#رمان_بغض" محیا"
#قسمت_سی_ششم
من هم دختر بودم ...
من هم زیبا شدن را دوست داشتم ...
و از زیبا شدنم ذوق کردم فارق از تمام بیچارگی هایم ...
کاري به دلیل شومش نداشتم ...
ساحل هول زده گفت ...
- یالا الان میرسن منم برم حاضر شم ...
سري تکان دادم و بوسیدمش...
صورتم را قاب دستانش گرفت...
- میخوام خوشبخت شی محیا میفهمی؟؟ اشک در چشمانم حلقه زد ...
و اجازه اي براي ریختنش ندادم ...
بیرون زدم از اتاقم ...
آقاجون روي مبل نشسته بود و قران میخواند...
قدمی طرف آقاجون برداشتم ...
قبل از من چهره ي جدیدي به آقاجون چاي تعارف کرد پشتش به من بود...
اما صدایش بیش از اندازه طناز بود ...
- بفرمایید آقاجون...
زانوهایم سست شد نکند...
چاي را از سینی برداشت...
- ممنونم هدي جان و من دنیایم زیرو رو شدنفس عمیقی کشیدم و بغضم را پس زدم ...
- سالم آقاجون ...
آقاجون با دیدنم از جا بلند شد و در آغوشم گرفت ...
صورتم را با دستانش قاب گرفت و دیده ي تحسینش عجیب دل گرمم میکرد...
- ماشااالله ...
ماشااالله چقدر قشنگ شدي محیا ...
پشیمون شدم نمیخوام دختر کمو شوهر بدم ...
از حضور او معذب بودم و حتی از شوخی آقا جون هم به لبم لبخند نیامد ...
کنار آقاجون نشستم ...
- آقاجون میشه باهاتون صحبت کنم؟؟؟ -آره دخترم بگو ...
نگاهی کردم به اویی که سینی به دست ایستاده بود و منتظر زل زده بود به دهان من ...
لب فشردم ...
- سلام هدي خانوم ...
نگاه خیره اش را برنداشت و سري تکان داد ...
او کمی بی ادب نبود ؟ !صداي آقاجون به گوشم رسید که هدي را مخاطب خود قرار داد ...
- اینجا جواب سلام واجبه دخترم اشاره ي سر و صورت و گردن نداریم ...
ممنون بابت چاي ...
و این یعنی خوش اومدي...
هدي اخمی کرد و سرش را پایین انداخت با اجازه ...
آقاجون سري از روي تاسف تکان داد ...
- این دختر ...
لا اله ااالله ...
رو به من کرد ...
جانم دخترم ...
سرم را پایین انداختم شرم تمام وجودم را گرفته بود ...
- آقاجون این ازدواج که سر نمیگیره ...
چرا اینکارو میکنید پس...
اخمی کرد ...
- چرا سر نگیره دختر ؟؟؟- !!!من قبلا ازدواج کردم ...
شما که میدونید ...
اون...
اونم با شناسنامه ي سفید ...
..
آقا جون تسبیح شاه مقصودش را در دست گرداند و سرش را پایین انداخت -محیا بعضی جاها آدما
تکون میخورن
...
دلشون تکون میخوره اون روز تو ماشین تو و حرفت من پیرمرد و تکون دادید ...
من ...
داشتم کج میرفتم محیا ...
فرداي اون روز رفتم ...
رفتم و با محمد امین حرف زدم ...
همه چیزو براش گفتم ...
گفتم بهش اگه هنوز محیا رو میخواي یا علی ...
اخماش بدجور رفت توهم محیا با اجازه اي گفت از جاش بلند شد ...
فرداش اومد دم حجره از امیرعباس سراغ منو گرفت ...
وقتی رفتم دیدمش گفت همه جوره پات وایمیسه و عین یه مرد این راز و تو سینش نگه میداره ...
محیا محمدامین مرد زندگیه ...
آقاست ...
سربه راهه ...
دستش به دهنش میرسه ...
دل به دلش بده و پاش وایسا همونجور که اون پات وایساد...
دهان باز کردم تا بگویم هنوز هم همسر نوه ي ارشدش هستم ...
اما صداي زنگ دهانم را بست ...
آقاجون لبخندي زد ...
- اومدن بالاخره ...
💖 🧚♀●◐○❀