#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۲
پتو رادکنار میزنم،چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه میکنم،"سه نیمه شب"
خوابم نمیبره...نگران حال پدر بزرگم.....
زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت...
به خودم میپیچم....
دستشویی در حیاط و من از تاریکی میترسم!
تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفی یه تنم میندازد.بلند میشوم،شالم را روی سرم میندازم و با قدمهای آهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم. در اتاقت بسته است . حتما آرام خوابیده ای!
یک دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر میگذارم.
آقا سجاد بعداز شام برای انجام کارهای فرهنگی پیش دوستانش به مسجد رفت . تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه،کوتاه و بلند اطرافم تکان میخورند . قدمهایم را تندتر و وارد حیاط میشوم
چند متر فاصلس یا چند کیلومتره؟؟؟
زیر لب ناله میکنم:ای خدا چقدر من ترسوام....!
ترس از تاریکی را از کودکی داشتم.
چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویی که صدایی سرجا میخکوبم میکند!
صدای پچ پچ....زمزمه!!
"نکنه....جن"!......
از ترس به دیوار میچسبم و سعی میکنم اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم!
اما هیچ چیز نیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبی!!
زمزمه قطع میشود و پشت سرش صدایی دیگر....گویی کسی دارد پا روی زمین میکشد!!!
قلبم گرومپ گرومپ میزند،گیج از خودم میپرسم:صدای چیه؟!!!
سرم را بی اختیار بالا میاورم...روی پشت بام...سایه یک مرد!!
ایستاده و بمن زل زده!!نفسم در سینه حبس میشود.
یک دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!!بی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده میشوم و سمت در میدوم!!
صدای خفه در گلویم را رها میکنم:
_دزززززد......دزد رو پشت بومهه...!دززززد....
خودم را از پله ها بالا میکشم!گریه و ترس باهم ادغام میشوند...
_دززد!!
در اتاقت باز میشود و تو سراسیمه بیرون میایی!!!
شوکه نگاهت را به چهره ام میدوزی!!
سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار میکنم:دزززد....الان فرار میکنهههه
_کو؟!!
به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم:رو پشت بومه
فاطمه و علی اصغر هر دو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون میایند..
و تو با سرعت از پله ها پایین میدوی...
ادامه_دارد....
به قلم:محیاسادات هاشمی
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۳
دستم را روی سینه ام میگذارم . هنوز بشدت میتپید . فاطمه کنارم روی پله ها نشسته بود و زهرا خانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد.
اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند!
به خودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله ها شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!
همین آتش شرم به جانم میزد!!
علی اصغر شالم را از جلوی در حیاط می اورد و دستم میدهد.
شالم را سرم میکنم و همان لحظه تو با مردی میانسال داخل میایی...
علی اصغر همینک اورا می بیند و با لحن شیرینش میگوید:حاج بابا!
انگار سطل آب یخ رویم خالی میکنند مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو میاید:
_سلام دخترم!خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش میکنم،بازم گند زدم!!
آبروم رفت...
بلند میشوم،سرم را پایین میندازم...
_سلام!...ببخشید من!...من نمیدونستم که...
زهراخانوم دستم را میگیرد!
_عیب نداره عزیزم!ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!حاج حسین گاهی نزدیک اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز...
وقتی دلش میگیره و یاد همرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی از دوستاش بوده. فک کنم زود برگشته یه راست رفته اون بالا...
با خجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم بزور یک کلمه میگویم:
_شرمنده...
فاطمه به پشتم میزند:
_نه بابا!منم بودم میترسیدم!!
حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:
_خیلی بد مهمون نوازی کردم!مگه نه دخترم!؟
و چشمهای خسته اش را بمن میدوزد
*
نزدیک ظهر است
گوشه چادرم را با یک دست بالا میگیرم و با دستدیگر ساکم را برمیدارم. زهرا خانوم صورتم را میبوسد
_خوشحال میشدیم بمونی!اما خب قابل ندونستی!
_نه این حرفا چیه؟دیروزم کلی شرمندتون شدم
فاطمه دستم را فشرد:
رسیدی خونه زنگ بزن!!
علی اصغر هم با چشمهای معصومش میگوید:خدافس آله
خم میشوم و صورت لطیفش را میبوسم...
_اودافظ عزیز خاله...
خداحافظی میکنم،حیاط را پشت سر میگذارم و وارد خیلبان میشوم.
تو جاوی در ایستاده ای،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه می کنی میگویی:
_خوش اومدید...التماس دعا
قرار بود تو مرا برسانی خانه عمه جان
اما کسی که پشت فرمان نشسته پدرت است.
یک لحظه از قلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایت...
وفقط این کلمه به زبانم میاید:
محتاجیم...خدانگهدار..
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۴
چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلی دوستش داشتم. تنها بود در خانه ای بزرگ و مجلل.
مادرم بالاخره بعد از پنج روز تماس گرفت...
*
صدای گوش خراش زنگ تلفن گوشم را کر میکند;بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارم و تلفن را برمیدارم.
_بله؟
_مامانی تویی؟؟...کجایی شما!خوش گذشته مونگار شدی؟
_چرا گریه میکنی؟؟
_نمیفهمم چی میگیـــ....
صدای مادرم در گوشم میپیچد!:بابابزرگ...مرد!تمام تنم سرد میشود!
اشک چشمایم را میسوزاند!بابایی....یاد کودکی و بازی های دسته جمعی و شلوغ کاری در خانه ی باصفایش!....چقدر زود دیر شد.
*
حالت تهوع دارم!مانتوی مشکی ام را گوشه ای از اتاق پرت میکنم و خودم را روی تخت میندازم.
دوماه است که رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت را باور نکردم!همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی به خود گرفته!
اما من هنوز...
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرا دلداری داده بود.
مادرم با یک سینی که رویش یک فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک که در پیش دستی چیده شده بود ددخل میاید. روی تخت مینشیند و نگاهم میکند
_امروز عکاسی چطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ از کیک را در دهانم میچپانم و شانه بالا میندازم!یعنی بد نبود!
دست دراز میکند و دسته ای از موهای لخت و مشکی ام را از روی صورتم کنار میزند.
با تعجب نگاهش میکنم:چقد یهو احساساتی شدی مامان
_اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوگ شدی!
_واع....چیزی شده؟!
_پاشو خودتو جم و جور کن خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو
و پشت بندش خندید...
کیک به گلویم میپرد و به سرفه میفتم و بین سرفه ها میگویم:
_چ...چ...چی...دارم؟
_خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_مامان مریم تورو خدااا...من که بهتون گفتم فعلا قصد ندارم...
_بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه
_اوخی حتما یه عمر باهاش زندگی کردی
_زبون درازیا بچه!
_خو کی هست این پسر خوشبخت!؟؟
_باورت میشه داداش دوستت فاطمه!
با ناباوری نگاهش میکنم!
یعنی درست شنیدم؟!!...
گیج بودم.....فقط میدانستم کــــه
منتظرت_میمانم
ادامه_دارد....
به قلم:محیاسادات هاشمی
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج🍂
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۵
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی از رضایت میزنم . روسری سورمه ای رنگم را لبنانی میبندم و چادرم را روی سرم مرتب میکنم!صدای آیفون و این قلب من است که می ایستد!سمت پنجره میدوم ،خم میشوم و توی کوچه را نگاه میکنم. زهرا خانوم جعبه شیرینی را دست حاج حسین میدهد. دختری قدبلند کنارشان ایستاده حتما زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میکند!
حتما اونم داره ذوق مرگ میشه!
نگاهم دنبال توست!از صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی و قرمز را بیرون میاوری. چقدر خوشتیپ شده ای....
قلبم چنان در سینه ام میکوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند آن را در حلقم ببیند!
*
سرت پایین است و با گلهای قالی ور میروی!یک ربع است که همینجور ساکت و سر به زیری!
دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم.
بالاخره بعداز مکث طولانی میپرسی:
_من شروع کنم یا شما؟
_اول شما!
صدایت را صاف و آهسته شروع میکنی:
_راستش...خیلی با خودم فکر کردم که اومدن به اینجا درسته یا نه!
ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته...خب...من به خاطر اونی که شما فکر میکنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم:
_یعنی چی؟!
_خب...اممم..من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!...برای دفاع!پدرم مخالفت میکنه....و به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم.
خب...حرفش اینه که...
با استرس بین حرفت میپرم:
_حرفشون چیه؟؟!
_ازدواج کنم!بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پایبند میشم و دیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما...نمیدونم!جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید...حس میکردم رفتار شما با من یطور خاصه. اگر اینقدر زود اقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم.
گیج و گنگ نگاهت میکنم:
_ببخشزد نمیفهمم!
_اگر ثبول کنید...میخواستم بریم و به خانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!
اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسما،عرفا و شرعا همه مارو زن و شوهر میدونن...
اما...من میرم جنگ و...و شما میتونید بعد از من ازدواج کنید!چون نه اسمی رفته...نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه میشه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده!!یه چیز مثل ازدواج سوری!
باورم نمیشود این همان علی اکبر است!دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم...ترس از اینکه چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری!!
_شاید فکر کنید میخوام شمارو مثل پله زیرپا بزارم و بالا برم!اما نه...!
من فقط کمک میخوام.
گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم
_یک ماهه که درگیر این مسئله ام!...که اگر بگم چی میشه؟!!!
در دلم میگویم چیزی نشد....فقط قلب من شکست!....اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تو میخواهی از قفس بپری!پدرت بالت را بسته!و من شرط رهایی توام...!
ذهنم آنقدر درگیر میشود که جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخواید بگید!!....ازدواج کردن بد نیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.
درسته خدا بالاسرشونه!اما خیلی سخته....خیلی....!من که قصد موندن ندارم چرا چندنفرم اسیر خودم کنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
_اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیر هیجانت را خفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزد!
به خودت میایی و نگاهت را میگردانی.
جواب میدهی:
_کسی که عاشقه...دویگباره عاشق نمیشه!
"میدانم عاشق پریدنی!اما....چه میشود عشق من در سینه ات باشد و بعد بپری"
گویی حرف دلم را از سکوتم میخوانی....
_من اگر کمک خواستم....واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!....از جنس عاشقی!
بی اختیار لبخند میزنم....
نمیتوانم این فرصت را از دست بدهم.
شاید هرکس که فکرم را بخواند بگوید
#دختر_تو_چقدر_احمقی...
اما...اما من فقط این را درک میکنم!که قرار است مال من باشی!!....شاید کوتاه....شاید...من این فرصت را
یا نه بهتر است بگویم
من تو را به جان میخرم!!...
#حتی_سوری
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۲۲
دستم را دراز میکنم، حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای، برمی دارم و به صندلی چوبی مقابل دراور اشاره می کنم: بشین.
با تعجب می گویی: می خوای چی کار کنی؟
– شما بشین عزیز.
می نشینی. پشت سرت می ایستم. حوله را روی سرت می گذارم و آرام ماساژ می دهم تا موهایت خشک شود. دست هایت را بالا می آوری و روی دست های من می گذاری.
– زحمت نکش خانوم.
– نه زحمتی نیست. زود خشک بشه تا بریم حرم.
سرت را پایین می اندازی و در فکر فرو می روی. در آینه به چهره ات نگاه می کنم: به چی فکر می کنی؟
– به اینکه این بار برم حرم، یا مرگمو می خوام یا حاجتم رو.
و سرت را بالا می گیری و به تصویر چشمانم در آینه خیره می شوی. دلم می لرزد. این چه خواسته ای است! از تو بعید است! کار موهایت که تمام می شود، عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت می زنم. چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آماده ات می کنم.
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز می گیری و می ایستی. مضطرب نگاهت می کنم.
– چی شد؟
– هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت.
– مطمئنی خوبی؟ می خوای برگردیم هتل؟
– نه خانوم. امروز قراره حاجت بگیریما.
لبخند می زنم، اما ته دلم هنوز می لرزد.
نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی می گیری و با دو نِی کنارم می آیی.
– بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. آخه بعضی آب میوه ها تلخ می شه.
به دو نِی اشاره می کنم.
– ولی فکر کنم کلاً هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما.
می خندی و از خجالت، نگاهت را از من می دزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم. زیارت با تو، حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب درحیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه می کنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس می زنی و درد می کشی، اما من تمام تلاشم را می کنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت می کنم و سرم را روی شانه ات می گذارم. این اولین بار است که این حرکت را می کنم. صدای نفس نفس زدنت را حالا به وضوح می شنوم. دیگر تاب ندارم. دستت را می گیرم و می گویم: می خوای برگردیم؟
– نه من حاجتمو می خوام.
– خب به خدا آقا میده. تو الآن باید بیشتر استراحت کنی.
مثل بچه ها بغض و سرت را کج می کنی.
– نه یا حاجت یا هیچی.
از وقتی من فهمیده ام شکننده تر شده. همان لحظه آقایی با فرم نظامی از مقابلمان رد می شود و درست در چند قدمی ما، سمت چپمان می نشیند. نگاه پر از دردت را به مرد می دوزی و آه می کشی. مرد می ایستد و برای نماز اقامه می بندد. تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو می بری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری. سرت را چند باری به چپ و راست تکان می دهی و زمزمه می کنی: هوای این روزای من هوای سنگره. یه حسی روحمو تا زینبیه می بره. تا کِی باید بشینمو خدا خدا کنم؟ به عکس صورت شهیدامون نگا کنم؟
باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت، نفس هایت به شماره می افتد. نگران دستت را فشار می دهم. “نفس نزن جانا که جانم می رود.”
#رمان_مدافع_عشق
قسمت۲۷
– صبرکن قربونت برم.
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یک دفعه صدای زنگ در بلند می شود. از جا می پری و می گویی: مهمون اومد.
به حیاط می دوی وبعد از چند لحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش می رسد.
– به به سلام علیکم حاج آقا! خوش اومدی.
– علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟ دیر که نکردم؟
– نه سر وقت اومدید.
همان طور صدایتان نزدیک می شود که یک دفعه خودت با یک روحانی عمامه مشکی با سیمایی نورانی، جلوی در ظاهر می شوید. مرد رو به همه سلام می کند و ما گیج و مبهوت جوابش را می دهیم. همه منتظر توضیح تو هستیم که تو به روحانی تعارف می زنی تا داخل بیاید. او هم کفش هایش را گوشه ای جفت می کند و وارد خانه می شود. راه را برایش باز می کنیم. به هال اشاره می کنی و می گویی: حاجی بفرمایید برید بشینید. ما هم الآن میایم خدمتتون.
او می رود و تو سمت ما برمی گردی و می گویی: یکی به مادرخانوم و پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه؛ بیان اینجا.
مادرت ظرف آب را دستم می دهد و سمتت می آید.
– نمی خوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر؟
لبخند می زنی و رو به من می کنی و می گویی: حاجی از رفقای حوزه ست. ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد من و ریحان رو بخونه…
حرف از دهانت کامل بیرون نیامده، ظرف از دستم میفتد.
همگی با دهان باز نگاهت می کنیم. خم می شوی و ظرف را از روی زمین برمی داری.
– چیزی نشده که… گفتم شاید بعداً دیگه نشه.
دستی به روسری ام می کشی.
– ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسها کنی. می خواستم دم رفتن غافلگیرت کنم.
علاقه ات می شود بغض در سینه ام و نفسم را به شماره می اندازد.
“چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی! خدایا خودت شاهدی کسی را راهی می کنم که شک ندارم جزو ما نیست. از اول آسمانی بوده. “
امن یجیب قلب من چشمان بی همتای توست.
ادامه_دارد…
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج🍂
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت۲۹
حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستن
فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با هم صورتم را می بوسند. از شوق گریه ام می گیرد. هر سه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی. خنده ام می گیرد.”عجب دامادی!”
سر به زیر کنارت می نشینم. این بار با دفعه قبل فرق دارد. تو می خندی و نزدیکم نشسته ای…و من می دانم که دوستم داری. نه نه…بگذار بهتر بگویم، تو از اول دوستم داشتی.
خم می شوی و در گوشم زمزمه می کنی: چه ماه شدی ریحانه ام!
با خجالت ریز می خندم.
– ممنون آقا. شما هم خیلی…
خنده ات می گیرد و می گویی: مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا.
هر دو می خندیم. حاج آقا می نشیند و دفترش را باز می کند.
– بسم الله الرحمن الرحیم…
هیچ چیز را نمی شنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنار هم.
“دیدی آخر برای هم شدیم؟ خدایا ازتو ممنونم. من برای داشتن حلالم جنگیدم و الآن…”
با کنار چادرم اشکم را پاک می کنم. هر چه به آخر خطبه می رسیم، نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس می کنم.
“مگر جشن از این ساده تر می شد!؟ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.”
به خودم می آیم که حاج آقا می پرسد: آیا وکیلم؟
به چهره پدر و مادرم نگاه می کنم و با اشاره لب می گویم: مرسی بابا…مرسی مامان.
و بعد بلند جواب می دهم: با اجازه پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و آقا امام زمان عجل الله؛ بله!
دستم را در دستت می گیری و فشار می دهی. فاطمه تندتند شروع می کند به دست زدن که حاج اقا صلوات می فرستد و همه می خندیم.
شیرینی عقدمان هم می شود شکلات نباتی رو عسلی تان.
نگاهم می کنی و می گویی: حالا شدی ریحانه ی علی!
ادامه_دارد
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
#رمان_مدافع_عشق
خم می شوم و یک شاخه گل رز برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده!”
یک بار دیگر به انگشتر نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ می کنم. “علی – ریحانه”
پس چرا تا به حال ندیده بودم! اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند.
“چرا گفتی هر چه شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه؟”
یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم.
– بر می گردی…
یک برگ دیگر می کنم.
– بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی…
و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد.
– بر نمی گردی.
#رمان_مدافع_عشق
چراغ سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم.
– آی کوچولو!
با خوشحالی به سمتم برمی گردد.
– یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را به دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند. لبانش را کودکانه جمع می کند.
– اممم…مرسی خاله جون!
و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد!
ادامه_دارد
.
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج🍂
#رمان_مدافع_عشق
در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد.
– بیایید آشپزخونه.
نگاهش در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابینت برمی دارم.
– من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید!
و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم می کند.
– راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه.
اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم.
– من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره.
طاقتم تمام می شود.
– می شه سریع بگید؟
سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم می کند.
“خدایا چرا گریه می کنه؟”
لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم.
– امروز… خبر رسید که علی … علی شهید…
و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده؟
تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت!… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم. چیزی نمی فهمم…
“دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم؟”
گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی!
ادامه_دارد
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت ۴۰
سکوت می کنی و وقتی نگاه خیره ی مرا می بینی، ادامه می دهی: راستش اینایی که گفتم همه اش بهونه است. دیگه پامو نمی خوام. خشک شده.
تصورش برایم سخت است. تو یک پا نداشته باشی؟ با حالی گرفته به پایت خیره می شوم…که ضربه ای آرام به دستم می زنی.
– اووو حالا نرو تو فکر!
تلخ لبخند می زنم و می گویم: باورم نمیشه که برگشتی…
چشم هایت پر از بغض می شود.
– خودم هم باورم نمیشه! فکر می کردم دیگه بر نمی گردم، اما انتخاب نشده بودم.
دستت را محکم می گیرم و می گویم: انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی…
نزدیک می آیی و سرم را روی شانه ات می گذاری.
– تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه.
می خندی… سرم را از روی شانه ات بر می داری و خیره می شوم به لب هایت… لب های ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطر می دهد. انگشتم را روی لبت می کشم.
– بخند!
می خندی…
– بیشتر بخند!
نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام می کنی و در گوشم می گویی: دوستم داشته باش!
– دارم.
– بیشتر داشته باش!
– بیشتر دارم!
بیشتر می خندی.
– مریضتم علی.
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان می شود. جلوتر می آیی و صورتم را می بوسی…
ادامه_دارد
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفرج🍂
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت_آخر
جلوی در ورودی که می رسی”لا حول ولا قوه لا باالله” می خوانم و آرام سمتت فوت می کنم.
– می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت استادی میاد!
– آره. استاد با عصا.
می خندم و می گویم: عصاش هم می ترسم چشمن بزنن…
لبخندت محو می شود.
– چشم خوردم ریحانه!… چشم خوردم که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم! خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…کمد لباسو دیدم… لباس نظامیم هنوز توشه…
نمی خواهم غصه خوردنت راببینم. بس بود یک سال نماز شب های پشت میز با پای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت…
سرت را پایین می اندازی. محمدرضا سمتت خم می شود و سعی می کند دستش را به صورتت برساند. همیشه ناراحتی ات را با وجودش لمس می کرد. آب دهانم را قورت می دهم و نزدیک تر می آیم…
– علی!.. تو از اولش قرار نبود مدافع حرم باشی… خدا برات خواسته… برات خواسته جور دیگه خدمت کنی!… حتماً صلاح بوده. اصلآً… اصلاً..
به چشمانت خیره می شوم. در عمق تاریکی و محبتش…
– اصلاً تو قرار بوده از اول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!…مدافعِ…
آهسته می گویم: من…
خم می شوی تا پیشانی ام را ببوسی که محمد رضا خودش را ولو می کند در آغوشت. می خندی.
– ای حسود!
معنا دار نگاهت می کنم.
– مثل باباشه.
– که دیوونه مامانشه؟
خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. یک دفعه بلند می گویم: وااای علی کلاست!
می خندی.. می خندی و قلبم را می دزدی.. مثل همیشه.
– عجب استادی ام من! خداحفظم کنه…
خداحافظی که می کنی به حیاط می روی و نگاهم پشتت می ماند…
چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای.. سیدِ خواستنی من! سوار ماشین که می شوی، سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخند دوباره خداحافظی می کنی.
– برو عزیز دل!
یاد یک چیز می افتم… بلند می گویم: ناهار چی درست کنم؟
از داخل ماشین صدایت بم به گوشم می رسد: عشق.
بوق می زنی و می روی. به خانه بر می گردم و در را پشت سرم می بندم. همان طور که محمدرضا را در آغوشم فشار می دهم سمت آشپزخانه می روم. در دلم می گذرد که حتماً به خاطر دفاع از زندگی بوده. بیشتر خودم را تحویل می گیرم و می گویم: نه. نه. دفاع از من.
محمد رضا را روی صندلی مخصوصش می نشانم. بینی کوچکش را بین دو انگشتم آرام فشار می دهم.
– مگه نه جوجه؟…
آستین هایم را بالا می دهم. بسم الله می گویم. خیلی زود ظهر می شود. می خواهم برای ناهار عشق بار بگذارم.
* پـــایــان *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂