eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
26هزار عکس
17.1هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
این ‍ داستان واقعی است : _مرده؟ +بله،پزشک قانونی میاندواب مرگش تایید کرده،با اینحساب دیه سید دانیال از دوش شما برداشته میشه و با مبلغی که دارین..... بقیه صدایش رانشنیدم ،با لبخندی،(که گویا همچنان به حرفهایش گوش میدهم)سر تایید تکان دادم و سپس رفتم.گوشیم را که گرفتم،دستم بروی گوشی لغزاندم و شماره همسرم گرفتم +الو علی ،کجایی؟ _سرکار +میدونی چیه(کمی من و من کردم،خواستم خبر رابدهم زبانم نمیچرخید! هیجانم وشوقم یهو پرید ! اخه خبر مرگ هم هیجان دارد؟مرگ؟باید ناراحت باشم؟ ،دلم رضا نمیداد بگویم،مگر میشود کسی از خبر مرگ به وجد بیاد؟!چه مرگم شده بود،دلم سوخت؟اما یکهو یاد لبخندهای وقیحانه سید افتادم که قبل سوزاندن صادق و بعد از ضربات مکرر ساطور و چاقو و سنگ بر پیکر نیمه جان فرزندم وارد کرده بود! این خبر فرق میکرد،افسوس نداشت،برای من مرگ هیچکس حتی دشمنم، حس پیروزمندانه نبود و شادی را برایم به همراه نداشت !خود را جمع و جور کردم،صدای شوهرم از پشت تلفن همچنان میامد ) +(آب دهنم را قورت دادم)علی؟ سید مرده!در زندان میاندوآب! _مرده؟چجوری؟نکنه دروغ بگن؟! +من الان جلوی دادگاهم،حالا بعدا حرف میزنیم. _شوهرم که معلوم بود سوالات زیادی دارد،اما بناچار گوشی را قطع کرد)باشه،خداحافظ! انگار خبر درست بود! زمستان ۹۸ بسیار تلخ بود، ابتداحوادث تروریستی در دیماه سپس سقوط هواپیمای اوکراینی با خطای انسانی!!!(که مسافرانش همه نخبه های ایرانی بودند ) رخ داد و همه ایران راغرق ماتم کرد،سپس مردم یکم به چشماشون استراحت نداده بودند،که بعداز برگزاری راهپیمایی و انتخابات مجلس،یهو اعلام شد که ویروس ناشناخته و خطرناک کرونا از ووهان چین به جان بشریت افتاده ،وارد ایران شده و عده زیادی از مردم گرفتار این ویروس منحوس شده اند! انگار کسی از ورود این مهمان ناخوانده خوشحال نشد،حتی رییس جمهوروقت هم اعلام کرد که غافلگیر شده و به سر ملت قسم ،همین صبح جمعه فهمیده! کرونای بیشرم بسرعت پیش میرفت وهرکه را که مهمان نوازتر بود،بیشتر درگیر میکرد و به حضرت عیزرائیل معرفی میکرد! تمام دنیا بوی مرگ میداد! برای خانواده برمکی هم روزهای بسیار سختشان ،سخت تر شده بود ،تا جاییکه فریبا خانوم آنشب قران در دست گرفت و با چشمان گریان در لایو اعلام کرددیگر کسی کمک نکند و شکایت پیش خدا برد و یک دل سیر با خدا حرف زد! بینشان چه گذشت؟! الله اعلم !(بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را!) اصلا،کار خوبه که خدا درستش کنه! در نوروز ۹۹ زندانیان زیادی در سراسر کشور از ترس کرونا شورش کردند و درخواست آزادی موقت داشتند! در همان وقت،مغز متفکر گروه مرگ صادق یعنی سید دانیال و دانیال هم به همراه چند زندانی دیگر،در زندان مهاباد نقشه آشوب و فرار از زندان میکشند،انگار زیادی فیلم دیده بودند!فرار از زندان! پس آشوب به پا میکنند،در حین آشوب و درگیری با مسئولان زندان ،نقشه شان ناکام میماند و سید و دانیال به زندان میاندوآب منتقل میشوند! که بعداز دو روز ،به دلایل نامعلومی سید کشته شد و مرد!(رسانه ها نوشتند خودکشی با قرص) هر چه که بود دانیال مرده بود و دیگر نیازی به پرداخت دیه برای او نبود! و این یعنی قصاص دو قاتل دیگر حتمی و صددرصد است! بازار شایعات داغ و داغتر شده بود! تکاپوی خانواده قاتلان بیشتر شده بود،یا واسطه میفرستادند ویا مادر دانیال ،خانواده صادق را از دعاهای خود بی نصیب نمیکرد؟! فریبا خانوم اما هرروز منتظر بود تا خبرش کنند ،شب و روز میگذشت و هنوز خبری نبود! وکیل مدافع هم از لطف برخی افراد ناشناس بی نصیب نمونده بود وتلفنی و مجازی به مرگ تهدید میشد! اواخر اردیبهشت ماه به دادگاه رفتم،دادستان و قاضی اجرای حکم بدون توضیحی ،درخواست اجرای حکم را به دیوانعالی فرستادند و گفتند که نگران نباشید ، دستور اجرای حکم به ما بدهند،کار تمام است! خرداد هم گذشت،تابستان هم به سر رسید اما خبری از حکم نبود. طاقتم به سر رسید وبا عصبانیت به سوی دادگاه رفتم. همینکه دادستان چشمش بمن افتاد سمتم آمد و گفت:خانم برمکی همه چیز در مورد پرونده پسرت واضح و روشنه و مشکلی نیس باید منتظر باشید تا دستور اجرای حکم از دیوانعالی برسه! نذاشتم حرفش تموم شه،هر چی عصبانیتم بود سرشون فریاد زدم،گفتم آخه این چه قانونیه؟هرروز باید جواب هزاران نفر از همه جای کشور رو بدم،این مردم پول دیه رو جمع کردند،میخوان بدونن تکلیف چیه؟اگه پسر خودتونم اینجوری ...(زدم زیر گریه) دادستان که حالمو از خودم بیشتر درک میکرد،به آرامی گفت:مادر جان،میفهمم چه حالی دارین،ولی خب روند پرونده باید طی بشه،ماهمه کارهاشو کردیم، حکم اجرای قصاص از دیوانعالی رسیده ولی باید پرونده شو برایمان ارسال کنن! بعد از کلی جروبحث،خسته و کوفته به خانه آمدم! ادامه دارد.. ✾࿐༅💎💙💎༅࿐
دختر_شینا ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساڪ را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینڪه حرفی بزنم، ساڪ را گرفتم و دویدم طرف یڪی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم ڪرد. ایستادم. دم در اتاق ڪاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نڪن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به ڪاغذ نگاه ڪردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یڪ روز بود، ببین یڪ را ڪرده ام دو. تا یڪ روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا ڪند ڪسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست ڪاری ڪرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله ڪسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تڪلیف مرا مشخص ڪن. اگر دوستم نداری، بگو یڪ فڪری به حال خودم بڪنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت ڪه به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یڪی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساڪ دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد ڪه یڪ دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع ڪردم و ریختم توی ساڪ و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. ڪم ڪم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ ڪس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می ڪشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یڪ روز ڪه سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینڪه در اغلب شهرها حڪومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حڪومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یڪ ماه از آخرین باری ڪه صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یڪ نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش ڪرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس ڪردم صورتم دارد آتش می گیرد. ادامه دارد...✒️