رمان #بغض_سنگین
قسمت صدوسیزدهم
اینبار بی دعوا...
خندیدم...
- بی دعوا...
و من عجیب مسخ مهربانی بی سابقه اش بودم...
حتی با هدي هم چنین چشمان مهربانی ندیده بودم از امیرعباس مغرورم...
موهایم را از جلوي چشمم با سر انگشتش کنار زد...
- مبارکت باشه مهندس کوچولو...
ومن قلبم لرزید...
هیچ کس خبر نداشت از قبولی ام...
کسی هم تبریک نگفته بود...
هیچ وقت حتی تصورش هم را نمی کردم که او اولین نفري باشد که تبریک بگوید به من...
لبخندي زدم بی اختیار...
- از کجا فهمیدي؟!...
- اگه ندونم زنم داره چی کار میکنه که باید بمیرم...
ومن تمام ذهنم قفل کلمه " زنم" شد...
و من نمی دانم اصلا چطور میخواستم از این نسبتم با او بگذرم...
هر چند که حتی یک ساعت هم من و او زن و شوهر نشدیم...
صدایش را شنیدم...
- محیا؟!...
کجایی؟!...
با خجالت خیره اش شدم...
غمزده به گونه هاي سرخم خیره شد و نوازش کرد کمی...
اومدم حرف بزنم همونطور که گفتم...
منتظر خیره اش شدم...
- هدي خوب نمیشه محیا...
اون الانم از کمر به پایین فلج شده...
دست چپش از کار افتاده...
مکث کرد...
- فکر کردم هممون تاوان کارایی که کردیم و پس دادیم...
هدي هم با طلاق تقاصشو پس میده...
دیگه دوستش نداشتم...
وقتی فهمیدم که مال من نیست...
وقتی فهمیدم از اول عاشق کس دیگري بوده و براي من اداي عاشقی درمیاورده...
از خودم و اون حتی از زندگی هم متنفر شدم...
احساس احمق بودن میکردم...
اینقدر خشم داشتم که میتونستم هم خودموهم اونو بکشم...
اما وجود تو...
حضورتو...
تو زندگیم نزاشت تصمیمی براي مرگ بگیرم...
وقتی آروم شدم یکم چشمانم آروم شد...
دیدمت با تمام وجودم...
وقتی تمام ذهنم و قلبم از هدي خالی شد دیدم خانومیتو...
دیدم نجابتتو...
دیدم قدرت و محکم بودنتو...
اونوقت بود که ارزش کسی رو که تمام و کمال ذهنش،روحش ،قلبش و جسمش با منه رو فهمیدم...
سرش را پایین انداخت...
انگار اشک داخل نگاهش حلقه زده بود...
- اما هدي تو خونه من زمینگیر شد محیا...
نمی تونم ولش کنم...
و من از جوانمردي اش لبخند رو لبم نشست...
سوالی نگاهم کرد...
- لبخند براي چیه...
- خوبه که خوبید حتی براي دیگري...
نگاهم کرد عمیق...
- محاله که کسی تورو بشناسه و دیونه ي خانومیت نشه محیا...
و این جمله رو با چنان حسرتی گفت که تمام قلبم لرزید...
ادامه داد...
اما محیا من هیچ وقت لیاقتتو نداشتم...
از اولش میخواستم هر طور شده کنارم نگهت دارم...
و هی پیش خودم میپرسیدم چرا...
و هیچ جوابی پیدا نمی کردم...
من باتو...
با کنارت نبودن فهمیدم چقدر میخوامت...
چقدر میخواستمت...
حالا میفهمم چرا وقتی بهت نزدیک میشدم کنترلم از دست میدادم...
منی که حتی با کسی که به قول خودم عاشقش بودم،هیچ وقت تجربه نکردم...
و من تمام تنم گوش شده بود براي شنیدن حرف هاي شیرینش...
- حالا محیا رسیدیم به آخر بازي...
اونجایی که من باید تاوان تمام کارایی که کردم وپس بدم...
یادمه میخواستی که دیگه...
انگار سخت شده بود حرف زدن برایش...
- کنارم نباشی...
دستانم رارها کرد...
- حالا ازت میخوام که تو زندگی گندم نباشی محیا...
حق تو زن دوم بودن یه مرد زن دار مریض نیست...
نمی خوام به پاي من و هدي بسوزي، باید بري...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀