✨پسری به دنبال گمشده ها✨
قسمت٣
از داخل یکی از واحد های آپارتمانی آقایی پایین امد و با تعجب نوزاد قنداقی را جلوی در دید که گریه میکند؛ دست پاچه شده بود چند دقیقه ایی اطرافش را نگاه کرد و وقتی متوجه شد کسی نیست آن پسر را برد داخل داخل خانه...
آن آقا نوزاد را به فرزندی پذیرفتن و سالها از او نگهداری کرد؛ نام آن پسر را #سهیل گذاشتند.
همه اهل خانه با سهیل خوش رفتاری میکردن به جز یک نفر که پسر بزرگ خانواده بود، آن هم بخاطر حسادت!
پنجمین سال از نگهداری #سهیل میگذشت...
تا اینکه یکی از روز ها، از شهر اصفهان میهمانی برایشان آمد؛ میهمان از دیدن سهیل خیلی تعجب کرد فکر کرد شاید فرزندشان ست. البته حق هم داشت چون پنج سالی بود که شیراز نیامده بود.
شب هنگام بعد از خوردن غذا، آقایان دور هم جمع شدند و مشغول صحبت بودند و خانم ها هم به آشپزخانه رفتند به قصد ظرف شستن. بچه ها داشتند بازی میکردند.
مرد مهمان از پدرخوانده سهیل ماجرای سهیل رو پرسید:
_احمد از صبح تا حالا میخوام یه چیزی رو بپرسم فرصت نشد میگم قضیه این پسره چیه؟ از صبح که دیدم هی میخوام بپرسم موقعیتش پیش نمیومد؟
_والله جریان داره آقای حشمتی یه شب بارونی زنگ خونه مونو میزدن هرچی گفتم کیه جواب ندادن رفتم پایین دیدم یه پسر بچه قنداقی رو گذاشتن داخل سبد کلی وقت هم دور و برو نگاه کردم دیدم هیچ خبری نیست منم دلم سوخت بچه رو اوردم خونه.... اسمشم گذاشتم سهیل الان چن ساله که دارم نگهداری میکنم ازش
✨پسری به دنبال گمشده ها
ساعت ۱۰ شب بود، #سهیل بسیار ترسیده بود.
آرام و بی صدا از خانه فرار کرد؛ دوان دوان توی خیابان تاریک و خلوت میرفت. گویا آسمان هم به حال دل سهیل گریه میکرد. پنج سال پیش که او را در جلوی آپارتمان گداشتند باران می بارید و حال که او از آن خانه فرار میکرد هم داشت باران می بارید...
سهیل پنج ساله که جایی را بلد نبود او فقط داشت می دوید تا از ان خانه دور شود... همان طور که با سرعت میدوید چند دختر جوان خیابان گرد تا سهیل را دیدند به طرفش آمدند
سهیل خیلی ترسیده بود.
همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس از دور امد و دخترها فرار کردن و سهیل به راه خودش ادامه داد...
سهیل فقط میدوید انقدر رفت تا به سر بالایی دروازه قرآن رسید. به سمت کوه پشتی دروازه قرآن رفت ... او از ادم ها ترسیده بود فقط میخواست جایی برود که ادم ها انجا نباشند.
از کوه بالا رفت میانه های کوه به یک غاری رسید جلوی غار یک توله سگی خوابیده بود. سهیل با ترس از کنار توله سگ رد شد و وارد غار شد..
فردای آن روز سهیل از خواب بیدار شد. خیلی گرسنه بود. نمیدانست کجا برود و از کجا غذا تهیه کند بی پناه و بلاتکلیف بود...
از غار بیرون اومد، به سمت دروازه قرآن رفت... اما هیچ مغازه ایی در آن اطرف نبود. وارد خیابانی شد و به مغازه ایی رسید ، داخل رفت و گفت:
_آقا! آقا! میشه یه خوده غذا بدی بخورم گشنمه!!😭
_برو بیرون صبح اول صبحی هنوز دشت نکردم اومدی گدایی میکنی؟؟؟
سهیل با ناراحتی از مغازه بیرون رفت. گوشه ایی نشست و زانوی غم در بغل گرفت نمی دانست چه کند..
پیرمرد دکان دار که در آن طرف خیابان بود نیم ساعتی سهیل را زیر نظر گرفته بود، به طرفش رفت و سهیل را پیش خودش اورد.
_پسرم چرا این همه مدت ناراحت اونجا نشستی کو پس بابا مامانت؟
سهیل گریه می کرد. پیرمرد دلش سوخت و مقداری کیک و آبمیوه به او داد. سهیل انچنان گرسنه بود که کیک هارا به سرعت خورد. آن پیرمرد چن هزار تومان هم به سهیل داد...
سهیل از آن پیرمرد خداحافظی کرد و به سمت غارش برگشت. این بار علاوه بر توله سگ، بچه آهویی را دید. از شدت ذوق و خوشحالی فریادی کشید...