‼️ نجس شدن لباس مرطوب
🔷س ۵۷۰۲: اشیایی مانند لباس و امثال آن – درحالی که مرطوب باشد - اگر یک قسمت از آن نجس شود، آیا نجاست به تمام آن سرایت میکند، یا فقط همان قسمت نجس است؟
✅ ج: فقط همان قسمت نجس می شود و بقیۀ آن پاک است.
@Emam_kh
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت،
دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد.
کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند
و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند.
وقتی نوبت به آنان میرسید،
سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند،
به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند
أمّا شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم!
گاهی در نیمهی شعبان،
گاهی جمعهها
گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم!
میدانیم این کارها کار نیست
و خودمان میدانیم کاری نکردهایم
ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم
تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر،
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند!
یک نگاه!
از همان نگاههای لطف آمیز که به کارکردههای با إخلاصتان روامیدارید
أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
@Emam_kh
دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی
مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من💔
@Emam_kh
رمان #بغض_محیا
قسمت صدوشصتوچهارم
به نظرم دیگر کافی میامد تنبیهش و دلم هم برایش تنگ شده بود...
تماس را وصل کردم...
"- به سالم خانوم ستاره سهیل...
خانوم با ما به از این باش که باخلق جهانی...
چه عجب افتخار دادید و تماس این بنده ي حقیر رو پاسخ بدید...
"خنده ام گرفته بود...
- نفس بکش حالا..
دوباره خندیدم که جیغش درآمد" - ..مگه دستم بهت نرسه...
میدونی چی کشیدم تو این دوهفته که خانوم قهر کرده بود...
هزار بار کارمو سنگین سبک کردم...
ببینم از کجا ناراحتی اصن چون دلم برات تنگ شده بود...
اونوقت تو میخندي...
"لبخندم را جمع کرده در حالی هنوز لبخند روي لبم پهن بود...
لبخندم را جمع کرده در حالی که هنوز لبخند روي لبم پهن بود...
از داشتنش از بودنش با وجود بدخلقی هام...
که اونقدرام حقش نبود...
- منم دلم برات تنگ شده بود...
- جون من؟!...
به خدا دلم لک زده بیام در دانشگاه بریم دور بزنیم، بیام؟!...
نه،بعد نهار کالس دارم دوباره...
عصر خودم میام کتابفروشی پیشت...
اونجایی دیگه؟!...
آره؟"!...
" - آره بابا کجا رو دارم برم...
راستی با بیتا دو سه باري بیرون رفتیم...
هی از تو میپرسه...
غلط نکنم خان داداشش مامورش کرده...
دیروزم زنگ زد اصرار داشت بریم بیرون با هم...
و توام بیاي"...
اخم در هم کشیدم...
" - دختر تو چقدر پرویی...
یادت رفته دوهفته واسه چی قهر کردم...
اصلاتو چراانقدر زود بامردم صمیمی میشی...
دو سه بارم با یارو بیرون رفتی؟"!...
" - آره خوب مگه چیه، دختر خوبیه؟!...
حالامگه چی شده محیا...
تو که نمی خواي تا آخر عمر مجرد بمونی...
اینم برا خودش یه کسیه...
حالام تابلو نی که...
ولی من حس میکنم این استادت بدجور تیک میزنه...
ضرر که نداره کیس خوبیم هست...
یه مدت برو بیا آشنا شو"...
مینا بی راه هم نمیگفت...
اما من چطور؟!...
اجازه پیشروي به فکرم ندادم...
و به مینا گفتم...
- مینا چرت نگو،کاري نداري؟خندید...
عاشق اون حیاتم به مولا...
فردا پس اوکیه؟!...
- ببینم چی میشه...
خودم هم بدم نمیامد...
حداقل براي اینکه به خودم و امیرعباس ثابت کنم...
من هم می توانم آنطور که بی ربط به او باشد زندگی کنم...
تلفن را مینا قطع کرد...
و سوگند رو به من گفت...
- وا محیا امروز چته...
پاشو دیگه،پاشو بریم گشنمه بابا...
چپکی نگاهش کردم...
- ماشالا کجا جا میدي اینهمه رو...
خندید...
- حالا دیگه...
یالا...
سریع...
کیفم را روي دوشم انداخت و دنبالش روانه شدم...
داخل علف نشسته بودیم و سوگند با اشتها به ساندویچش گاز میزد...
با همان دهان پر گفت...
- میگم محیا...
جرعه اي از چایم نوشیدم...
- چی شده...
- غلط نکنم این استاده چشمش گرفته تورو...
بدجور سرکلاس روت زومه...
به گلویم پرید همان جرعه چاي...
سرفه اي کردم...
- مسخره...
در دل گفتم دوستان من همگی منتظربودند تا مرا به ریش کسی ببندند...
بیچاره استاد...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
╭❁━═━⊰✼❆🍃🌹🍃❆✼⊱━═━❁╮
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت47 ( 9 )
🔹 معیار صداقت و شجاعت و عفّت
🔰 نکته دیگری که در این زمینه در نهجالبلاغه هست، آن عاری است که انسان در مقابل پذیرش حق خدایی نکرده احساس می کند؛
🔻 مصداقش طلحه و زبیر هستند در جنگ جمل؛ در نامه ۵۴ ببینید در جنگ جمل طلحه و زبیر متوجه شدند که اشتباه کردند و در مقابل حضرت علی (علیه السلام) نباید می ایستادند، اما غرورشان اجازه نمی داد که اقرار کنند و تسلیم بشوند.
📜 حضرت نامه ای برای اینها نوشتند و برایشان فرستادند. آخر این نامه اینها را نصیحت می کنند؛ اللّه اکبر! حضرت می فرمایند :
« فَارْجِعَا أَيُّهَا الشَّيْخَانِ عَنْ رَأْيِكُمَا ، فَإِنَّ الْآنَ أَعْظَمَ أَمْرِكُمَا الْعَارُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَجَمَّعَ الْعَارُ وَ النَّارُ وَ السَّلَامُ»
" ای دو پیرمرد! از این تصمیمتان برای جنگ با علی برگردید. امروز بزرگترین نگرانی تان این است که دچار ننگ و خفّت نشوید، اما اگر امروز ننگ پذیرش حق را بپذیرید، فردا دچار آتش جهنم نخواهید شد."
(بنابراین امروز مسأله مهمّ شما این است که دچار ننگ میشوید؛ در حالی که من می ترسم اگر این ننگ ظاهری را نپذیرید و تسلیم نشوید، فردا که قیامت است هم دچار ننگ و عار بشوید، هم دچار نار و جهنّم.)
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌟 شیران روز و عابدان شب
🔻حضرت آیتالله خامنهای: «رزمندگان ما هم تدبیر داشتند، هم دلیری داشتند و هم فداکاری و عبادت. روز، بهمعنای واقعی کلمه، شیر غرّندهی میدان و شب، بهمعنای واقعی کلمه، زاهد و عابد و تضرّعکننده و عبادتگر بودند.» ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
🌷 بازنشر به مناسبت ایام سالگرد شهادت شهید آقامهدی #باکری
@Emam_kh
22.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 امسال در هر مراسم نیمه شعبان پرچم یمن را به اهتزاز دربیاورید
🔴 با یاد کردن یمن در نیمه شعبان، قدرت آنها را مضاعف کنید
🌱یمنیها از همه به نقطۀ ظهور نزدیکترند
👈🏻 امروز، یمن محتاج ما نیست، ما محتاج یاری کردن یمنیم!
📎 پویش #نجات_مستضعفین_یمن
#استادپناهیان
@Emam_kh
🔴 ناهماهنگی در دولت !
نرخ تورم اعلام شده از سوی مبادی رسمی حدود ۴۰ درصد(که البته در واقعیت بیشتر به نظر می رسد)
و نرخ مصوب افزایش حقوق برای کارگران حداقل ۵۷ درصد و برای کارمندان ۱۰ درصد!!
اینکه کدام مصوبه افزایش حقوق درست و کدام غلط است بماند اما این اختلاف فاحش ، اوج اختلاف ، ناهمگونی و ناهماهنگی در بین مسئولین و سیاست گذاران دولت را نشان می دهد.
معضلی که تا به جاهای باریک و خطرناک کشیده نشده ، رئیس جمهور محترم بایستی هرچه سریع تر نسبت به رفع آن اقدام نمایند ...
✍"قاسم اکبری"
@Emam_kh