رمان #بغض_محیا
قسمت دویستویکم
سري تکان داددو گفت...
- لباس قشنگیه شروع کنیم...
سري تکان دادم و او مشغول شد...
فکر کنم سه ساعت از نشستنم گذشت...
که آرایشگر بالاخره کارش را تمام کرد...
و من بیش از خودم هیجان دیدن ساحل را داشتم...
با هیجان به آرایشگري که فهمیده بودم نامش مارل است نگاه کردم...
- عروس هم حاضره؟!...
به سمت اتاق عروس نگاهی کرد...
" - فکر کنم...
آره دارن لباس میپوشونن بهش...
نمی خواي خودتو ببینی؟!...
ماشااالله ماه شدي"...
از جا بلند شدم ونگاهی به خود انداختم...
زیبا شده بودم...
آرایش ساده و در عین حال زیباییم طراوت خاصی به چهره ام بخشیده بود...
و موهایم که ساده پشت سرم جمع شده بود...
زیادي خانومانه ام کرده بود...
بلند شدم روي جوراب شلواري زخمی که...
به خواست امیر عباس پوشیده بودم لباسم را تنم کردم...
و با هیجان وارد اتاق ساحل شدم...
و از چیزي که میدیدم شکه شدم...
باورم نمی شد ساحل در آن لباس پرنسسی سفید...
با آن تاج ظریفش روي موهاي بلوطی رنگ جدیدش...
غیر قابل تصور و زیبا شده بود...
و لبخند زیبایش عجیب میدرخشید...
زبانم بند آمده بود اصلا...
خنده اش غلیظ تر شد...
- چطور شدم محیا؟!...
با صدایی که از شدت بغض و شوق میلرزید...
گفتم...
عالی،شبیه فرشته ها شدي ساحل...
دلم میخواست در آغوشش بگیرم...
آرام به سمتش رفتم...
و در آغوش گرفتم رفیق روزهاي تنهاییم را ...
واز ته دل بوسیدمش...
- محشر شدي ساحل...
امیدوارم خوشبخت باشی...
بینی ام را کشید...
- تو چرا اینقدر ناز شدي بلا...
خندیدم و اشاره به آن دست خیابان که امیرعباس داشت به سمتمان می آمد کرد...
- تو همینجوري دل اون بنده خدا رو بردي...
خدا به دادش برسه امشب...
و سري براي امیرعباس تکان داد...
و عروسش را سوار ماشین کرد و به راه افتاد...
نگاهی به امیرعباس کردم که حالا به من رسیده بود...
لبخندي زد که زوري بودنش معلوم بود...
اما من توجهی نکردم و با هیجان سلام دادم...
- سلام خوشگل شدم...
آرام گفت...
"- سلام عزیزم تو خوشگل بودي...
..."
اینجوري وسط خیابون واینسا بیا بریم
کمی توي ذوقم خورد از رفتار سردش...
همراهش شدم و سوار ماشین شدیم...
و من ریه پر کردم از عطر خنکی که انگار به من جان می داد همیشه...
سعی کردم ناراحتی ام را بروز ندهم...
- حاج آقاي ما چقدر خوشتیپ شده...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستودوم
آقا داماد شمایی یا یکی دیگه...
لبخند کمرنگی زد و کلافه نگاهش را در صورتم گرداند...
- خیلی خوشگل شدي خانم...
لبخندي زدم که ادامه داد...
- میدونم حقت تو مراسم برادرت بدرخشی خانوم...
ولی من دوست دارم تو فقط وفقط مال من باشی...
دیدم اخم کمرنگتو وقتی هیجانی ازم ندیدي جلوي در...
لبخندم عمیق تر شد...
از درك عمیقی که نسبت به رفتار من داشت...
از پختگی اش از شعورش...
و همچنین حساسیتی که به نظر زیبا و شاید بیمار گونه میامد...
و براي من شیرین بود...
به تالار رسیدیم و از هم جدا شدیم...
به قسمت زنانه رفتم...
هنوز عروس و داماد نیامده بودند...
لباسم را سریع تعویض کردم تا به مهمانان برسم...
از اتاق که بیرون آمدم مادر و عمه را دیدم...
که به مهمانان خوش آمد میگفتند و به سمتشان رفتم...
و چقدر به نظر جوان می آمدند مادرهاي عروس و داماد...
دستم را پشت مادر گذاشتم که مشغول تعارف کردو به عمه ي امیرعباس بود...
و لعنت فرستادم به شانسم...
از آنچه که میترسیدم به سرم آمد...
با دیدنم لبخندي زد...
- اي واي سلام محیا جون خوبی؟!...
لبخندي زدم و به رسم مهمان نوازي سلام دادم...
و رو به دخترش که با اخم رویش را آنطرف کرده بود هم سلام دادم...
ممنون عمه خانوم خوش آمدید...
دست روي شانه ام گذاشت...
" - ماشااالله هر روز خوشگلتر میشی...
از اولم میدونستم مال خودمون میشی...
حالا هر چیم شده باشه...
حالا یه زنم طلاق داده باشه مال گذشتس...
آفرین به بخشش و گذشتت"...
چشمانم را باز و بسته کردم...
اینقدر تند حرف میزد حتی مهلت نفس کشیدن هم به خودش نمی داد...
و در دل دخترش را دعا کردم...
که برایم پشت چشمی نازك کرد...
دست مادرش را گرفت و رفتند نشستند...
دو ساعت کامل آنقدر راه رفته بودم و باهمه صحبت کرده بودم...
که براي منی که اصلا عادت به جمع نداشتم واقعا طاقت فرسا بود...
کمی نشستم و پوفی از کلافگی کشیدم...
از همه سخت تر پاسخ دادن به سوالات مختلف فامیل ها بود...
که من را بیشتر از همه کلافه می کرد...
با دیدن مینا که از رختکن بیرون آمد انگار دنیا را هدیه دادند...
در آغوشش گرفتم وکنار گوشم گفت...
- به به عروس خانوم آینده...
لبخندي زدم وگفتم...
"- تو روخدا شروع نکنیا...
تا همین حالا در همین مورد داشتم به فامیل محترم توضیحات میدادم"...
خنده اي کردو گفت...
" - حقته...
چرا وقتی فامیل صلاح نمی دونن ازدواج میکنی؟"...
به حرف مسخره اش خندیدم...
و صداي بالا رفتن سوت و کف خبر از آمدن عروس و داماد میداد...
از جا بلند شدم و با تمام وجود دست زدم...
اشک به چشمم آمد و ستردم اشک روي گونه ام را...
از آنچه که میدیدم و حقیقتا زیباترین صحنه ي عالم بود برایم...
روي ساحل و محسن را بوسیدم...
و روي صندلی نشستم کنار مینا ...
و تا آخر هم دیگر تکان نخوردم...
واقعا حوصله ي بازپرسی و کنکاش بقیه را نداشتم...
نگاه به لباس قرمز رنگ مینا انداختم...
- چه خوشگله لباست...
خندید...
- آره خیلی...
سلیقش حرف نداره...
متعجب پرسیدم...
- سلیقش؟!...
دوباره لبخند ملیحی زد...
- با بردیا رفتیم خریدیم...
- بردیا؟!...
بردیا کی...
حرفم را نیمه گذاشتم...
- منظورت ؟ ..!متعجب گفتم...
- نه؟!...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستو سوم
طلبکار گفت...
وا چیش تعجب داره...
داشتم میرفتم خرید...
اونم گفت دوست داري بیام...
گفتم بیا...
دقیق و متفکر نگاهش کردم...
- آهان،همین؟!...
مستاصل نگاهم کرد...
- بعدم رفتیم نهار خوردیم...
از زیر چشم نگاهش کردم...
- بدون بیتا؟!...
لبش را کج کرد...
- بدون بیتا...
شام را اعلام کردند همان موقع...
به سمت میز شام رفتم...
حوصله ي عرض اندام و طرح سوال در ذهن مردم را نداشتم...
شام را هم کنار مینا نشستم و نگار و دریا هم به ما اضافه شدند...
با شوخی و خنده شام را خوردیم...
و من که عاشق هیجان دور دور دنبال عروس و داماد بودم...
محکم دستانم را بهم کوبیدم...
- بچه ها پاشید بریم سریع...
از در سالن با عجله بیرون رفتیم...
و امیرعباس را دیدم که با ژست فوق العاده اي...
دست در جیبش فرو برده بود و با آقاجون صحبت میکرد...
و دل مرا می برد،نزدیکش آمدم...
اول به آقاجون سلام دادم...
و آرام ساعد دست امیرعباس را گرفتم...
سري تکان داد و چشمی به آقاجون گفت...
- بله آقاجون مراسم هست...
آقاجون گفت...
"- بابا جوونن دوس دارن شادي کنن...
یه کاري کنید همسایه ها صداشون در نیاد"...
امیرعباس دوباره سري تکان داد...
- چشم آقاجون حواسم هست...
آقاجون دستی روي شانه ي امیرعباس گذاشت...
- مراقب خودتون باشید پسرم...
با اجازه اي به آقاجون گفتیم و سوار ماشین امیرعباس شدیم...
و من ذوق زده و با هیجان گفتم...
آخ جون من عاشق دور دورم...
سري تکان داد و با شیطنت مردانه اي گفت...
" - نوچ حیف شد...
من می خواستم ببرمت دور دور دنبال ماشین عروس...
ولی دیدم عاشق من نیستی قضیه منتفی شد"...
لبم را جلو دادم و کمی قیافه ام را مظلوم کردم...
- لا اله االااالله امتحان الهی میگیري وسط خیابون؟!...
خندیدم...
" - میرسیم خونه...
اونوقت لباتو اونجوري کن ...
ببین عاقبت به کجا کشیده میشه"...
صداي بوق ماشین عروس را که شنیدم...
با هیجان به امیرعباس گفتم...
آخ جون امیرعباس بدو بدو...
الان گمشون میکنیم...
خندید و گفت...
" - چشم...
زن گرفتم یا بچه دار شدم نمی دونم والا"...
اهمیتی به حرفش ندادم...
خدا می داند چقدر به من خوش گذشت...
مسابقه با ماشین عروس و گشت وگذار در خیابان ها...
و خدا میداند چه لذتی بردم وقتی از کنارم جم نمی خورد و دائم هواسش به من بود...
مگر طوفانی هم می توانست این حال مرا بد کند...
منکه گمان نکنم...
خسته و کوفته سوار ماشین امیرعباس شدیم...
با بقیه جوان تر ها به سمت خانه رفتیم...
و چقدر امیرعباس حرص خورد از دستشان...
که ساعت دو شب بوق بوقشان براي مردم آسایش نذاشته بود...
همان داخل ماشین بود که خوابم برد و دیگر نفهمیدم چه گذشت...
نیمه شب با احساس معذبی چشمانم را باز کردم...
نگاهی به امیرعباس کردم که راحت خوابیده بود...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستوچهارم
یعنی امیرعباس مرا تا بالا بغل گرفته بود؟!...
منکه یادم نمی آمد دیشب را که به داخل خانه آمده باشم...
نگاهی به اتاق امیرعباس انداختم...
و با آن لباس احساس خفگی بهم دست داد...
کلافه و آرام صدایش کردم...
- امیرعباس...
مست خواب گفت...
- هوم...
تکانی به دستش دادم...
- دارم خفه میشم...
لای چشمانش را باز کرد و دستش را شل تر کرد...
از جا بلند شدم
- کجا؟!...
آرام گفتم...
" - میرم لباسمو عوض کنم خیلی موذبم...
درستم نیست کسی ببینه من تو اتاق شمام"...
و با خنده و شیطون نگاهش کردم...
نگاهی کرد و سرش را تکان داد...
و بی خیال دوباره روي تخت دراز کشید و چشمانش را بست...
و ساعدش را روي چشمانش گذاشت...
و متعجب از بی اعتنایی اش راه خروج را در پیش گرفتم...
که در همان حالت گفت...
"- فیلم بازي کن خانوم...
در برو...
..."
روزي میرسه که راه فرارم نداشته باشی
با خجالت بیرون رفتم و لباسم را عوض کردم و خود را روي تخت انداختم...
و بی آنکه چیز دیگري بفهمم از شدت خستگی خوابم برد...
صبح با انرژي از خواب بلند شدم و کمی به خود رسیدم...
البته از رویارویی با بچه ها کمی مضطرب بودم و خجالت میکشیدم...
که دیروز امیرعباس جلوي آنها در آغوشم گرفته بود وتا بالا آورده بود مرا...
بالاخره پایین رفتم و با دیدن همه که دور هم جمع شده بودند...
براي صبحانه گل لبخندم شکفت...
و شکفتی ام با دیدن دارا بیشتر شد...
او اینجا چه میکرد؟!...
اصلا ندیده بودمش...
سلامی دادم به همه و مخصوص به دارا سلام دادم و گفتم...
- چه خبر پسر عمو جان؟!...
چه بی خبر آمدي؟!...
تعجبی جواب سلامم را داد و گفت...
یعنی دیشب منو تو عروسی ندیدي؟!...
نگاهش کردم ...
" - نه...
من دیشب اینقدر ذوق زده بودم...
که هیچکس و جز عروس و داماد ندیدم، شرمنده...
..."
رسیدن بخیر
سري تکان داد و گفت...
- اومدنم چند منظورست...
براي خداحافظی هم اومدم...
سوالی نگاهش کردم و نگاهم کشیده شد به زن عمو...
که اشک به چشمانش آمده بود...
بورسیه شدم...
از آلمان برام دعوتنامه فرستادن...
خوشحال محکم دستی به هم کوباندم...
- این که عالیه مبارکت باشه...
سري تکان داد که همزمان شد با آمدن امیرعباس...
این را از دستی که روي کمرم قرار گرفت فهمیدم...
دارا نگاهش روي امیرعباس و سپس روي من چرخید...
- تبریک دوباره به شمام میگم...
و عذر خواهی میکنم بابت نبودنم تو مراسمتون...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستوپنجم
لبخندي زدم اما غم دلم را گرفت...
با دیدن نگاهش که غم داشت و لبی که نمی خندید...
مثل گذشته برایش آروزي خوشبختی داشتم...
و مطمئن بودم کنار من هیچ وقت خوشبخت نمیشد...
صبحانه را خوردیم و کلی تازه عروس داماد را...
که همان لحظه به جمعمان پیوسته بودند را ...
اذیت کردیم و خندیدیم...
روزها از پی هم میگذشت و من هر روز...
بیشتر از روز قبل در گیر کارهاي عروسیم میشدم...
و بیشتر باور میکردم رسیدن به آرزوهایم را...
کمتر از یک ماه به عروسی مانده بود...
ومن قرار بود به همراه مادر براي خرید سرویس خواب بروم...
که تلفنم زنگ خورد و نام مینا رویش چشمک میزد...
تماس را برقرار کردم که با شنیدن صداي گریه اش دلم ریخت...
با نگرانی صدایش زدم...
- مینا،خوبی؟!...
چی شده؟!...
اما همچنان صداي گریه اش قطع نمی شد...
- مینا با توام کجایی؟!...
فقط نام کافه دم کتابفروشی را داد و تماس را قطع کرد...
هاج و واج به موبایل قطع شده خیره شدم...
سریع پایین رفتم و به مادر خبر دادم ...
که برنامه امروز را کنسل کند یا به همراه عمه برود...
و با سرعت تمام به سمت کافه رانندگی کردم...
تلفنم زنگ میخورد،پاسخ دادم...
و صداي امیرعباس داخل اسپیکر ماشین پیچید...
- سلام...
سلام خانوم...
کجا رفتی شما بی خبر؟!...
صلاح ندانستم گریه مینا را بگویم...
" - هیچی کاري پیش اومد دارم میرم پیش مینا...
ببخشید عجله اي شد فراموش کردم خبر بدم...
باشه عزیزم به کارت برس"...
و خداحافظی کردم و از خوش شانسیم...
جاي پارك نزدیک کافه گیرم آمد...
داخل کافه که شدم کمی هرم دود و تاریکی اذیتم کرد...
کمی گشتم در آن تاریکی تا مینایی که سر روي میز گذاشته بود را پیدا کنم...
دست روي شانه اش گذاشتم و سرش را که بلند کرد...
جا خوردم از چشمان پف کرده و سرخ و خیس از اشکش...
روي صندلی نشستم...
- مینا جان دلم هزار تا راه رفت...
چی شده ؟چرا اینطوري شدي؟!...
چانه اش از بغض لرزید و گفت...
- گند زدم محیا...
به خودم گند زدم...
با نگرانی اي که هزار برابر شده بود...
- میگی چی شده یا نه؟!...
سرش را پایین انداخت...
- عاشق شدم محیا...
انگار آب سردي روي تن و آتش نگرانیم ریختن...
لبخند کمی زدم...
- این که عالیه...
اشکات براي چیه؟!...
" - بهش گفتم محیا و اون فقط نگام کرد...
اون دوستم نداره...
حالی دارم که یک ثانیه ندیدنش و نمیتونم تحمل کنم...
دوستم نداره"...
دستش را جلوي چشمانش گرفت و هاي هاي گریه کرد...
حالش را درك میکرد...
و دلم میخواست بدانم چه کسی است...
که دل میناي من را برده...
- راجع به کی داري حرف میزنی؟!...
اشکش چکید...
- بردیا...
نگاهش کردم...
- بردیا؟!...
حدسش را میزدم...
سري تکان دادم و آبی برایش تکان داد...
تا کمی حالش جا بیاید و رو به مینا کردم...
"- مینا جان تو وارد دنیاي قشنگی شدي...
صبر میخواد این راه ...
صبر کن عزیز دلم...
قرار نیست که اینقدر کم طاقت باشی...
درست میشه"...
جرعه اي آب نوشید...
- جواب تلفنم و نمیده...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستوششم
دستش را گرفتم...
فکر هایی در سرم داشتم و گفتنش به مینا با این حال اصلا صلاح نبود...
- با خودت کنار بیا مینا صبوري کن...
عاشقی کردن صبر میخواد خوشگلم...
اشک هایش را پاك کرد...
"- خورد شدم وقتی اونطوري سرد و بی احساس...
فقط نگاهم کرد و بعدم بی هیچ حرفی رفت...
و حالام جواب تلفنم و نمیده"...
سري تکان داد...
-نمی دونم محیا...
هیچی نمیدونم...
بازویش را نورازشی دادم و از جا بلند شدم...
او را هم بلند کردم...
الان برو خونه یکم استراحت کن...
چند روز با خودت باش و کنار بیا با احساست...
..."
همه چیز وبسپار به خدا درستش میکنیم
با بغض گفت...
" - چیو؟!...
مگه میشه احساس آدما رو عوض کرد...
دوست داشتن زوري که نیست"...
چشمانم را با اطمینان بستم...
" - درست میشه مینا...
اینقدر آیه ي یاس نخون، پاشو...
پاشو دختر میبرمت خونه منو سکته دادي"...
مینا را خانه رساندم و تمام مسیر در این فکر بودم...
که چگونه کمک کنم به دوستم...
دوستی که خواهرانه همیشه کنارم بوده...
لب فشردم و کناري نگه داشتم و به استادم زنگ زدم...
صداي جدي اش که داخل گرشی پیچید...
در دل حق دادم به مینا که عاشق شود...
انصافا بردیا یک مرد کامل بود...
- سالم...
کمی مکث کرد...
- سلام...
فهمیدم شناخته بود...
- استاد محیا هستم خاطرتون هست؟!...
خیلی جدي گفت ...
"- بله،بله...
مگه میشه شما رو از خاطر ببرم...
درخدمتم"...
اگر میشه میخواستم هر وقت فرصت کردید،ببینمتون...
کمی مکث کردم...
- راجع به مینا...
چندلحظه سکوت شد...
"- البته...
من سفر هستم...
انشااالله آخر هفته برمیگردم...
..."
تماس میگیرم قرار بزاریم
- بله ممنون و خداحافظ...
خیلی سنگین خداحافظی کرد...
و من همان لحظه که گوشی را قطع کردم...
دلم ریخت از کار نسنجیده ام...
قطعا امیرعباس کنار نمی آمد با قرار گذاشتنم با مرد غریبه...
آنهم بردیا...
اصلا...
از طرفی هم درست ندانستم از راز مینا با خبر شود...
سرم را در دست گرفته و با خود گفت...
حالا تا آخر هفته...
میخواستم براي مینا حتما کاري انجام دهم...
ولی اگر امیرعباس میفهمید...
لب فشردم...
اصلا دلم نمی خواست فکر کنم به این اتفاق...
که قطعا مرا میکشت...
به خانه برگشتم و همراه شدم با مادر...
که منتظرم نشسته بود تا باهم به خرید برویم...
و بماند که شب چقدر منت کشیدم ...
از امیرعباسی که ناراحت بود از بی خبر بیرون رفتنم...
و چقدر شیرین بود لبخندش و بوسه اي که به پیشانی ام کاشت...
وقتی پشت هم ببخشید میگفتم...
و یادم نرفت قولی که گرفت...
و قول دادم بی خبر از او هیچ کجا نروم...
و هر لحظه با یاد آخر هفته دلم لرزید...
پنج شنبه بود و قرار شد قبل از کلاسم داخل کافه اي استاد را ببینم...
در کافه را باز کردم وصداي زنگوله اش کمی از استرسم را گرفت...
نگاهی به استاد کردم که منتظرم نشسته بود...
سلامی کردم و جوابم را داد، نشستم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویست ویازدهم
پس اومدی ایمان منو بسنجی....
با قدم هاي سست به سمت اتاقم رفتم و خودم را به خواب سپردم...
اما چه خوابی که هر دقیقه از خواب می پریدم از شدت استرس...
روز قبل از عروسی دیگر خانه ام چیده شده بود...
و عمه و مادر مرا بردند تا به قول خودشان ببینم خانه ام را...
خانه اي که قرار بود آشیانه ي خوشبختی من و او باشد،اما با این رفتارهایش...
نمی دانم...
به خانه نگاه کردم قشنگ شده بود...
دکوراسیون سرمه اي رنگ پذیرایی جلوه زیبایی داده بود به خانه...
یکی یکی اتاق ها را هم نگاه کردم...
هر سه اتاق را هم قشنگ چیده بودند...
با دیدن اتاق خوابمان نمیدونم چرا اشکم جاري شد...
و چه خوب که مادر و عمه اشک هاي سیل آسایم را به حساب شوق گذاشتند...
زنگ موبایل عمه مرا از فکرو خیال بیرون آورد...
- الو،سلام پسرم...
با شنیدن پسرم گوش هایم تیز شد...
" - بله، اومدیم اینور...
نمیدونی خانومت چه اشک شوقی میریزه با دیدن خونه ...
آهان ...
میاي اینجا...
بیا پسرم، بیا"...
دلم ریخت ...
اینجا می آمد...
دقیقا از آن شب بود که خودم را بیشتر از همیشه از دیدش پنهان میکردم...
تحمل اخم هایش را نداشتم...
بی محلی هایش را هم...
مادر دستم را کشید و داخل آشپزخانه برد...
و یکی یکی کابینت ها و کشو ها را برایم باز میکرد...
و نشانم میداد داخلش را و من تنها تمام حواسم به در بود...
تا امیرعباس بیاید دلتنگش بودم...
شوهرم بودم و محرم ترین برایم...
اما با دل سنگی اش چه میکردم...
صداي مادر از جا پراندم...
- محیا...
کجایی اصلا نگاه میکنی؟!...
لبخند مصنوعی زدم...
- آره مادر خیلی قشنگه دستتون درد نکنه...
عالی چیدید همه چیز خیلی شیکه...
تا مادر آمد حرفی برند صداي زنگ دهانش را بست...
در را باز کردم و غیر ارادي در دل قربان صدقه ي قامتش رفتم...
بالا آمد و سلامی داد به مادرش و مادرم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستودوازدهم
من زودتر به اتاق رفته بودم به بهانه ي دیدن لباسهایم...
از مادرش سراغم را گرفت...
عمه گفت...
- تو اتاقه مادر، الان صداش میکنم...
پشت حرف عمه گفت...
- نمی خواد مادر خودم میرم...
دست مشت کردم از استرس، دلتنگ بودم...
اما دلم کمی ناز کردن و قهر کردن میخواست...
داخل شد و آرام سلام کردم...
بی آنکه برگردم به سمتم آمد ...
شانه ام را گرفت و به طرف خودش برگرداند...
- چه استقبال گرمی...
لب فشردم و خجالت زده...
راست میگفت هرچه که بود باید به استقبالش میرفتم...
نگاه دزدیمو گفت...
- از من فرار میکنی یا دارم اشتباه میکنم...
انگشت در هم پیچاندم...
- نه...
فرار نمی کنم...
پشت به او کردم و مشغول دید زدن کشوها شدم...
دست روي شانه ام گذاشت...
و نوازش وار تا کمرم کشید دستش را...
و کمرم را در بر گرفت...
- جاي تو همینجاست راه فراري نداري...
پوزخند زدم و به سمتش برگشتم...
-گفتم که زیادي به خودتون مطمئنید پسر عمه...
تاي ابرویش بالا رفت...
مرا به سمت خودش کشید...
- پسرعمه؟!...
نگاهم را به جایی جز صورتش دوختم...
- بله...
مگه شما پسرعمه ي من نیستید...
خندید و آرام تر گفت...
" - خوشم نمیاد از من در بري...
اینطوري حرف بزنی...
پسر عمه صدام کنی...
در صورتی که من شوهرتم...
شو...
ه...
رت"...
هجی کردن کلمه اش که تمام شد نگاهی انداخت...
و صورتم را قاب گرفت با دستانش...
نزدیک آمد تا ببوستم...
اما صداي تقه اي که به در خورد،هم من و هم او را از جا پراند...
و متعاقبش صداي عمه آمد که از همان پشت در میگفت...
" - امیرعباس جان ما داریم میریم بازار...
تو خونتون یه چیزایی ندارید...
..."
یادمون رفته بگیریم با چند تا چیز دیگه زود برمیگردیم
خنده ام گرفته بود از دست پاچگیش...
صداي خود را کنترل کرد و از پشت همان در بسته گفت...
- باشه مادر دستتون درد نکنه...
الان میام میرسونمتون...
عمه با بدجنسی گفت...
نه شما اینجا بمونید به کارتون برسید...
مام میریم زود میاییم...
پیشانی امیرعباس سرخ شده بود از خجالت...
ومن هم دست کمی نداشتم از او...
صداي در خبر از رفتنشان می داد...
نگاهی انداخت به منی که زل زده بودم به صورتش...
- چیه؟!...
شانه اي بالا انداختم...
- هیچی پسر عمه...
به سمتم آمد گره ي روسریم را باز کرد و گونه ام را نوازشی داد...
- فکر کردم با جوابی که الان بهت دادم دیگه پسرعمه صدام نمیکنی...
اما میبینم سمج تر از این حرفایی...
چشمانش را خمار کرد...
- خوب کجا بودیم؟!...
قدمی عقب برداشتم...
" - بس کنید لطفا...
هر وقت رفتار با یه خانوم را یاد گرفتید...
اونوقت حق دارید به من نزدیک شید"...
و به سمت پذیرایی رفتم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستوسیزدهم
اما هنوز دستم به دستگیره ي در نرسیده بود که...
دستش را حلقه ي شکمم کرد و به سمت خود کشید...
و برم گرداند و به در کوباند پشتم را...
تمام این اتفاق در عرض یه ثانیه بود ...
و من حالا پشتم به در چسبیده بود و نگاهش میکردم...
مچ دستانم اسیر هر دو دستش بود...
کمی تکان دادم به دستهایم...
- ولم کنید لطفا...
آرام گفت...
" - اینو همیشه یادت باشه محیا...
همیشه یادت باشه...
من هر وقت بخوام بهت دست میزنم...
نزدیکت میشم و میبوسمت"...
آرام روي لبم را بوسید...
" - زن دایی شوهر داري رو اونجوري که باید یادت نداده...
خودم یادت میدم عیب نداره"...
حرصی نگاهش کردم...
- اینجوري نگاه نکن...
بهم بگو دلیل این اخم و تخمات چیه؟!...
با حرص گفتم...
- واقعا نمی دونید...
دستانم را رها کرد و بی خیال گفت ...
- نه...
چشمانم را گشاد کردم...
" - چند وقته خون منو تو شیشه کردید...
اونوقت نمی دونید رفتار دو روز قبلتون هنوز قلبمو به درد میاره...
خیلی بی رحمید...
..."
خیلی
اشکم چکید...
مرا به آغوش کشید و سرم را بوسید...
- گریه نکن...
اما حالا که در آغوشش بودم...
آغوشی که حتی دو روز پیش هم از آن محروم بودم...
انگار چشمه ي اشکم جوشیده بود وبه هق هق افتادم...
بی وقفه سرم را نوازش میکرد و چیزي نمی گفت...
انگار فهمیده بود احتیاج دارم به نوازشش و اشک ریختن...
یک ربعی همانطور ماندیم و وقتی از اشک هایم هق هق خشکی باقی مانده بود...از آغوشش بیرون
آمدم...
اشک هایم را پاك کرد...
گفتم...
دیگه بهم اینجوري بی محلی نکنید...
من خیلی اذیت میشم خیلی...
لبخندي زد...
" - شمام دیگه از این کارا نمی کنی تا این اتفاق نیفته...
محیا تو اخلاق منو میدونی...
یعنی از اول میدونستی...
آب خوردنت بی اینکه من بدونم هم ناراحتم میکنه"...
میان حرفش پریدم...
- به خدا من قصدم خیر بود...
" - اگر به من میگفتی هیچ وقت این اتفاقا نمی افتاد...
و روزایی که قرار بود بهترین روزاي زندگیمون باشه اینجوري نمیشد"...
تلخ خندید...
- حالام عیبی نداره...
و بد جنس نگاهم کرد...
- حالام عذر خواهیتو نشنیدم...
با چشمان گشاد نگاهش کردم...
- من که صد بار عذر خواهی کردم...
اون موقع عصبانی بودم صداي خودمم نمیشنیدم،چه برسه عذر خواهی تو ...
لبم را جلو دادم...
- خیلی خب عذر میخوام...
نزدیکم شد...
- عذر خواهی لفظی که قبول نیست...
و آرام لب زد...
- عذر خواهی باید عملی باشه...
و به سمتم امد هنوز لبش را روي لبم نذاشته بود...
که صداي زنگ در از جا پراندمان...
ومن از زیر دستش با خنده فرار کردم...
کلافه گفت...
- نخیر مثل اینکه این مادر ما امروز قصد کرده نزاره مایه نفس راحت بکشیم...
و به سمت در رفت...
خنده اي کردم به کلافگی اش و با هم همه جاي خانه را دیدیم...
و چقدر تشکر کرد از مادرهایمان و آن لحظه بود که فهمیدم...
حال خوب ما براي عمه چقدر مهم است...
که مدام اشک به چشم می آورد و اسپند دود میکرد...
و صدقه کنار میگذاشت با دیدن خنده هایمان...
به خانه برگشتیم و من امان نداشتم از دست شوخی ها و متلک هاي دختر عموها و ساحل...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستوچهاردهم
شام را کنار هم خوردیم و اخم هاي امیرعباس نشان میداد ...
که از شوخی ها او هم در امان نمانده...
لبخندي زدم و برایش کمی خورشت ریختم...
نگاه مهربانی انداخت که دلم را لرزاند...
- مرسی...
سري تکان دادم و نعیم گفت...
- می بینم که عروس و داماد تنگ دل هم دارن جیک جیک میکنن...
و غذا به گلوي امیرعباس پرید...
سریع لیوان دوغی برایش پر کردم...
و از خجالت اصلا نعیم را نگاه هم نکردم...
خدارو شکر که آقاجون به اتاقش رفته بود...
و گرنه از خجالت می مردم...
و البته که نعیم جرات نمی کرداین حرف ها را پیش بکشد جلوي آقاجون...
سرفه اش بند آمد و نگاه تیزي به نعیم انداخت که حساب کار دستش آمد...
و این بار مرا به خنده وا داشت قیافه ي نادم نعیم...
سفره را به کمک بچه ها جمع کردم...
و نشستم کنار ساحل که پرتقال پوست می کند براي خودش...
نگاهی به من انداخت...
خندید و گفت
" - بفرما...
داداش خود دار من با چشاش داره می خوردت"...
نگاهی به امیرعباس کردم که به من نگاه میکرد...
و نامحسوس اشاره زد تا کنارش بشینم...
به هواي چاي بلند شدم و براي همه ریختم...
و آخرین نفر به امیرعباس تعارف کردم و کنارش نشستم...
قند را تعارفش کردم و برایش میوه پوست کندم...
همه کم کم براي خواب میرفتند و من همانجا کنارش نشسته بودم ..که ساحل صدایش در آمد...
"- وااا،چرا اینجا نشستید...
خب پاشید برید بخوابید...
محیا فردا عروسیتونه باید صورتت سرحال باشه"...
انگار منتظر ساحل بودم که سري تکان دادم و از جا بلند شدم...
اما امیرعباس همانجا کنار نعیم و محسن و دانیال ماند و فیلمش را تماشا کرد...
لباس هایم را عوض کردم و روي تختم دراز کشیدم...
باورم نمیشد این آخرین شبی باشد که در این اتاق برایم به صبح می رسد...
تختم را لمس کردم،تختی که براي من و امیرعباس خریداري شده بود...
و حتی یکبار هم روي آن امیرعباس لمسم نکرد...
قلتی زدم و کلافه از بی خواب شدنم روي تخت
متوجه نشدم کی خوابم برد...
صبح نمیدانم چه ساعتی بود که با صداي هین گفتن ساحل از خواب پریدم...
و وقتی چشم باز کردم ,گفت
آماده شو دیگه باید بري آرایشگاه...
سریع به ساعت نگاه کردم...
هییع نیم ساعت از وقتم گذشت بود..
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستوپانزدهم
سریع به حمام رفتم و با بیشترین سرعت ممکن آماده شدم و به آرایشگاه رفتم...
داخل ماشین محسن نشستیم
که موبایلم زنگ خورد...
تماس را برقرار کردم و اولین چیزي که شنیدم صداي جیغ مینا بود...
- محیا کجایی دیونه دوساعته اینجام...
بابا بیا دیگه آرایشگر کفرش درومده...
مضطرب گفتم...
- بابا نفس بکش اومدم...
برو...
و قطع کردم با استرس به محسن گفتم...
- محسن جان دادش یکم سریع تر میري دیره...
لبخندي زد...
- اي به روي چشم عروس خانوم...
لب فشردم و به محض رسیدن از ماشین پایین پریدم...
و زودتر از ساحل وارد آرایشگاه شدم...
می دانستم با آن وضعیت یک ربع بیشتر میکشید تا بالا برسد...
نشستم و آرایشگر که همان لحظه فهمیدم نامش آرزو ست،گفت...
- کجایی پس خانوم...
دو ساعتی دیر کردي بشین که خیلی عقبیم...
سري تکان دادم و با خجالت نشستم و گفتم...
- فقط میشه زیاد نباشه یعنی چطور بگم...
خندید...
" - می دونم خوشگل خانوم...
یه عروسی بسازم که همه با دهن باز نگات کنن خیالت راحت"...
تمام مدت هر سه دقیقه یک بار به خودم داخل آینه نگاه میکردم...
و شوخی هاي مینا و ساحل امانم نمی داد که دائم میگفتند...
- بابا امیرعباس میپسنده نگران نباش...
دیگر آرایشگر را هم کلافه کرده بودم...
که یک پارچه روي آینه انداخت و خیال من و همه را راحت کرد...
فکر کنم حدود سه ساعتی زیردستش بودم...
کم کم از گرسنگی و کلافگی و به قول مینا فضولی داشتم میمردم...
بالاخره کارش تمام شد و به خودش دست مریضادي گفت...
ولی هر کاري کردم نذاشت خودم را در آینه ببینم...
به کمک مینا و کمی هم ساحل لباسم را پوشیدم و تورم را وصل کردند...
و بالاخره پارچه را از آینه برداشتند...
و من حیرت زده به محیاي جدید نگاه میکردم...
با اینکه رنگ مویم را به درخواست امیرعباس عوض نکرده بودم...
اما آنقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم هم باورم نمیشد دختر داخل آینه باشم...
نگاهی به چشمان اشکی مینا و ساحل اندختم و خودم هم اشکم حلقه زد...
که اگر صداي زنگ آیفون حواسم را پرت نمی کرد و صداي همهمه ي زنان...
که میگفتند داماد آمد را نمی شنیدم اشکم فرو میچکید...
ساحل صدقه اي کنار گذاشت و با چشمان اشکی اش شنل را روي سرم انداخت...
چادر سفیدم را هم روي سرم انداخت و مرا بدرقه کردند...
دیدن امیرعباس در لباس دامادي عحیب دلم را لرزاند...
او که نمی تونست صورتم را ببیند،اما صورت مرتبش در آن کت و شلوار سرمه اي رنگ دلم را برده
بود حسابی...
با همان هیبت و صلابت مخصوص خودش صدقه اي دور سرم گرداند و داخل اسپنددان شاگرد
آرایشگر انداخت...
کمکم کرد با آن لباس پفی که راه رفتنم را کمی سخت تر میکرد سوار ماشین شوم...
با راهنمایی هایی که فیلم بردار خودش هم نشست و رو به من کرد...
- سلام عروس خانوم خودم ...
نمی زاري یه نظر بندازیم خانوم...
خجالت کشیدم از لحنش و اعتراض گونه صدایش کردم...
قرار بود اول به آتلیه و باغ برویم و بعد سالن براي عقد...
داخل آتلیه که شدیم همه تنهایمان گذاشتند تا آماده شویم...
امیرعباس هم بیرون رفت تا غذایی سفارش دهد براي شکم گرسنه ي من...
چادر و شنل را در آوردم و بار دیگر به داخل آینه نگاهی به خودم کردم...
لباس صدفی رنگم با تمام سادگی اش زیبا بود ...
وبا آن آستینهاي بلند و یقه ي قایقی اش حسابی به اندامم نشسته بود...
در باز شد و امیرعباس داخل شد...
به سمتش برگشتم و چند ثانیه میخ من شد...
به سمتم قدم برداشت و آرام نوازش وار دستی روي گونه ام کشید...
- یعنی این فرشته خانوم مال منه...
لبخندي ملیحی زدم و بوسه اش روي پیشانی ام انگار گوله اي آتش بود...
بالاخره عکاس آمد و بعد از حرف و نهار...
اینقدر ژست هاي عجیب و غریب و گاه خجالت آور ...
که لپهاي مرا گل می انداخت و خنده ي امیرعباس را در می آورد...
به ما داد که وقتی اعلام کرد کارش تمام شده نفس راحتی کشیدم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستو شانزدهم
به سمت تالار رفتیم و بالاخره براي بار دوم پاي سفره عقد نشستم با محبوبم...
و خدا میداند تمام دنیا مال من بود وقتی از آینه نگاهش میکردم...
و با لبخند بله دادم با تمام وجودم به مردم...
مردي که تمام عمرم...
تمام قلبم بود...
باالخره آقایان هم به قسمت خودشان رفتند و شادي و همهمه برپا شد...
کمی رقص هم بد نبود در بهترین روز زندگیم در کنار عزیزانم...
خیس عرق سر جایم نشستم و مینا با دستمال عرق پیشانی ام تا خشک کرد...
و عمه و دختر عمه امیرعباس براي دادن هدیه به سمتم آمدند...
خوش آمدي گفتم که عمه هدیه را به دستم داد و گفت...
- مبارکت باشه خانوم...
ممنونی گفتم که ادامه داد...
- والا یه همچین جشنی واسه بار دوم انتظار نداشتیم،مبارکتون باشه...
لبخند زورکی زدم و سري تکان دادم که به همراه دخترش رفت...
مینا لبی کج کرد...
- رو مخ...
بی خیال گفتم...
- ولش کن از آقا بردیا چه خبر؟!...
چهره سرخ کرد...
سلامتی...
من به تو یه تشکر گنده بدهکارم...
رویش را بوسیدم...
- خوشبخت بودنت براي من بهترین هدیست...
نگاهم کرد با عشق...
- مرسی که تو رو دارم...
بالاخره داماد را دعوت کردند
و آمد بالاخره...
باورم نمیشد...
بالاخره تمام شد...
و من عجیب رنج عشق کشیدم...
شام را اعلام کردند و من کنار امیرعباس انگار روي ابرها سیر میکردم...
با اشتها شروع کردم به خوردن و امیرعباس با تعجب ساختگی نگاهم کرد...
- ماشااالله من واسه سیر کردن شما باید دام بگیرم،فکر کنم...
لوس کردم خودم را...
- اصلا نمیخورم...
چه شیرین بود ناز خریدنهاي امیرعباس که خودش تا آخر غذا را در دهانم گذاشت...
جشن هم تمام شد و درمیان همهمه شلوغی جوانها بدرقه شدیم تا خانه مان...
به خواست امیرعباس پایکوبی نداشتیم در خانه...
وارد پارکینگ شدیم و من تمام دلم پر شوق بودن از شروع زندگی تازه ام...
بالا رفتیم و من دزدکی نگاهش میکردم...
لبخندش نشان میداد که مرا می بیند و به روي خودش نمی آورد...
همین که وار خانه شدیم صدقه اي دور سرم گرداند و کنار گذاشت...
پیشانی ام را بوسید...
- به خونت خوش اومدي عزیز دلم...
لبخندي روي لب نشاندم...
کرواتش را با ژست زیبایی شل کرد و نگاهی انداخت...
- تا تو لباس عوض کنی من یه دوش بگیرم...
سري تکان دادم و بازحمت تورم را در آوردم...
سنجاق هارا هم به سختی باز کردم و سراغ لباسم رفتم...
هر کاري میکردم دستم به زیپ لباسم نمی رسید...
کمی تقلا کردم وکلافه دستم را از تنم وآیزان کردم تا کمی استراحت کنم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀