eitaa logo
🇮🇷مسجد امام حسن مجتبی(ع)🇵🇸
239 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
997 ویدیو
18 فایل
خدمت به اهالی محترم محله قطب آباد انتقادات و پیشنهادات و اهداء نذورات به مسجد ارتباط با امام جماعت: @naser6834 ارتباط با فرهنگی برادران: @Omid1403n گروه جهادی سرباز ولایت اردکان @sarbaazvlayat
مشاهده در ایتا
دانلود
محافظ‌(مقام‌معظم‌رهبری)تعریف‌میکرد...؛میگفت‌رفته‌بودیم‌مناطق‌جنگی‌برای‌بازدید... توی‌مسیر‌خلوت‌آقاگفتن ‌اگه‌امکان‌داره‌بگذارید‌کمی‌هم‌من‌رانندگی‌کنم... من‌هم‌ازماشین‌پیاده‌شدم ‌وحضرت‌آقاپشت‌ماشین‌نشستند وشروع‌به‌رانندگی‌کردند... میگفت‌بعدچندکیلومتررسیدیم ‌به‌یک‌دژبانی‌که‌یک‌سربازآنجابود وتاآقارودیدهول‌شد... زنگ‌زدمرکزشون‌گفت...: قربان‌یه‌شخصیت‌اومده‌اینجا... ازمرکزگفتن‌که:کدوم‌شخصیت...؟! گفت‌نمیدونم‌کیه ‌اماخیلی‌آدم‌مهمی‌هست‌خیلیییی... گفتن...: چه‌شخصیت‌مهمی‌هست‌ که‌نمیدونی‌کیه...؟؟ سربازگفت...: نمیدونم؛ ولی‌گویاکه ‌آدم‌خیلی‌مهمیه‌که‌حضرت‌آقارانندشه...!!😂 این‌لطیفه‌رو حضرت‌آقاتوجمعی‌بیان‌کردند وگفتندکه‌ببینیدمیشه‌لطیفه‌ای‌روگفت ‌بدون‌اینکه‌به‌قومی‌توهین‌شود... "برگرفته‌ازخاطرات‌مقام‌معظم‌رهبری" ❤️ ‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @EHghotbabad
جلوه گل عندلیبان را غزلخوان می کند نام مهدی صد هزاران درد درمان میکند مدعی گوید که با یک گل نمی گردد بهار من گلی دارم که عالم را گلستان می کند 🌼بر قامت دلربای مهدی صلوات🌼 @EHghotbabad
‼️فتنه ای خطرناکتر از فتنه دجّال‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌼🌼 🌸 🌼🌼🌼 به به 😍 ماشاالله 👏 👫 همخوانی دسته جمعی و زیبای نونهالان عزیز از مسجد امام حسن مجتبی‌ع محله قطب آباد در شب نیمه شعبان با سرود "سلام فرمانده ۲" 🔆 کد : ۳۱۷ 😉سلامتیشون صلوات👌 @saboor315 🌼🌼🌼 🌸 🌼🌼🌼
🇮🇷مسجد امام حسن مجتبی(ع)🇵🇸
🌸🌸🌸 🌼 🌸🌸🌸 🔷سلام و دوصد درود 🔹احتراماً به مناسبت عید بزرگ نیمه شعبان میخواهیم نام و یاد مبارک اما
🔴🔴 به علت بارش احتمالی باران رحمت برنامه شابلون نویسی مسجد امام حسن مجتبی ع به فردا شب موکول شد از عموم شما شهروندان گرامی عذر خواهیم❌
🔴شب جشن و شادی ..شب میلاد اربابمونه پذیرایی برو بچه های عزیز مسجد امام حسن مجتبی ع قطب آباد @EHghotbabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سی و هشتم»» لندن ثریا در اتاقش بود و بلند بلند با تلفن حرف میزد. بابک از راه رسید و وقتی به درِ بسته اتاق ثریا رسید، روی کاناپه نزدیک اتاق نشست و به حلما گفت: لطفا یه لیوان نسکافه! حلما رفت و بابک همین طور که سرش تو گوشیش بود همه حواسش رو جمع صداهای بلند ثریا و گفتگوش با کسی کرد که صداش رو بلندگو بود: «ثریا: نمیدونم. تو که جات بد نیست. رفتی جای بابام. داری با یه هلدینگ بزرگ و بی رقیب عشق و حال میکنی. طالعی: گفتی زنتو بده. دادم. گفتی دخترو بده. دادم. گفتی پاشو برو تو دهن شیر. رفتم. چرا الان باید جهنمی رو تجربه کنم که همیشه از روبرو شدن باهاش میترسیدم؟ چرا؟ این حق من نیست! ثریا: اصلنم جهنم نیست. مگه ازت چی خواستم؟ گفتم شوهر جدید زنِ قبلیت دیگه جایی نمیتونه مربی گری کنه. اسمش رفته تو لیست سیاهِ رژیم. ازت خواستم که تا وقتی که کارای اقامتش تو دبی آماده میشه، بگیریش زیرِ پر و بال خودت. اسم این جهنمه؟ طالعی: وقتی زنت که هنوز ازش طلاق نگرفتی و بیست ساله که هنوز اسمش تو شناسنامته، پامیشه بزک دوزک میکنه و با یه نره خر میاد میشینه تو هلدینگت و جلوی تو به مثلا عشقش میگه هانی، ینی تو و بابات و تشکیلات و زنم و دوستش و همتون دارین به من و احساسم میخندین! ثریا: اینجوری فکر نکن. اون فوتبالیستی که دیروز قهرمان بوده و امروز نمیتونه سرمربی یه تیم خوب بشه، زنت با اون کاری کرد و جوری تو این سالها تربیتش کرد که الان میتونیم به عنوان یه لیدر و یه اسطوره ازش اسم ببریم. همون اسطوره ورزشی الان داره کاری میکنه و جوری با توییت هاش به بچه ها خط و روحیه میده که صد تا دختر تشکیلاتی خودمون نمیتونه ملتو تو خیابون نگه داره! تو کار بزرگی کردی طالعی. اما کار بزرگتر رو زنت کرد که بیست سال از تو و دخترش دور شد تا بتونه دلِ همین کسی که داری بهش میگی نره خر به دست بیاره و الان بندازه به جون رژیم! طالعی نفس عمیقی کشید و گفت: خب دخترمو چی میگی؟ شبنم کجای بازیه؟ ثریا با حالت بدجنسی و نوع خاصی از لبخند گفت: اما شبنم جون خودم ... طالعی یادته یه روزی بابام بهمون میگفت کار درست و موفق هزینه داره و هر چی کار بزرگتر، هزینه اش هم بیشتر! یادته؟ طالعی گفت: خب؟ ثریا گفت: اینو بهت میگم ... چون بهت اعتقاد دارم و میدونم که جنبه شنفتنش داری! شبنم با وجهه بزرگ اجتماعی و سیاسی که در عرصه بین المللی کسب کرده، میتونه بلندترین صدای انقلابِ ارتش آزاد زنان ایران باشه. طالعی: ثریا درست حدس زدم؟ ثریا: اون که یه زنِ ناشناخته شهرستانی بود، اونجوری تونستیم رو خبرِ مرگش علیه رژیم مانور بدیم و اسراییل هم با همون تونست برجامو بفرسته هوا و این همه کشته و زخمی و خسارت به رژیم و ایران وارد بشه ... تصور کن اگه الهه‌ی جنگ و انقلاب در ایران یه دخترِ کوردِ باسوادِ ژورنالیستِ زیبایِ بهایی باشه! چقدرررر میشه تو دنیا حرف زد و تا سالها علیه ایران برنامه چید و بهره برداری کرد. طالعی: ثریا قرارمون این نبود! ثریا: ما اصلا با هم قراری نداشتیم. ولی مگه بده؟ بعدش تو به عنوان یک سرمایه گذارِ بهایی و صاحب یه هلدینگ بزرگ و اهل هنر و اهل حمایت و سرمایه گذاری رو هنرمندان و سینمای ایران که دخترشو در این راه فدا کرده اما مثل کوه ایستاده، دنیا و سازمان ملل و اروپا و آمریکا دعوتت نمیکنن برای سخنرانی؟ مورد حمایت تمام سازمان های حقوق بشری دنیا قرار نمیگیری؟ نمیشی پدر معنویِ جریانِ انقلابِ زنان آزادِ ایران؟ وقتی ثریا سکوت و انفعالِ طالعی رو دید، گفت: طالعی بهتره وقت همدیگه رو بیشتر از این نگیریم. برو به جای اینکه به زن سابِقِت و دوس پسرش و دختر قهرمانت فکر کنی، فکر جذب مخاطب بیشتر برای اپلیکیشن های فیلم و سریالت باش. کاری کن بعد از سه چهار سال، رو دست همه اپ ها بزنه و بشی امپراتورِ سینمای خاورمیانه. ثریا اینو گفت و بابک دیگه صدایی از مکالمه اون دو تا با هم نشنید. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-مجیدیه در یه خونه قدیمی و با معماری سنتی، دو تا اتاق بالا بود و یه زیرزمین پایین. دستشویی و حمام گوشه حیاط بود. یکی از اتاق ها را کرده بودند آشپزخونه و در یکی دیگه اش مینشستند. اصل که پیرمردی با محاسن بلند و سفید بود و بالای نود سال به نظر میرسید روی تک مبل نشسته بود و روبروش مهشید و زندیان نشسته بودند. شبنم هم گوشه اتاق نشسته بود و مثل کسایی که از قحط گرفته باشند داشت شام میخورد.
زندیان گفت: قرار نبود ما بیاییم ایران و درگیر خون و خون ریزی بشیم. روز به روز داره اوضاع اینجا بدتر میشه. دیگه خودمونم امنیت نداریم. به ماشینای خودمونم رحم نمیکنن. هر چی میگیم بابا ما از خودتونیم ... اون شب با دخترم پشت چراغ قرمز گرفتار شدیم ... همه داشتن بوق میزدند ... یه نفر با سر و صورت پوشونده که یه لوله آهنی دستش بود به طرف ماشینا میومد و هر کس بوق نمیزد شیشه هاشو خرد میکرد. نزدیک بود ماشین ما هم داغون کنه. مهشید گفت: این تزِ شاهزاده بود که ملت بوق بزنه. اینایی که اصرار بر بوق زدن مردم دارند، بچه های خودمونن. اما اونایی که مسلح میان بیرون و مثلا با موتور، مردم و پلیس و بقیه رو میبندد به رگبار، از بقیه گروه ها هستند. منافقین و دموکرات و داعش و ... زندیان از مهشید پرسید: تو از بچه هات خبر نداری؟ مهشید گفت: آب شدند رفتند تو زمین! به خاطر همین اومدم دنبال شما که بیاییم اینجا. نزدیک دویست نفر دختر که قرار بود راهپیمایی همجنس بازی کنند گم شدند! آبروم پیش ثریا هم رفت. آبروم پیش شما هم رفت. زندیان گفت: خوب کردی که دیگه نرفتی لواسون. هر اتفاقی افتاده، از همونجا افتاده. مهشید گفت: من موندم کارو تموم کنم و برم. ولی با این وضعیت، نمیدونم باید چیکار کنم؟! زندیان پرسید: کی قراره کارو تموم کنه؟ مهشید گفت: عکس کلاه و تیشرتِ صورتیِ مخصوصِ شبنمو دارن... اصل نفس عمیقی کشید و حرف مهشید رو قطع کرد و نگاهی به شبنم انداخت که داشت دو لُپی شام میخورد و گفت: اینا همش دردِ زایمان و نشانه تولدِ یه انقلاب بزرگ و خونین هست که رژیم حتی فکرشم نمیکنه. مهشید و زندیان با نگاه اصل به شبنم، رو برگردوندند و به شبنم نگاه کردند. شبنم همچنان به غذا خوردن مشغول بود. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 وزارت اطلاعات دکتر در حالی که یه قلم و کاغذ دستش بود و نُت برداری میکرد، داشت از طریق میکروفنی که در خونه اصل کاشته بودند، به صورت شفاف و واضح، صدای اصل رو میشنید که میگفت: اون روز دور نیست ... شاید روزی مثل فردا ... دکتر تا اسم فردا را شنید، گوشی رو برداشت و برای محمد زنگ زد. -سلام حاج محمد آقا. -سلام دکتر جان. خدا قوت. -تشکر. باید شما رو ببینم. لحظاتی بعد، محمد و سعید و دکتر در اتاق محمد جمع شده بودند و با هم گفتگو میکردند. محمد که چشماش از خستگی قرمز کرده بود گفت: مسائل داره کاملا مطابق اطلاعاتی که از اتاق فکر دشمن داشتیم پیش میره. مثل فیلمی که گذاشته باشند روی دورِ تند. تند تند داره اتفاق میفته. بچه ها حسابی مشغولند. اطلاع دارم که بعضی گروه ها مدت هاست خونه نرفتند و رصد و تعقیب و گزارش و عملیات و ... داشتند. در طول یک هفته قبل، دو تا بمب در شیراز خنثی شد. صبح زود، یه گروه دوازده نفره تروریستی در ارومیه و یه گروه شش نفره در اهواز منهدم شدند. سعید گفت: چند تُن سلاح در غرب و شرق کشور کشف شد که اگه فقط یک روز دیرتر کشف شده بود، به اندازه ده تا پادگان مجهز، انواع سلاح به دست تروریست ها میفتاد. در تهران روزی نیست که یک یا چند عملیات خرابکاری کشف و خنثی نشه. شهرستان ها هم که دیگه نگم. دکتر گفت: بازم با همه این مسائل، متهمیم که چرا داریم مماشات میکنیم! اصلا مماشاتی در کار نیست. مگه دیوونه ایم که مماشات کنیم؟! ما داریم کار خودمونو میکنیم. محمد گفت: ببین دکتر جان! یه دروازه بون خوب و عالی، در یه بازی بیش از ده ها شوت را دفع میکنه و میگیره و از جونش مایه میذاره. اما همه هواران و دوست و دشمن، فقط همون یکی دو تا گلی که میخوره میبینند و از رو همون قضاوتش میکنند. دیگه کسی نمیگه این بنده خدا تو یه فصل، صدها بار بهش حمله کردند و دوره اش کردند و هزار تا ترفند و تکنیک خرج کردند که بهش گل بزنن اما نتونستند. فقط میگن چرا دو تا گل خورد. دکتر گفت: دقیقا. کار ما هم همینجوریه. داریم با همه دنیا میجنگیم. روز به روز هم دشمن قوی تر میشه هم ما. روز به روز فضا پیچیده تر میشه. هم فضای داخل و هم فضای خارج. کسی نمیدونه که چطوری در طول همین یکی دو ماه، هفت هشت ده نفر از سران معاندین و سرپُل ها را دستگیر کردیم و خیلی شیک و بی سر و صدا آوردیم ایران تا همین جا بازجویی و محاکمه بشن! معاندینی که یکی دو نفرشون تا همین حالا هم نمیدونن ایرانن و ما هم از دستگاه امنیتی ایران هستیم! اینقدر کار تمیز و بی نقص صورت گرفته که طرف فکر میکنه همچنان تو بیمارستان صربستان و در حال درمان هست! سه تاشون خندیدند.
سعید گفت: کسی که نمیدونه بیخِ گلوی چه دشمنانی، چه کسانی رو کاشتیم و داریم چه کارا میکنیم! کسی که نمیدونه میزان عملیات های موفق برون مرزی ما از درون مرزی بیشتر نباشه کمتر هم نیست. فقط میگن چرا داریم گُل به گُلِ ایران شهید میدیم؟ محمد گفت: «نظام دو تا راه داشت. از حالا به بعد که دشمنی ها و جنگ ها هیبریدی با سطح خشونت بالا ممکنه هر سال اتفاق بیفته، نظام دو تا راه داره: یا باید فضا را نظامی کنه. و یا باید فضا را امنیتی کنه. اگه فضا نظامی بشه، دقیقا میشه همون طوری که دنیا دنبالش هست. دشمن میخواد ما مسلح بیاییم کف خیابون و بزنیم و به خاک و خون بکشیم. هیچ آدم عاقلی زیر بار چنین چیزی نمیره. چون فورا فضا به طرف سوریه سازی میره و مردم هم با خودشون میگن اگه اینقدر فضا ناامنه که حکومت هم با اسلحه و تیر جنگی اومده وسط، باید ما هم برای محافظت از خودمون مسلح بشیم. این کمترین آسیبش هست. دیگه فاجعه میشه و نمیشه جمعش کرد. پس این هیچی. هزار نفر هم شهید بدیم، باید خیال استفاده از اسلحه و تیر جنگی و جنگ شهری رو از خودمون دور کنیم. میمونه راه حل دوم. این که فضا را امنیتی کنیم. چون دیگه مردم متوجه شدند که این اغتشاشگرها اهل موج سواری هستند و منافقا دلشون به حال مردم نسوخته و اهل کشته سازی و نامردی هستند، فضای عمومی با اونا در تجمعات همراهی نمیکنه. اصطلاحا سرمایه اجتماعی و توجه عمومی به طرف براندازها و منافقین و تجزیه طلب ها جلب نشده. بلکه روز به روز مردم از اونا بدشون میاد. به خاطر همین، روز به روز تعداد اونایی که کف خیابون اغتشاش میکنند کمتر میشه تا جایی که خودشون میمونن و خودشون. خب هر کس به اندازه ذره ای عقل و هوش امنیتی داشته باشه میدونه که جمع کردن تعداد اندکِ اغتشاشگر مسلح و یه موجِ ناامنی که سر و ته نداره و بهش میگن قیامِ بی سر، و فقط مسلح هستند و به خاطر کینه ای که از مردم و عدم حمایت مردم به دل گرفتند، آتش رو روی مردم بیگناه روشن میکنند، نباید با اینا از شیوه نظامی استفاده کرد. بلکه کاملا امنیتی باید مسئله رو جمع کرد. همین کاری که تا امروز، همه نهادهای امنیتی از جمله سازمان اطلاعات نیرو انتظامی و سازمان اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات به خوبی مدیریتش کردند. وسط این همه جنگ و برنامه ریزی گسترده دشمن، ممکنه چند تا دونه هم از دستمون در بره. کما این که همین طور هم شد. تعارف که نداریم. ولی همین که دشمن هر کاری کرد که فضا نظامی بشه اما موفق نشد. هر کاری کرد که نظام با توپ و تانک بیاد وسط خیابون اما موفق نشد. تلاش کرد با ارعاب و فشار، بازار و ادارات و دانشگاه ها و مدارس و زندگی روزمره مردم تعطیل کنه اما موفق نشد. این که این همه شهید گرفت اما نظام از موضعش درباره برجام و مقاومت و سرمایه گذاری های منطقه ای کوتاه نیومد، ینی ما بردیم. اینو همه میدونن. قبلا هم بوده. از اول انقلاب، ما هر هفته با این مدل ناامن سازی ها مواجه بودیم. اما رسانه ای نمیشده. مردم خبر نداشتند. وگرنه دشمن مگه تازه یادش اومده بمب گذاری کنه و خرابکاری کنه و مردم رو بکشه و ...؟ خب نه. درکل ما بردیم و زمین و مدیریت بازی دست خودمونه و الحمدلله اتفاق خاصی هم نیفتاده و نمیفته.» سعید و دکتر گفتند: ان شاءالله. محمد گفت: خب. بگذریم. دکتر جان! گفتی درجلسه ای که خونه اصل بوده، از فدا کردن شبنم و گُر انداختن اغتشاشات و اینا صحبت بوده. درسته؟ دکتر گفت: بله. به احتمال قوی خودِ شبنم هم از این ماجرا بی اطلاع نیست. سعید: ینی اومده خودشو به کشتن بده؟! محمد: بعید نیست. یه نقشه ای دارم... ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour @EHasanghotbabad
📢 عزیزان لطفا این👆قسمت را دو سه مرتبه با دقت بالا بخونید🌷
🔴 بازم جشن بازم شادی ♦️ بچهای عزیز فردا شب پنجشنبه براتون جشن داریم چه جشنی... شگفتانه داریم هم مسابقه هم جایزه ... یادتون نره منتظرتونیم...با پدر و مادراتون بیاین مسجد امام حسن مجتبی قطب آباد @EHasanghotbabad
🌹 سلام و درود بی پایان عزیزان همیشه همراه که وجودتون طلاست کانال مسجد امام حسن مجتبی رو به دوستان آشنایان و رفقاتون پیشنهاد بدین 🔴 بی شک همراهی شما بزرگواران مایه مباهات و افتخار ماست قطعا دوستون داریم👇👇👇👇👇👇 @EHasanghotbabad
🌺🌹🌸🌼🌹💐🌷 سلام بچه های عزیز حالتون چطوره... یادتون نره ما امشب براتون برنامه داریم یه جشن که توش کلی شادیه..مسابقه..جایزه پس منتظرتونیم مسجد امام حسن مجتبی قطب آباد @EHasanghotbabad
🔅🔅🔅🔆🔅🔅🔅 🔰باعرض سلام و احترام و تبریک به مناسبت میلاد با سعادت منجی عالم بشریت حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداء به همین مناسبت با جمع آوری نذورات مردمی، قربانی جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج مولا انجام شده و بین خانواده های کم برخوردار و آبرومند اهداء گردیده است. هنوز هم میتوانید در برکات این ذبح، سهیم باشید. 6273817010073017 @saboor315 🔅🔅🔅🔆🔅🔅🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سی و نهم»» محمد روبروی سیستمی در یک اتاق خاص نشسته بود. دو نفر دیگر که پشت سیستم خودشان بودند، در حال انجام کار خودشان بودند که یک نفرشان به محمد اشاره گفت: قربان لطفا لاین دو! محمد هم به آن دو نفر گفت: تشکر. بفرمایید! آن دو نفر از اتاق خارج شدند. محمد یک کد دوازده رقمی را وارد کرد. وارد یک صفحه شد. یک علامت سوال گذاشت. در همان لحظه، یک علامت سوال از آن طرف در صفحه نوشته شد. محمد لبخندی به لبانش نشست و آیکون دوربین را فعال کرد. وقتی آیکون دوربین فعال شد، چهره سوزان بر صفحه ظاهر شد. -سلام. احوال شما؟ -سلام. تشکر. چقدر مشتاق دیدار شما بودم. -زنده باشی زهرا خانم. -اصلا اسم زهرا یادم رفته بود. از بس اینجا سوزانم. -زیاد فرصت نداریم. دو تا مطلب. -بفرمایید. -وقتش شده که مریم رجوی علنی تر بیاد وسط! -همین امشب ترتیب این کارو میدم. -میخوام در یه حرکت، مریم و شاهزاده از رو جنازه هم رد بشن. -حتما. بسپارینش به من. -دوم این که با پیشنهاد آرسن موافقم. به نوردخت نزدیکتر بشو. -چشم. مدتی که از شر آلادپوش راحت بودم رو نوردخت مطالعه کردم. -آلادپوش رو بسپار به آرسن. -فکر خوبیه. چشم. -از حالا موساد بیشتر شما رو تحت نظر میگیره. محدودیت های شما بیشتر میشه. هر وقت کار واجب داشتید از مسیر SL درخواست بدید. -چشم. فقط یک خواهش. -میشنوم. -مبلغی را بابت رد مظالم و خمس بدهکارم. -نگران نباشید. هر سال مبلغی را بابت رد مظالم و خمس و کفاره روزه و ... از طرف همه عزیزانی که در خارج از کشور مشغول خدمت هستند و امکان پرداخت ندارند، خودمون پرداخت میکنیم. -تشکر. خیالم راحت شد. -شما را به خدا و امام زمان سپردم. -حلالم کنید. اگر کوتاهی یا کم کاری کردم. -نفرمایید. به ایمان و صلابت و هوش و کاردانی شما غبطه میخورم. خدا نگهدار. -خدانگهدار. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-منزل اصل مهشید در حال شانه زدن موهای سگش بود. کارش تموم شد و رفت سراغ گوشیش. به محض اینکه آنلاین شد، دید کلی براش پیام اومده! تعجب کرد و با خودش گفت: چه خبره مگه؟!! چیه این همه پیام؟!! همه براش یک توییت از مریم رجوی فرستادند که نوشته بود «من خودم را رییس جمهور دولت انتقالی و مردمی میدانم. از این ساعت منتظر لیست پیشنهادی کابینه دولتم باشید. هدف ما یک جمهوری دموکراتیک است.» مهشید تا این توییت رو دید گفت: گُه خوردی! زنیکه پاپتی! 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 لندن-دفتر کار پیتر پیتر هم تا توییت رو دید به کسی که کنارش نشسته بود گفت: این باز دم درآورد. سوزان گفته بود این فاحشه یه خیالاتی تو سرش هستا! بهش توجه نکردم. در همون لحظه چشمش به توییت جدید مریم رجوی افتاد که نوشته بود «مرگ بر ستمگر. چه شاه باشه چه رهبر» چشماش گرد شد! شاخ درآورد. گفت: این داره رسما شاهزاده رو میکوبه! آشغال عوضی! همون لحظه تلفنش زنگ خورد. گوشیو که برداشت دید کماندار هست. کماندار گفت: پس تو داری چه غلطی میکنی پدرسگ؟! این زنیکه پاچه پاره چی نوشته باز؟ پیتر گفت: من همون روز به اعلی حضرت گفتم. اتفاقا خودتون هم حضور داشتید و قربون صدقشون میرفتید. گفتم منافقین به درد نمیخورن. گفتم رو اینا حساب نکنید. اعلی حضرت هم قبول داشت. دیگه نمیفهمم چرا الان باید از شما فحش بشنوم؟
کماندار گفت: سیا هم اینجاست ... میگه ما چه جوابی به شاهزاده بدیم؟ پیتر گفت: نمیدونم. خودمم شوکه شدم. رجوی دیگه علنا داره قیامو به نام خودش ثبت میکنه. صدای سیا اومد که میگفت: خفه شو دوزاری! این قِیمه هم نیست چه برسه به قیام! قولی که از آلادپوش و رجوی گرفتیم، به اندازه یه چوب پنبه هم مانع اسهال نمیشه. چه برسه بخواد کسی روش حساب کنه. حالا اسمش بذار پیمان نوین! به قول رضا خان؛ رییییییپ! از اون دقیقه به بعد، با ابتکاری که سوزان به خرج داد و آلادپوش و منافقین رو از طرفی، و از طرف دیگه پیتر و اعضای حزب مرکزی سلطنت طلب ها رو شارژ کرد، رسما و در پیام های رسمی همدیگه رو به باد طعنه و فحش و تمسخر میگرفتند. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-مجیدیه عصر بود. حوالی ساعت پنج. مجید و دو نفر از بچه ها در خودروی تیبایی که شیشه هاش دودی بود نشسته بودند. دو تا کوچه پایین تر از کوچه اصل. مجید در تَبلتی که داشت، تصویر شفاف منزل اصل را از بالا توسط کوادکوپتر دریافت میکرد. دید که مهشید و سگش به حیاط اومدند و مهشید شروع به پوشیدن کفشش کرد. مجید به یکی از واحدها گفت: مهشید داره از خونه خارج میشه. واحدِ اول شما برو دنبال مهشید. واحد اول جواب داد: چشم. منتظر سوژه ام. مهشید از خونه خارج شد.سوار ماشینش شد و رفت. واحد اول هم یک موتوری و یک ماشین بود با فاصله زیاد دنبالش حرکت کردند. نیم ساعتی گذشت تا اینکه صدای مجید به محمد هم رسید که گفت: شبنم داره از خونه خارج میشه. محمد اومد پشت خط و گفت: از ظاهرش بگو! مجید تصویر را جلوتر برد و گفت: ظاهر کاملا خبرنگاری. با کلاه مخصوصش و دوربینش. از اتاق اومد تو حیاط. اصل هم تو حیاطه. همدیگه رو در آغوش گرفتند. الان شبنم از خونه زد بیرون. محمد گفت: درخواست تاکسی نکرده. منتظر زندیان بود که اونم نمیاد. ماشینش پنچر شده و تا چهار تا چرخش بخواد عوض کنه، شب شده. پس میاد سر کوچه و ماشین میگیره. تاکسی آبی. نوبت شماست. همون تاکسی آبی که یه روز جلیقه انتحاری رو خنثی کرده بود اومد پشت خط و گفت: منتظرشم. اینو گفت و زد رادیو جوان. رادیو جوان هم اون لحظه فاز برداشته بود و داشت از غم و ایران غمگین و اینکه حال مردم خوب نیست و دیگه به احترام این روزها آهنگ شاد پخش نمیکنیم میگفت! وقتی شبنم از خونه بیرون اومد، یکی از بچه ها که داشت از کنارش رد میشد، از سر تا پاش یه عکس قدی گرفت. عکس روی مانیتور محمد ظاهر شد. محمد اونو فرستاد برای 400 و گفت: عینا بشه مثل خودش. 400 وقتی عکسو دید لبخندی زد و گفت: چشم. حتما. شبنم از کوچه خارج شد. کوادکوپتر از فاصله خیلی زیاد در حال فیلمبرداری از فتنه خانمی بود که طبق اخبار موثق واصله، قرار بود اون شب خبر مرگش پخش بشه و تمام رسانه های خارجی و معاندین آماده بودند که به طور همزمان، روزگار ملت رو با خبر قتل دختر جوان نخبه و خبرنگارِ بهایی تیره و تار بکنند. تا اینکه رسید به خیابون. تاکسی آبی مطابق مسیری که داشت، خیلی عادی جلوی پایِ شبنم ایستاد. شبنم گفت: انقلاب! تاکسی پرسید: خودِ انقلاب. یا دور و برش؟ شبنم گفت: دانشگاه تهران! تاکسی گفت: بیا بالا. تا هر جا شد میبرمت. شبنم سوار شد. جلو نشست. تاکسی دار که مردی حدودا شصت ساله بود حرکت کرد و صدای رادیو رو کمتر کرد و گفت: وسط این شلوغیا دانشگاه رفتنت گرفته دخترم؟ اونم این موقع!
شبنم لبخندی زد و گفت: دانشگاه نمیخوام برم. کار دارم اون طرف. تاکسی دار که بچه ها آقا رحمت صداش میکردند گفت: آخه قیافه ات هم به شلوغی و شر و شیطونی نمیخوره. که اگر میخورد دلم نمیسوخت. چند ساله باباجون؟ محمد از طریق دوربینی که در تاکسی کاشته بودند چهره شبنم و آقا رحمت را میدید و صداشون میشنید و هر از گاهی لبخند میزد. نیم ساعتی گذشت. شبنم با شکلاتی که رحمت بهش تعارف کرده بود به خواب عمیقی رفت. رحمت گوشه خیابون ایستاد. ماشین پشت سریش که مامور خانم شماره 500 در اون ماشین بود از ماشین پیاده شد. درِ سمتِ شبنم را باز کرد و با دستگاهی که داشت، ظاهر بدنش رو بازرسی کرد که دوربین یا میکروفن نداشته باشه. که همون لحظه متوجه شدند پیامکی به گوشیش اومد. گوشی شبنم از نوع لمسی بود. 500 انگشت اشاره دست راست شبنم رو گرفت و قفل گوشیو باز کرد. تا قفلش باز کرد اول به تنظیمات گوشی رفت و رمز گوشی رو چهار تا یک قرار داد تا اگر دوباره قفل شد بشه راحت بازش کرد. کیف و گوشیِ شبنم رو برداشت و در را بست و رفت. آقا رحمت هم دنده ای عوض کرد و به مسیرش ادامه داد. محمد رو خطش اومد و گفت: بنداز از امام علی برو بالا و ببرش خونه امن اقدسیه. هماهنگ کردم. تحویلش بده به واحد خواهران و برو. آقا رحمت هم گفت چشم و حرکت کرد و رفت. محمد رفت پشت خطِ 400 و گفت: الان فقط مهمه که چه کسی قراره شبنمو بزنه؟ ما قراره بریم سرِ قرار و با تیپ و قیافه شبنم وارد معرکه بشیم ببینیم اینا با کی بستند که شبنمو بزنه و غائله اصلی شروع بشه؟! ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour @EHghotbabad
ياليلة الجمعة إحملی أحلامنا الی كربلا.. ای شب جمعه آرزوهایمان را به كربلا برسان.. 💔 @EHasanghotbabad