eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
19.7هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴پیام سرلشکر باقری درباره عملیات غرور‌آفرین حماس رئیس ستادکل نیروهای مسلح: 🔹طوفان الاقصی کابوس فروپاشی رژیم صهیونیستی را برای سران این رژیم به یقین تبدیل و ثابت کرد برخی تلاش‌های مذبوحانه مانند نمایش مضحک روند عادی‌سازی، قادر نخواهد بود روند رو به افول و فروپاشی خانه عنکبوت را کُند کند. 🔹رزمندگان مقاومت فلسطینی در این عملیات غافلگیرانه که از هوا، دریا و زمین علیه مواضع ارتش رژیم صهیونیستی تدارک دیده بودند، صحنه‌های درخشانی از مقاومت و ایستادگی یک ملت رنج دیده و تحت ستم را به منصه ظهور نشاندند. 🔹حرکت توفنده طوفان الاقصی، محصول خشم مقدسی است که دشمن صهیونیستی نسبت به خود در ملت تحت ستم فلسطین کاشته و اکنون باید درو کند. @Emam_kh
20.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 رژیم غاصب‌ صهیونیستی این‌گونه بوجود آمد؛ تاریخچه‌ای که هر مسلمانی باید بداند 🔹 بخشی از سخنرانی حماسی شهید آیت‌الله مطهری در حسینیه ارشاد، سال ۱۳۴۸ @Emam_kh
🔴 قدس پایتخت دوم امام مهدی علیه السلام 🔵 در بسیاری از روایات اهل سنت آمده است که بعد از فتح قدس حضرت مهدی ارواحنا فداه این شهر را مرکزیت نظامی دولت اسلامی قرار می دهد و نیروهای جان بر کف خود را از این شهر برای فتح سایر بلاد اعزام می نماید در حدیثی آمده است که: 🔺 بیعت هدایت در بیت‌المقدس خواهد بود.(۱) 🌕 در پاره ای از احادیث شهر قدس توسط امام مهدی به عنوان پایتخت نظامی معرفی شده است و ایشان بسیاری از جنگ ها برای استقرار حکومت جهانی را از این شهر مدیریت می‌کند.در روایتی از پیامبر آمده است : 🔹 مردی از امت من بر خواهد خواست که به سنت من عمل می کند ،خداوند برای او از آسمان برکت فرو می فرستد و زمین نیز برکاتش را بر او ارزانی خواهد داشت هفت سال بر این امت فرمان می راند و در بیت‌المقدس مستقر می شود‌.(۲) 📚 (۱) کنز العمال ج ۱۴ ص ۲۵۲ ح ۳۸۶۱۵ 📚 (۲) بحارالانوار ج ۵۱ ص ۸۲ @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ برای حفاظت از سربازان اسلام در فلسطین، سوره فیل را زیاد بخوانید. ✅ان شاء الله پیروزی سریع @Emam_kh
28.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢_ بیاد شهید مدافع امنیت و حجاب 🌹"سیدروح_الله_عجمیان" از کرج 🌷«خوش غیرت» (قسمت دوم) شادی روح پاک شهیدان صلوات @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 واسطه شدن کودک در اتصال جماعت ⁉️ آیا حضور کودک نابالغ در صف نماز جماعت، مانع اتصال است؟ ✅ اگر واسطه‌ اتصال در جماعت، کودک نابالغ باشد، چنانچه بدانند نماز او صحیح است، مى ‏توانند اقتدا كنند و به جماعت نماز بخوانند. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زن، زندگی ،آزادی فاصله ای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم ، اریک توقف کرد، نمی دانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دو باره وارد راهرویی که به پله هایی رو به بالا می رسید، شدیم. اریک از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پله ها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل می تابید نمایان شد. اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که بازنشده بود. هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت: می دونی که اینجا کجاست؟! جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت: فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست. اریک سری تکان داد و گفت: درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید ، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمی گردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یانه؟! جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد. از حرفها و حرکات این دو نفر برمی آمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟! همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه می کردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم،یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما در حقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید. بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: چه زود دیر میشود. جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت: چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟! در بین اینهمه بغض و دلتنگی ،خنده ام گرفت و گفتم: با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم. جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد ،انگار میخواست من را خفه کند و گفت: تو کی هستی لامذهب؟! دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهکاهی ما ایرانیها ازش استفاده میکردیم. خنده ام را فرو خوردم و گفتم: آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟! و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم: جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم. با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد،مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچه هایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود. منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت: خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت در نیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم. با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد. مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوارشدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در.. در بسته شد. جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود. نمی دانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با خدا بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که آزادی واقعی چی هست.. با صدای جولیا به خودم آمدم: آقا کجا میرین؟ مسیر ما ،اینطرف نیست. مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت: حرف نزن وگرنه میمیری.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی جولیا با لرزشی در صدایش گفت: تو..تو کی هستی؟ و بعد مچ دستم را محکم تر فشار داد و در حالیکه دندان هایش را بهم می سایید گفت: دخترهٔ عوضی، تو کی هستی؟ اینا کی هستن؟! آن مرد لولهٔ اسلحه را از زیر بارانی اش کمی بیرون آورد و گفت: نشنیدی که چی گفتم؟! جولیا ناگهان ساکت شد، احساس کردم فشاردستش دور مچ‌من کمتر شد،انگار نقشه هایی در سرش داشت یک لحظه دست من را ول کرد و میخواست از داخل کیفش که بین من و خودش قرار داشت ،بی صدا چیزی بردارد. احسلس خطر کردم و با زیان انگلیسی رو به مردی که ما را به نوعی دزدیده بود کردم و‌گفتم: می خواد چیزی از کیفش برداره.. مرد در یک چشم بهم زدن اسلحه را بیرون آورد و بی مهابا روی شقیقهٔ جولیا گذاشت و گفت: هر حرکت اضافی، مساوی هست با تمام شدن زندگیت..فهمیدی؟! و سپس دست برد و دستهٔ کیف جولیا را گرفت و کشید و کیف را در دست گرفت، آن را به مردی که روی صندلی جلو نشسته بود داد تا کیف رت وارسی کند. جولیا که مشخص بود ترسیده بود، سرش را تکان داد و زیر لب چیزی می خواند. متوجه شدم که ماشین از محدودهٔ شلوغ شهر دور میشود و در جاده ای خلوت به پیش میرود. صدایی از جولیا در نمی آمد اما من حرکات لبانش را در تاریکی ماشین میدیدم. چند متری جلوتر ناگهان ماشین خاموش شد،فضای اطراف تاریک بود، انگار دور و بر ما شهری وجود نداشت. جولیا که انگار به هدفش رسیده بود و چشماتش در تاریکی شب مثل چشمان گربه می درخشید دوباره شروع به خواندن ورد کرد و اینبار بلندو بلندتر.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿