eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
26هزار عکس
17.1هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
این ‍ داستان واقعیست : قسمت آخر دفاعیه را که قرائت کردم،با تمام وجودم حس کردم که اندازه وسعت مظلومیتش،از صادق دفاع کرده ام! خانواده صادق خیلی خوشحال بودند،به وجد اومده بودند،وکیل مدافع سید که قبلا در مجازی خیلی مانور میداد که قطعا موکل من پیروز دادگاه خواهد بود،به تکاپو افتاد واز دادگاه درخواست کرد که تا موکلش را به پزشکی قانونی بفرستند تا کمیسیون پزشکی تشخیص دهد که موکلش بالغ نیست و به رشد عقلی نرسیده! قضات با نیشخند،به درخواست وکیل سید مخالفت کردند و عنوان کردند که اگر موکل شما رشیدتر از بقیه متهمان نباشد،کمتر نیست! ختم جلسه اعلام شد! پدر و مادر صادق بسمت میز قضات رفتند تا نتیجه دادگاه را از انها بفهمند،برخورد خوب قضات و نگاهشان نوید پیروزی بزرگی برای این پدر و مادر دلشکسته میداد! روز پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ماه بود و دادگاه را کامل بخاطر این پرونده بزرگ تعطیل کرده بودند و بعد از ساعتها ی طولانی،دادگاه تمام شد! بیرون که آمدیم مردم زیادی جلوی دادگاه منتظر بودند تا نتیجه را بشنوند ووقتی خوشحالی مادر صادق را دیدند،باهورا و سوت و شادی ،فریاد بژی وکیل،بژی وکیل !(زنده باد وکیل)سر دادند. هر بار که به این شهر می آمدم ،بیشتر و بیشتر به بزرگواری،مهربانی و صداقت این مردم فهیم و فرهیخته پی میبردم،مهاباد شهریست باقدمت تاریخی هزاران ساله،که ادیبان ، نویسندگان،شعرا،بزرگان موسیقی و هنرمندان بسیاری را در دامان خود پرورده ست،مهاباد قلب تپنده تاریخ کرد و هویت کردهاست،شهراستادان بزرگ هیمن و هژار و ماملی و هزاران هنرمند و ادیب دیگر ،قدمت فرهنگ و ادب این شهر با ایرانی برابری میکند،در دامان این شهر استاد هژار پرورش یافته که شاعر،نویسنده،مترجم،فرهنگ نویس،واژه شناس،محقق،مفسر،عکاس بود و قرآن و کتاب قانون ابن سینا و رباعیات خیام را ترجمه کرده ست و من امروز نه تنها از صادق بلکه از تمام کسانی که مهاباد را مهاباد کرده اند،دفاع کردم چرا که کسانی بودند از آب گل الود ماهی میگرفتند و با این جنایت تمام فرهنگ و ادب این شهر و فرهیختگی مردمانش را با جهل و نادانی سه جوان ،زیر سوال میبردند و این انصاف نبود!با تشویق گرم دوستان و نزدیکان صادق و مردم خونگرم مهاباد به منزل اقای برمکی برگشتیم،همه شاد بودند و امیدوار و من انچنان خسته بودم که با رخصت از حاضران به اتاق صادق رفتم و چند ساعتی خوابیدم.... حدود یک ماه ونیم از روز دادگاه گذشت،حدودای اواخر تابستان بود که رای دادگاه صادر شد،قصاص هرسه قاتل(دانیال،سید دانیال،کمال)با طناب دار (با تفاضل دیه)و ده سال زندان برای حسین! وکلای محکومین اخرین امید خود بکار بستند واز حق قانونی استفاده کردند وبه رای اعتراض کردند،در اواخر مهرماه جواب اعتراض رسید و رای صادره قبلی از طرف دیوانعالی کشور عینا تایید شد!آخرین امیدهای محکومان،ناامید شد،یاد ان لحظاتی افتادم که صادق اخرین رمق های امید ش، در آتش کینه و عداوت نارفیقانش سوخت،اینک همانها که آتش افروختند،راهی جهنمی میشدندکه خود ساختند! مادر صادق: حکم صادر شد و ما سر از پا نمیشناختیم،از تفاضل دیه سر درنمیاوردم،به اقای وکیل زنگ زدم: تفاضل دیه یعنی برای اعدام سه قاتل در ،ما باید دو دیه کامل یک مرد رو به خانواده سه قاتل پرداخت کنید!! دیه مردکامل ،حدود ۲۳۰ میلیون تومان بود و ما میبایست ۴۶۰ میلیون پرداخت میکردیم تا قاتلین فرزندم مجازات بشن! به یکباره لبخندم خشکید و مستاصل و درمانده به خانه امدم،اخه چجوری پرداخت کنیم!منکه هفته قبل از مرگ صادق،حتی کت و شلوار صادق را قسطی خریده بودم! با چندرغاز پول خیاطی وماهیانه ۶۰۰ هزار پول نگهبانی شوهرم،چجوری این پولو جور کنم؟ اینهمه پول از کجا بیارم خدا؟؟پسر دسته گلم رو پرپر کرده بودند،برای اینکه حقشو بگیرم باید پول هم میدادم به خانواده قاتلاش تا حقشو بگیرم؟؟؟خدایا این انصافه؟ داشتم گریه میکردم علی نمازش راتمام کرد و سلامش را داد و گفت: خانوم جان،سخته،میدونم،امیدت به خدا باشه! اگه لازم باشه تلویزیون و همه وسایلا رو بفروشیم نمیذارم حق صادق ضایع شه! حرفهای علی دلخوشم کرد،اما اخه سرجمع همه وسایلامون ده تومن هم نمیشد! کمپین حمایت از صادق همچنان مشغول کار بود،ادمینها و دایی امید اخبار پرونده رو میذاشتند و من روزها دنبال وام بودم،یه وام ۲۰ میلیونی با هزار جون کندن و دوندگی گرفتم! شبها خسته و کوفته توی انیستاگرام به امید دلگرمی حامیان صادق تا دیروقت چشمم به صفحه گوشی خشک میشد! به پیشنهاد دایی امید،در کمپین تقاضای یاری از حامیان صادق کردیم،همه مهربانانه پذیرفتند،اما وسط لایو یکی از ادمینا ناخواسته اعلام کرد که نه دوستان و عزیزان،نیازی به پرداخت دیه از سوی شما نیست!من و شوهرم کل پول رو میپردازیم! ادامه دارد... 🍁☘🍁☘🍁
دختر_شینا وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده ڪردم و به بهانه ڪمڪ به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من ڪشیدم. خدیجه اصرار می ڪرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من ڪارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و ڪارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع ڪردم و به بهانه چای آوردن و تمیز ڪردن آشپزخانه، از دستش فرار ڪردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فڪر ڪنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی ڪنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. ڪمی ڪه بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل ڪنی.» صمد بعد از اینڪه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. ڪچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشڪلت همین است. دیوانه؟! مثل اینڪه سرباز است. چند ماه دیگر ڪه سربازی اش تمام شود، ڪاڪلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشڪل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر ڪن تو ڪه از لاڪت درآیی و رودربایستی را ڪنار بگذاری، بیچاره اش می ڪنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز ڪرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود ڪه آمد؛ خودش تنها، با یڪ بقچه لباس. مادرم تشڪر ڪرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره ڪرد بروم و بقچه را باز ڪنم. با اڪراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز ڪردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، ڪه از هیچ ڪدامشان خوشم نیامد. بدون اینڪه تشڪر ڪنم، همان طور ڪه بقچه را باز ڪرده بودم، لباس ها را تا ڪردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره ڪرد تشڪر ڪنم، بخندم و بگویم ڪه قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق ڪردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف ڪرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. ادامه دارد...✒️