#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیودوم وسی سوم
خـودت را روبرویم روے مبل می اندازے و نگاهم میکنے...چشمانت می لرزد...
بہ آشپزخانہ میروم تا برایت نوشیدنے بریزم
داخل یک لیوان چند تڪہ یخ میریزم و از شربـت آلبالو پرش میکنم و بہ طرفت مے آیم و کنارت مینشینم...
همـانطور بہ روبرویت نگاه میکنے
صدایت میزنم جوابم را نمے دهے...
دستم را جلوے صورتت تکان میدهم
بہ خودت مے آیی و رویت را بہ سمتم مے کنے
بدون حتے درجہ کوچکے از لبخـند!
بہ چشـم هایم زل میزنے...با نگرانے میپـرسم : چیزے شده؟حـالت خوبہ؟
پلکے میزنے و رویت را دوباره از من میگیرے و بہ روبرویت نگاه میکنے
لیوان شربت را جلوے دهانت میگیرم و میگویم : بخـورش...خنکہ...
سـرت را کمے عقبتر می برے و با صدایے گرفتہ میگویی : نمیخورم خودت بخور
با تعجـب نگاهت میکنم...
_عــزیزم؟
.....
_محــمد؟
.....
بہ شانہ هایت میزنم بہ خودت می آیی و فورا میگویی : بلہ؟
_چیزے شده؟
_چے؟!
_چرا اینجورے شدے؟
_هیچے...
از جایت بلند میشوے و بہ سمت اتاق میروے بہ سمتت می دوم و روبرویت می ایستم
بہ صورتت زل میزنم و با اندکے عصبانیت میگویم : چی شده؟ من کاری کردم؟!!!
با حالت عجیبے بہ چشمانم خیره میشوے
مـردمک سیاه رنگ چشمـهایت میلرزد انگار میخواهےبا تمـام وجودت بغضـت را نگہ دارے اما چہ بغضے نمیدانم...
یکباره بغضت میشکند و اشک هایت روی گونہ هایت میریزد و محاسنت را خـیس میکند...
با نگرانے جلوتر مے آیم و بہ چهرت نگاه میکنم می پرسم : چیـــشده؟؟؟بگـو خــب...
_حامـدو...آوردن...
_حامد؟!حامد کیہ؟
_یکے از...رزمنده ها...آوردنش...پیکرشو آوردن...
_چــــے؟!!!!
_تو بغل من جون داد...جلو چشـماے من شهید شد...دیدمش...دیدمش داشت میخندید...
قلبم تیـر میکشد...یاد لکہ ے خونے روے لباست می افتم...
چهره ام درهم میرود...امـا فورا تغییر موضع میدهم...نباید ببینے دارم گریہ میکنم...نباید ببینے حالم بدتر از توست
زیر لب میگویم : پـس اون لکہ ے خونے...