهواز»، رشوه گرفته و به #بیت_المال دستاندازی کرده. امام بیدرنگ به رفاعه، فرماندار اهواز نامهای بسیار تند مینویسند که درس عدالت است:
ای رفاعه زمانی که این نامه را خواندی درباره ابن هرمه، مسئول بازار، چنین کن: بلافاصله عزلش کن. مسامحه و مماشات مکن. او را به مردم معرفی کن. به زندانش بیفکن. در روز جمعه او را از زندان بیرون آورده، پیش چشم مردم او را سی و پنج ضربه شلّاق بزن و در کوچه و در بازار بگردان تا همه ببینند و هرکس طلبی و مدرکی دارد، با حضور و قسم شاهدانش طلبش را از او بستاند.
پایش را در زنجیر کن و جز در وقت نماز آن را باز مکن.
همچنین، در زندان که به کسی اجازه نده که راه مخاصمه و طریق نجات را به او بیاموزد. ... ولی اگر براى او خوردنى و نوشيدنى و پوشیدنی و زیرانداز آوردند به او برسانید...
اگر به تو گزارش رسيد كه كسى در زندان چيزى به او ياد داده كه مسلمانى از آن ضرر مىبيند آن كس را تازیانه مى زنى و زندانى مى كنى تا توبه كند و از عمل خود پشيمان شود.
اى رفاعه ! همه زندانيان را براى تفريح به حياط زندان بياور غير از ابن هرمه را، مگر آن كه براى جانش ، بيمناك باشى كه در اين صورت او را با زندانيان ديگر به صحن زندان مى آورى .. اگر بدنش کشش داشت، یک ماه بعد مجدّداً سی و پنج ضربه شلّاق دیگر به او بزن.
.... گزارش عملکردت را در این باره برای من مکتوب بفرست... این حكم را به همه كارمندان زير دستت، گزارش كن تا نظر مرا بدانند. در اين كار، نسبت به ابن هرمه نبايد غفلت و كوتاهی شود و الاّ نزد خدا هلاك خواهى شد. اگر در مجازات کوتاهی کنی خودت را عزل میکنم.این حکم خداست که باید اجرا کنی.
ضمناً سهمیه او از بیت المال را قطع کن و بگو بعد از این خائن چه کسی را به جای او انتخاب کرده ای» منبع: دعائم الاسلام
امام متقیان که برای آبروی مردم حرمت قائل است اینگونه در دفاع ازحقوق مردم، یک مفسد حکومتی را عقوبت و بیآبرو میکند و این برای ما درس است.
#عید_غدیر عید عدالت است.
*محسن مقصودی
@Emam_kh
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چاقو خوردن یک زن باردار جلوی چشمان قاضی!
♨️ واقعیتهای #حقوق_بشر در ایران!!!
❗️ ماجرای پرتاب آب دهان به خانم مرسدس گونزالس!
♨️ فرانسه آزادترین کشور دنیا!
❗️اقدام عجیب پلیس در دادگاه!
___________________
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت دهم تیرماه، سالروز شهادت مروه شربینی
@Emam_kh
یوزارسیف
قسمت ۸۱
لحظه ها بر خلاف گذشته,کند میگذشت وانگار هر ده دقیقه یک ساعت طول میکشید,همینجور که دور تسبیحم تمام میشد ,صدای ویبره موبایلم شروع به وینگ وینگ کردن ,کرد ,به سرعت خودم را به اوپن رساندم وگوشی را برداشتم ,چشام را بستم وگفتم:سلام یوزارسیفم...چه خبرا؟چرا زودتر زنگ نزدی؟که با,صدای پدرم از پشت گوشی جا خوردم,پدرم که انگار خنده تو لباش بود گفت:یوزارسیف؟!!
با حالتی که حاکی از خجالت بود گفتم:فکر کردم یوسف هست..
پدر:بگذریم,نتیجه کنکور چی شده؟؟
من:نمیدونم,قرار شده یوسف نگاه کنه وبه منم بگه...
پدر:که اینطور...هروقت نتیجه به دستت رسید منم بی خبر نذار,راستی امروز ساسان را گرفتن,گفتم بهت بگم که خوشحال شی...
با خوشحالی گفتم:خدا را شکررر,چشم ,به محض اینکه نتیجه را فهمیدم ,به شما زنگ میزنم.
تا گوشی را قطع کردم ,هنوز زمین نگذاشته بودم که دوباره زنگ خورد واینبار چشم بسته جواب ندادم ودیدم اسم سمیه است,وصلش کردم:الو سمیه,شیری یا روباه؟؟
سمیه که انگار حالش خیلی خوش بود گفت:زر زری جون ,من تربیت معلم قبول شدم,الان شما بایه معلم مملکت صحبت میکنید...
دوباره خنده ای زدم وگفتم:خدا را شکرررر,بازم همت علیرضا,زود بهت خبر داده ,از یوزارسیف ما که خبری نشد ویکهو با یه فکر تمام تنم یخ کرد,نکنه نکنه من قبول نشدم؟که با حرف سمیه مطمین شدم که خبرایی هست..
سمیه:خوب دختر خوب ,حتما یه دلیل داشته که خبری به دستت نرسیده ,حالا خودت را ناراحت نکن ,هنوز تو تازه دیپلم گرفتی وسالها درپیش داری به قول قدیمیا شب دراز است وقلندر,بیدار,حالا فوقش الان نشد ,سال دیگه...
بند دلم پاره شد وبالکنت گفتم:نکنه من قبول نشدم؟سمیه, جان علیرضا توچیزی میدونی؟
سمیه پقی زد زیر خنده وگفت:خط قرمز من جان علیرضاست لطفا قسم نده,الانم بیا در را باز کن که پشت درخونه تان ,زیر پامون علف سبز شد...
بااین حرفش کاملا فهمیدم که من چیزی قبول نشدم... حتما چون جایی قبول نشده بودم ,یوزارسیف از سمیه خواسته بیاد کنارم تا دلداریم بده...اشکم سرازیر شد,اخه من خیلی خیلی تلاش کرده بودم...اخه جواب بابا را چی بدم؟؟
اینقدر توبهت بودم که یادم رفت سمیه پشت دره وبا صدای,ایفون به خود امدم..
ادامه دارد...
نویسنده_ط_حسینی
یوزارسیف
قسمت ۸۲
ایفون را برداشتم وگفتم:ببخشید سمیه جان ,حواسم نبود الان کلید را میزنم بیا بالا...
سمیه از پشت گوشی تلفنم دوباره خنده ای زدگفت:نه خیرم ,خانم خانما ,باید خودت بیای پایین ,اخه ناسلامتی معلمم هااا بپر بیا پایین...
با بی حوصلگی گفتم:داد از دست تو ورپریده وچادرم را سرم کردم,در ورودی خانه ما جدا از در ورودی واحدپایین بود,در واحدمان را که باز کردم ,زن داداشم جلو در واحد خودشون بود وبه محض دیدن من گفت:زری جان,ساسان را گرفتن,توچکار کردی کنکور را؟
با لبخند گفتم:خدا را شکر,پول حلال گم نمیشه,تبریک میگم,کنکور هم نمیدونم ,قراره یوسف نگاه کنه وخبرش را بگه...
زن داداش سری تکان داد وتعارفی کرد ورفت داخل خونه اش...
با دوو خودم را به در خونه رساندم ,اخه چند دقیقه ای که با زن داداشم صحبت کرده بودم ,سمیه پشت در حیرون بود...
به محض اینکه در را باز کردم,یه دسته گل رز سرخ,مثل دسته گل خواستگاریم جلو صورتم گرفته شد...
دسته گل را زدم کنار وهمینطور که محو گلها بودم گفتم:چقد خودت را تحویل میگیری دختر...
وبا خنده ی یوزارسیف به خود امدم که گفت:نه زر زری بانو....خانم دکتر را تحویل گرفتیم....
وبااین حرفش انگار دنیا را به من داده بودند...یعنی سمیه باز اتیش سوزونده بود واینبار دست یوزارسیف هم بند شده بود ویا به قول معروف کمال همنشین در,او اثر کرده بود ,با شیطنت خبر خوش ,قبول شدنم را به من دادند....
خدا را شکر....زندگی چقدر خوش میامد وخوش میگذشت ....بهرام به خواسته اش رسیده بود.
بابا بالاخره دخترش,پزشکی قبول شده بود ومن در کنار یوزارسیفم ,عشق دنیا را به جان میکشیدم وقرار بود اول هفته,قبل از شروع کلاسهای دانشگاه به اتفاق علیرضا وسمیه ,ماه عسل بریم سوریه واین ارزویی بود رو دلم که داشت براورده میشد...من ...یوزارسیف وحرم بی بی....
بعضی وقتا دلم هری میریخت پایین اخه,همه چی خیلی خوب پیش میرفت,میترسیدم که همش یه خواب باشه...اما چه کنم غیر,از توکل برخدا ...
ادامه دارد...