eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت صدویازدهم خودم را داخل اتاق پرت کردم... و ساحل پشت سرم وارد شد... چشمانش اشکی بود... بغض صدایش هم از لرزشش مشهود بود... - محیا راسته؟!... چشمانم را روي هم گذاشتم و همزمان اشکم چکید... خودش را در آغوشم پرت کرد و زار زدیم باهم... هق هقمان که تمام شد از آغوش هم جدا شدیم... ساحل چشمان نگرانش را به صورتم دوخت... - حاالا چی میشه محیا؟!... کلافه ونگران چشم گرداندم در صورت زیبایش... - نمی دونم ساحل... هیچی نمی دونم... مغزم دیگه کار نمی کرد... ساحل اخمی کرد... - درسته مریض بود... اما نباید به داداشم دروغ میگفت... کار خوبی نکرده... سپس نگاه دزدید از من... اونجوري که من داداش و میشناسم،محاله دیگه طلاق بده هدي رو... ته دلم روشن شد... یعنی اینقدر جوانمرد بود که بماند کنار همسر مریضش؟!... هیچ وقت باور نمی کردم که روزي برسد براي ماندن امیرعباس کنار دیگري دعا کنم... رو به ساحل کردم... - خدا کنه... ساحل از جا بلند شد... - مطمئنم که این کارو میکنه... سري تکان دادم و او هم رفت... و من باز ماندم تنها ... با احساس عشق کهنه و خسته در اعماق قلبم... که میدانستم هست... و تمام هست و نیستم را براي انکار بودنش به کار گرفته بودم... روزها از پی هم میگذشت... و من کمتر یا بهتر بگویم اصال امیرعباس را نمی دیدم... به گمانم تمام وقتش را کنار هدي میگذراند... و من... خوشحال بودم از بابت اینکه حداقل براي دیگري انسان است... و کمی هم حسادت میکردم... به احوال تنها مانده و وامانده ي خودم... اما مثل همیشه چشم می بستم رومحیا و احساسش... روز اعالم نتایج هم فرا رسید... و خودم داخل کامپیوتردیدم که برق شریف قبول شدم... چند بار پلک زدم بر روي روشن مانیتور... باورم نمی شد... محیاي ضعیف و بی دست و پا... روزي مهندس برق خواهد شد... قبولی آنهم در دانشگاه صنعتی شریف برایم رویا بود... مثل خواب بود برایم... اما خوشحالیم را با مینا پشت در بسته ي اتاقم... میان دو شیرینی که در دهان هم گذاشتیم،تقسیم کردیم... میترسیدم شاد باشم... مبادا صداي خنده ام دل کسی را بشکاند... ومیدانستم همه در خانه الان دل شکسته اند... تنها همدمم مینا شده بود... و مزه پرانی هاي کم و بیشش دنیاي کوچکم را تسکین میداد... خنده دار نبود... شوهرم هنوز کنار همسرش در بیمارستان بود... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدوچهاردهم من بی اختیار اشکم چکید... او چه میگفت؟!... میخواست طلاقم بدهد؟!... به همین راحتی... چشم دوختم به او... - انگار همین دیروز بود که به شوق دیدنت خونه میومدم... فکر میکردم همه چی با طلاق من و هدي درست میشه... اما انگار خدا هم فهمیده من لیاقتتو ندارم محیا... دستم را روي لبانش گذاشتم تا ساکت شود... بی فاصله دستی که روي لبش گذاشته بودم را گرفت... کنار زد... و من انگار مسخ شده همراهی اش میکردم... و اشک هایمان در هم گم شده بود... در نگاهش انگار هزاران حرف بود... چشمانش انگار اجازه میخواستن براي نزدیک شدن... مگر غیر از این بودکه مرد شکسته شده ي امروزم،همان کسی بود که تمام دل و دینمو برده بود؟!... مگر غیر از این بود که براي ندیده گرفتنش،با تمام خودم در جنگ بودم؟!... چه میشد اگر باز هم با دلم راه می آمدم؟!... خیره اش شدم... و با تمام خجالت پیش قدم شدم در بوسیدنش... انگار شکه شده بود اوهم... کمی مکث کرد... و شروع کرد به بوسیدنم... باران بوسه هایش انگار تمام گل هاي احساسم را که مرده بودند،زنده میکرد... و من هنوز هم خجالت میکشیدم از مردي که تمام ممنوعه هایم را بارها دیده بود... بوکشید از میان موهایم... و صداي نفسش کنار گوشم... کنار گوشم را بوسید و زمزمه کرد - :قرار بود خانم خونم باشی... مادر بچه هام باشی... در صدایش انگار ماتم کده بود... پلک روي هم گذاشتم و اشکی چکید... به صورتم نگاه کرد... و پشت هم لبانم را بوسید... قطره اشکم چکید روي دستی که صورتم را احاطه کرده بود... مکث کرد... و دوباره نگاهم کرد ومن دیدم اشک حلقه زده در چشمان مرد مغرورم را... لب زد - :لعنت به من... کمی بلند تر رو به من کرد- :ببخش که لیاقتتو نداشتم... و من مبهوت سر جایم ماندم... منی که منتظر ادامه ي معاشقه اش بودم... منی که با تمام وجود میخواستم لمس کنم شوهري را که هیچ وقت سهمی نداشتم از زن بودنش... من تمام زنیتم را کنار امیر عباس حس میکنم و او اینطور مرا رها میکند... تا باز هم جوانمرد باشد... و اي کاش کمی براي دل بیچاره ي من هم جوانمردي میکرد... اي کاش براي من هم همان امیر عباسی بود که همه روي سرش قسم میخوردند... اي کاش این همه بی رحم نبود برایم... دوباره جلو آمد... جایی روي سرم لاب لای موهایم را بوسید... - خداحافظ خانمم... ومن چقدر شیرین بود برایم این اولین و اخرین خانم بودنم برایش... از در بیرون رفت... ومن همانطور به زمین چسبیده بودم... بی آنکه بروم دنبالش... و براي آخرین بار هم که شده التماسش کنم براي ماندنش... کجا می ماند؟!... جاي او کنار همسر مریضش بود که نیاز داشت حالا به امیر عباسش... و چه بد که امیر عباس او سلطان قلب من هم بود... و چه بد که ادامه نداد و نماند تا براي آخرین بار دوباره حس کنم تمام وجودش و زنانیتم را... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت صدوبیستونهم فرحزاد چطوره؟!... ساحل اخمی کرد... - بنظرم فشم بهتره... مینا گفت... - اونجام خوبه... نگاهی به من کرد... - نظر توام اصلا مهم نیست... لبخندي زدم از شوخی اش... مینا خنده اي کرد و دنده عوض کرد... - اووووو... دختر حاجی ها رو دارم میبرم صفا... چشم آقاجون روشن... ساحل خندید... - آره واال... میان خنده هایمان رسیدیم به مقصد... و رستوران زیباي کنار رودخانه... صداي آب روان رودخانه... وبوي تنباکوي پیچیده در محیط ... میان بینی ام ... روحم را تازه میکرد انگار... عمیق بو کشیدم... مینا گفت... - اینقدر عمیق بو نکش حسرت به دل... -بیا یکم بکش غمات یادت بره... چپکی نگاهش کردم... - معتادم میکنی الان؟!... خندید... - ما اینیم دیگه... ساحل قاشقی از غذاي مانده از شامش را به دهان برد... - اوهوم بکش داداش ما رو یادت بره... توام بتونی به زندگیت برسی... چندش نگاهش کردم... - با دهان پر حرف نزن، اه... ساحل لبی کج کرد... - خیلیم دلت بخواد... - واا دور از خانواده بی شخصیت میشی... نگاهم کشیده شد به موبایل لرزان ساحل... اشاره اي زدم... گوشیت زنگ میخوره خانم معتاد... ساحل هل کرده لقمه اش را کامل قورت داد... و جواب داد... - بله داداش... سالم ببخشید... بله... چشم الان اس ام اس میکنم... مینا نگاهی کرد و سمتم خم شد... - هنوز که غیرتیه... نگاهش کردم و شانه اي بالا انداختم... - نه بابا آبجیش اینجاست واسه اونه... به مسخره سري تکان داد... - آهان... بله... دوباره صدام کرد... بیا بکش... وسوسه شدم ولبی کج کردم... خوب میشد اگر منهم بلد بودم کشیدنش را...امتحان کردنش به یکبار که می ارزید... با تردید گرفتم... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت دویستوهفتم بی آنکه مثل همیشه لبخندي بزند،گفت... - بفرمایید در خدمتم ..بی آنکه مقدمه چینی کنم سر اصل مطلب رفتم... " - به خاطر مینا اینجام استاد... بهتون از احساسش حرف زده... و یادمه گفتید دلتون یه زندگی آروم میخواد... و یادمه یه یار کنارتون میخواستید... میخواستم به عنوان دوست مینا دلیل نخواستن مینا رو بدونم"... جرعه اي از چایش نوشید و نگاهی انداخت... به قهوه اي که برایم گارسون روي میز گذاشت... به سمتم خم شد... " - خودشما وقتی بعد از شما برم سراغ دوستتون ... چه فکري میکنی راجع به من؟ !... فکر نمی کنید من خیلی عیاشم؟"!... لب فشردم... حقیقتا راست میگفت... خودم را جمع و جور کردم... " - من الان روبه روي شما نشستم ... و دارم میگم کلا طبیعیه... اگه مینا به شما جذب شده باشه و با هم باشید... به من یا کس دیگه ربطی نداره"... عمیق نگاهم کرد... و دور لیوانش پیچاند انگشتانش را... "- من یه آدم موجه ام تو جامعه و جامعه از همین مردم تشکیل شده"... میان حرفش پریدم... " - مگر به جز من و شما و خود مینا کسی خبر داره... از صحبتهایی که بین ما رد و بدل شده؟"!... نگاهی به چایش کرد... " - من گفتم به شما هم... یه زندگی آروم میخوام... من اونقدر جوون نیستم که بتونم... جواب شور و هیجان و عشقی که تو وجود مینا هست رو بدم... شاید هیچ وقت با من خوشبخت نشه... باوجود روحیه و تفاوت سنیمون"... سري تکان دادم،راست میگفت... آرامش او کجا و شور و هیجان مینا کجا؟!... باز هم کم نیاوردم... - به نظرم آدمهاي متفاوت میتونند همدیگرو کامل کنند... متفکر نگاهم کرد... من واقعا دوست داشتم مینا را خوشحال ببینم... با شک گفتم... - نمیشد به تلفن هاش جواب بدید؟!... خنده اي کرد... - خبر چینی منو کرده؟!... و من کمی سر ذوق آمدم ... از شوقی که در حرف هایش نهفته بود وقتی راجع به مینا صحبت میکرد... سري تکان داد... - آره... من چند باري هم که تماس گرفته ... کالس بودم جواب ندادم... خندیدم ... - لطفا دوستمو اذیت نکنید... " - من کی باشم که بخوام دوست شما رو اذیت کنم... ماشالا اون خودش استاد اذیت کردنه"... خندیدم و از جا بلند شدم... - خب با اجازه،من کارمو انجام دادم دیگه... با من ازجا بلند شد و ساعتش را نگاه کرد... - منهم میرم دانشگاه اگه اونجا میرید برسونمتون... مسیرم دانشگاه بود و واقعا زشت بود اگر میگفتم نه و در دانشگاه مرا میدید... سري تکان دادم... - بله... خوشحال میشم... و سوار ماشین شدیم... و نمی دانم این دلشوره عجیب که در دل حس میکردم از کجا آمده بود؟!... داخل ماشین صداي بنان که از دستگاه پخش میشد دلم را آرام میکرد... جلوي دانشگاه نگه داشت،سري تکان دادم... و خداحافظی کردم با لبخند... اما لبخندم جمع شد با چیزي که روبه رویم میدیدم... امیرعباس اینجا چه میکرد؟!... دلم لرزید با دیدن اخمی که روي صورتش بود... استاد هم ندید امیرعباس را و رفت... و من ماندم با یک کوه ترس و غم... تیز نگاهم کرد و سوار ماشین شد... قدم تند کردم و قبل از اینکه راه بیفتد سوار ماشین شدم... و نالیدم... امیرعباس نگاه بدي انداخت... - به خدا اونجوري که تو فکر میکنی نی... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀