eitaa logo
بانوان فاطمی
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
250 فایل
این کانال برای پیگیری، فراگیری و آموزش مسائل فرهنگی است و نسبت به کمک های امداد در حوزه معیشت و حقوق ،درمان و...هیچ اطلاعی ندارد برای شرکت در مسابقات به آی دی پیام @YaMahdi_1199 . فقط به ایتا پیام بدید.
مشاهده در ایتا
دانلود
(ادامه قسمت ششم) کاوه با دیدن اوضاع، کمی به جنگل خیره شد و بعد روی زمین نشست و گفت نقشه رو بردارید بیارین. یکی از بچه‌ها کالکِ منطقه را از داخل ماشین آورد. کاوه کالک را روی زمین پهن کرد، چهار طرفش هم کلوخ گذاشت و خیره شد به آن. پلک نمی‌زد. بعد هم مثل همیشه، انگشترش را از دستش درآورد و شروع کرد آن را روی نقشه چرخاندن. یک نگاهش به نقشه بود، یک نگاهش به منطقه. بعد از 45 دقیقه بلند شد. دستور داد برگردیم پادگان پیرانشهر، آنجا به فرمانده ارتش مستقر در پادگان گفت من هزار تا گلوله توپ میخوام، هرچی گلوله توپ توی پادگان هست رو من میخوام. فرمانده ارتش که جا خورده بود، گفت این چه حرفیه میزنی جناب کاوه! من هزار تا گلوله توپ از کجا واسه شما بیارم؟ هزار تا گلوله سهمیه شش ماه منه. درست هم می‌گفت. آن زمان خیلی که به ما گلوله توپ می‌دادند، روزی 10 تا بود. اما کاوه که نقشه‌ای در سرش بود، خیلی محکم گفت من این حرفا سرم نمیشه، من هزار تا گلوله میخوام. فرمانده ارتش دوباره گفت آقای کاوه من هزار تا گلوله ندارم. مسئول زاغه مهمات ارتش فردی آذری بود. ما هم در تیپ شخصی داشتیم به نام قلی که او هم ترک بود. کار که به اینجا رسید، قلی به کاوه گفت من زبون اینارو بلدم، اگه شما اجازه بدی میرم ته و توش رو درمیارم که اینا چقدر گلوله دارن. کاوه گفت حتماً این کارو بکن. قلی با شیوه خودش رفت و برگشت. او در حالیکه چشمانش برق می‌زد، به کاوه گفت اینا تا دلت بخواد توی زاغه‌شون گلوله توپ دارن، شاید هزار تا هم بیشتر. کاوه با اطلاعی که از موجودی مهمات ارتش پیدا کرد، توانست حرفش را به کرسی بنشاند. ارتش مهمات خود را پای کار آورد. چهار قبضه آتش‌بار به همراه 1000 گلوله توپ در نزدیک‌ترین پایگاه به جنگل آلواتان مستقر شدند. فاصله این پایگاه تا ارتفاعات حدود 3500 متر بود. بعد از استقرار قبضه‌ها، کاوه به نیروهای توپخانه گفت خوب به نوک ارتفاع نگاه کنین. از همین جایی که نشستین تا سر ارتفاع رو روی یک خط ثبتی بگیرید. آن روز توپخانه، خط آتشی به فاصله 50 متر از هم تا سر ارتفاع ایجاد کرد و آن را ثبت نمود. بعد از انجام کار، فرمانده هدایت آتش، برگه‌های ثبتی را به کاوه نشان داد و گفت این هم خط ثبتی، کاوه گفت نگهشون دار پیش خودت تا شب بهت بگم. شب هنگام، نیروهای پیاده، آماده پیش‌روی به سمت جنگل شدند. کاوه به نیروها دستور داد به صورت ستونی، پشت سر سهم، تا نوک قله برید، به قله که رسیدید، پخش بشین. به توپخانه هم گفت آماده باشید هر وقت بهتون گفتم، شلیک می‌کنین. نیروها هفتصد، هشتصد متری جلو رفته بودند که کاوه فرمان آتش داد. چهار قبضه توپ، به طور همزمان اهداف از قبل ثبت شده را می‌زدند. گلوله‌ها صد متر جلوتر از نیروها منفجر می‌شدند و در اصل جاده بازکن آن‌ها بودند. از غرش توپ‌ها و صدای انفجارشان که به صورت متواتر و مسلسل‌وار شلیک می‌شدند، کوه به لرزه درآمده بود. ضدانقلاب فکرش را هم نمی‌کرد که ما با چنین حربه‌ای وارد شویم. نیروها به سرعت به سمت قله حرکت می‌کردند. در عرض دو ساعت هزار تا گلوله شلیک شد. نیروها با تکیه بر حجم بالای آتش، موفق به پیش‌روی خوبی شدند و با یک درگیری جانانه توانستند قله آلواتان را فتح کنند. صدای الله اکبر رزمندگان از بالای قله به گوش می‌رسید، آن شب ما با دادن تنها یک شهید، قله آلواتان را گرفتیم. سپیده فردا، ما هم به طرف نوک ارتفاع راه افتادیم. باید خودمان را به نیروهای روی قله می‌رساندیم و با آنها دست می‎دادیم؛ حدود شصت، هفتاد ماشین با کلی تجهیزات و نیرو به فرماندهی کاوه. ضدانقلاب که بر اثر حمله دیشب، در جنگل پخش شده بود، خیلی زود با ما درگیر شد. آنها از هر طرف ما را می‌زدند. ما هم مقاومت می‌کردیم. به محض پشت سر گذاشتن اولین پیچ با خیل آنها روبه‌رو شدیم و مردانه می‌جنگیدیم. آن روز جنگی طولانی داشتیم و با عنایت خدا موفق شدیم ضدانقلاب را کنار زده و به نوک ارتفاع برسیم. غروب، منطقه آرام و موقعیت ما تثبیت شد. (به نقل از همرزم، جواد نظامپور) 🕊🍃 📚 من کاوه هستم (📝 علی اکبری مزدآبادی) @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
(قسمت هفتم) فرصت زیادی نداشتیم، بقیه یگان‌ها کارشان را تمام کرده بودند، مانده بودیم ما که باید سریع‌تر شناسایی‌مان را تمام می‌کردیم. آن شب پنج شش تیم آماده شدند. موقع حرکت، کاوه گفت منم تا دیدگاه با شما میام و آمد. می‌دانستیم چه قصدی دارد، دیدگاه را بهانه کرده بود، همیشه همین طور بود بایست خودش می‌آمد از نزدیک راهکاری را می‌دید، به این قانع نمی‌شد که ما براش گزارش ببریم. می‌گفت من شخصاً باید بدونم شب عملیات نیروها از چه جاهایی به دشمن می‌زنند و باید بدونم که شما چه جور راهکاری را انتخاب کرده‌اید. تیم‌های گشتی که رد شدند، کاوه هم با ما راه افتاد. هرچه کردیم حریفش نشدیم. گفتیم شاید روی منصوری را زمین نزند، یعنی کمتر پیش می‌آمد که او چیزی بخواهد و محمود جواب رد بدهد. بین همه بچه‌های مسئول برایش احترام خاصی قائل بود، معاونش بود. پاپیش گذاشت و گفت آقامحمود شما نیا تا هرجا که بگی خودمان میریم، اینطوری خیالمان راحت‎تره. تا او را مطمئن کند ادامه داد بچه‌ها قول میدن امشب کار شناسایی رو تمام کنن. فایده‌ای نداشت، راهش را کشید و رفت. ما هم راه افتادیم دنبالش. کمی که رفتیم رسیدیم به نقطه رهایی. هدف هفت، ارتفاعات بلفت بود که هم دور بود و هم خیلی مهم و حیاتی، محمود هم قاطی همان تیمی شد که باید به آن سمت می‌رفت. دویست سیصد متر مانده به پایگاه عراقی‌ها، ایستادیم. بچه‎های اطلاعات می‌گفتند شب‌های قبل تا اینجا آمدیم چون می‌ترسیم راهکار لو بره، جلوتر نرفتیم. یکی‌شان گفت مهدیزاده همین جا رفت روی مین، حتماً عراقی‌ها حساس شدن. هوا مهتابی بود و سنگرهای دشمن کاملاً دیده میشد. تا زیر پای سنگر کمینشان رفتیم. همانجا پشت یک تخت سنگ بزرگ نشستیم، آنقدر نزدیک بودیم که صدای حرف زدن عراقی‌ها را به خوبی می‌شنیدیم. یک سرفه کافی بود تا همه چیز خراب شود. تو چنین حال و احوالی، محمود گفت باید جلوتر برین، از بین سنگرهاشون رد بشین و برید آن پشت ببینید چه خبره؟ همه تعجب کردیم ریسک خطرناکی بود. فاصله‌ای که ما با دشمن داشتیم کوچک‌ترین حرکت‌مان را می‌دیدند، چه برسد به اینکه بخواهیم از بین سنگرهاشون هم بگذریم. با این احوال جای بحث و جدل نبود، همیشه از خدا می‌خواستیم محمود دستوری بدهد تا ما بی چون و چرا اجرا کنیم. حتی حاضر بودیم از جانمان مایه بگذاریم. تازه اگر یک کم این پا و آن پا می‌کردیم خودش می‌رفت. جواد سالارزاده و یکی دو نفر دیگر اسلحه و تجهیزاتشان را گذاشتند و چهار دست و پا از بین سنگرهای کمین رد شدند. همانطور که می‌رفتند با تمام وجود، آیه شریفه «وجعلنا» را به نیت آن‌ها می‌خواندم. تا چشم دید داشت تعقیب‌شان کردم. آن شب سرما بیداد می‌کرد. هر چند دقیقه یک بار به اطراف سرک می‌کشیدم و منتظر صدای تیراندازی بودم. هوا کم کم رو به روشنایی گذاشت اما از جواد و بقیه خبری نشد. هیجان و تشویش آمده بود سراغم. دهانم را به گوش محمود نزدیک کردم تا بگویم اگر بچه‌ها نیامدند چکار کنم؟ دیدم خوابیده، انگار نه انگار که چند قدمی عراقی‌ها هستیم! هیچ موقع ترس برایش معنی نداشت. توی حساس‌ترین صحنه‌های نبرد مرگ را به بازی می‌گرفت. همه‌اش به اطراف نگاه می‌کردم، صدایی به گوشم رسید، خوب که نگاه کردم دیدم خودشان هستند. وقتی به ما رسیدند خوشحالی را میشد از حال و هواشان فهمید. جواد همینطور که نفس نفس میزد گفت نیروهای دشمن مثل مور و ملخ جمع شده‌اند آن پشت. محمود که حالا بیدار شده بود گفت فعلاً ساکت باشین تا از اینجا دور بشیم. از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم. حالا هوا روشن شده بود، اما ذرات مه همه جا را فراگرفته بود. خیالمان راحت بود که از دید دشمن پنهان هستیم. وقتی به خط خودمان برمی‌گشتیم خوشحال بودیم که کار چهار پنج شب شناسایی را یک شبه انجام دادیم، این را مدیون حضور کاوه بودیم. (به نقل از همرزم شهید ناصر ظریف) 🕊️ 📚 سردار آفتاب ۱ ویژه نامه سردار شهید محمود کاوه (📝 حمیدرضا صدوقی) @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
(قسمت هشتم) اسم محمود کم کم افتاد سر زبان‌ها، طوری که تمام مردم سقز او را می‌شناختند. در مدت کوتاهی با چند عملیات زنجیره‎‌ای، ترس عجیبی تو دل ضدانقلاب انداخت. او گروهانی تشکیل داده بود به اسم ضربت، هر وقت ضدانقلاب حمله می‌کرد یا کمینی می‌گذاشت، بلافاصله این گروهان وارد عمل می‌شد. این‌طور وقت‌ها امکان نداشت دشمن موفق شود. به تدریج دست ضدانقلاب از شهر کوتاه شد. بعد از آن محمود دامنه عملیات سپاه را گسترش داد و کشاند به کوه‌های اطراف شهر. یک لحظه آن‌ها را به حال خودشان وانمی‌گذاشت. شده بود بلای جان ضدانقلاب. همین وادارشان کرد تا به فکر ترور او بیوفتند، چند تیم هم اجیر کرده بودند. آن روز از عملیات اسکورت برگشته بودیم، گرسنه‌مان بود از صبح چیزی نخورده بودیم، توی سپاه هم غذایی نبود. رفتیم غذاخوری پرشنگ، با سر و وضع خاکی و با همان اسلحه و تجهیزات و ماشین‌های از جنگ برگشته. سالن غذاخوری پرشنگ تنها غذاخوری بود که تا دیروقت غذا داشت. خیلی از مسافرینی که از سقز می‌گذشتند غذایشان را در این رستوران می‌خوردند. غذای خوبی داشت و خدمتکارها هم مؤدب و تمیز بودند، درست مثل صاحب غذاخوری. محمود رفت تو و ما هم پشت سرش داخل شدیم. دور تا دور سالن میز چیده بودند. سمت چپ یخچال نشستیم. این طوری هم ماشین‌هایمان را می‌دیدیم، هم آمد و شد افراد را زیر نظر داشتیم. تو حال خودم بودم که دیدم یک ماشین جلوی رستوران نگه داشت. سه چهار نفر پیاده شدند و آمدند توی رستوران. کمی آن‌طرف‌تر از ما نشستند دور یک میز. با بچه‌‌ها گرم صحبت بودیم و انتظار می‌کشیدیم که زودتر غذا را بیاورند. احساس کردم محمود خودش با ما هست ولی حواسش جای دیگری است. زیر چشمی به چند نفر تازه وارد نگاه کردم. از طرز نگاهش فهمیدم که وضعیت غیرعادی است، نمی‌توانستم درست و حسابی آن‌ها را زیر نظر داشته باشم. ممکن بود بفهمند که بهشان مشکوک شده‌ایم. در همین حال محمود و یکی از بچه‌ها بلند شدند و دویدند طرف میز آن‌ها. تا آمدم به خودم بجنبم، دیدم با هم درگیر شدند. ما هم دست به کار شدیم و رفتیم کمکشان، مهلت ندادیم کوچک‌ترین حرکتی بکنند و همه را گرفتیم و دستبند زدیم. لباس‌هایشان را دقیق گشتیم. چند تا کلت و چند تا هم نارنجک داشتند. صاحب رستوران هاج و واج نگاهمان می‌کرد. آن روز از خیر غذا خوردن گذشتیم. سریع آن‌ها را به مرکز سپاه آوردیم و سپردیمشان دست حفاظت اطلاعات. در بازجویی‌ها، اعتراف کردند که می‌خواستند کاوه را ترور کنند. (به نقل از همرزم، سید مجید ایافت) 🌻 @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
(قسمت هشتم) اسم محمود کم کم افتاد سر زبان‌ها، طوری که تمام مردم سقز او را می‌شناختند. در مدت کوتاهی با چند عملیات زنجیره‎‌ای، ترس عجیبی تو دل ضدانقلاب انداخت. او گروهانی تشکیل داده بود به اسم ضربت، هر وقت ضدانقلاب حمله می‌کرد یا کمینی می‌گذاشت، بلافاصله این گروهان وارد عمل می‌شد. این‌طور وقت‌ها امکان نداشت دشمن موفق شود. به تدریج دست ضدانقلاب از شهر کوتاه شد. بعد از آن محمود دامنه عملیات سپاه را گسترش داد و کشاند به کوه‌های اطراف شهر. یک لحظه آن‌ها را به حال خودشان وانمی‌گذاشت. شده بود بلای جان ضدانقلاب. همین وادارشان کرد تا به فکر ترور او بیوفتند، چند تیم هم اجیر کرده بودند. آن روز از عملیات اسکورت برگشته بودیم، گرسنه‌مان بود از صبح چیزی نخورده بودیم، توی سپاه هم غذایی نبود. رفتیم غذاخوری پرشنگ، با سر و وضع خاکی و با همان اسلحه و تجهیزات و ماشین‌های از جنگ برگشته. سالن غذاخوری پرشنگ تنها غذاخوری بود که تا دیروقت غذا داشت. خیلی از مسافرینی که از سقز می‌گذشتند غذایشان را در این رستوران می‌خوردند. غذای خوبی داشت و خدمتکارها هم مؤدب و تمیز بودند، درست مثل صاحب غذاخوری. محمود رفت تو و ما هم پشت سرش داخل شدیم. دور تا دور سالن میز چیده بودند. سمت چپ یخچال نشستیم. این طوری هم ماشین‌هایمان را می‌دیدیم، هم آمد و شد افراد را زیر نظر داشتیم. تو حال خودم بودم که دیدم یک ماشین جلوی رستوران نگه داشت. سه چهار نفر پیاده شدند و آمدند توی رستوران. کمی آن‌طرف‌تر از ما نشستند دور یک میز. با بچه‌‌ها گرم صحبت بودیم و انتظار می‌کشیدیم که زودتر غذا را بیاورند. احساس کردم محمود خودش با ما هست ولی حواسش جای دیگری است. زیر چشمی به چند نفر تازه وارد نگاه کردم. از طرز نگاهش فهمیدم که وضعیت غیرعادی است، نمی‌توانستم درست و حسابی آن‌ها را زیر نظر داشته باشم. ممکن بود بفهمند که بهشان مشکوک شده‌ایم. در همین حال محمود و یکی از بچه‌ها بلند شدند و دویدند طرف میز آن‌ها. تا آمدم به خودم بجنبم، دیدم با هم درگیر شدند. ما هم دست به کار شدیم و رفتیم کمکشان، مهلت ندادیم کوچک‌ترین حرکتی بکنند و همه را گرفتیم و دستبند زدیم. لباس‌هایشان را دقیق گشتیم. چند تا کلت و چند تا هم نارنجک داشتند. صاحب رستوران هاج و واج نگاهمان می‌کرد. آن روز از خیر غذا خوردن گذشتیم. سریع آن‌ها را به مرکز سپاه آوردیم و سپردیمشان دست حفاظت اطلاعات. در بازجویی‌ها، اعتراف کردند که می‌خواستند کاوه را ترور کنند. (به نقل از همرزم، سید مجید ایافت) 🌻 📚 سردار آفتاب ۱ ویژه نامه سردار شهید محمود کاوه (📝 حمیدرضا صدوقی) @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
(قسمت نهم) محمود کاوه از من دعوتی کرده بود برای بازدید از لشکرش در پادگانی که نزدیک خود شهر مهاباد و مخصوص همین تیپ و لشکر بود. خب من آمدم. با هلی‌کوپتر وارد شدم و آنجا خود ایشان به استقبال ما آمد و رفتیم با همدیگر بازدید کردیم از سازمانش. الحق و الانصاف، سازماندهی این چهره سلحشور را در یگان رزم من دیدم، واقعاً تعجب کردم! گفتم ببین یک جوان بیست و یک بیست و دو ساله، این قدر خداوند بهش توفیق فکر خوب، سازماندهی خوب و مدیریت خوب داده که به یک لشکر سازمان بده. عجیب بود؛ همه‌اش را من دیدم و البته هرچه می‌دیدم، همان‌هایی بودند که کارایی هم داشتند؛ همان‌هایی بودند که توی جبهه، اهل کارند، نه این که نمایش ظاهر باشد. بعد آمدیم و صحبت کرد درباره ما و بیشتر از آنچه که ما بودیم از ما تعریف کرد و از من دعوت کرد که صحبت کنم. فرد فرد این لشکر، از وجود خود کاوه دارند الهام می‌گیرند و الگو می‌گیرند؛ چرا که من به هرکس نگاه می‌کردم مثل یک کاوه شده بود، منتهی حالا مثل او دقیقا نبود. درست مثل اینکه جان او را گرفته، انگیزه او را گرفته و این خیلی برای من مهم بود که واقعا مصداقی را توی خاطره و تجربه داشته باشم که اگر فرمانده و مدیر خودش خوب گزینش بشود، خوب انتخاب بشود و شایسته باشد، چقدر زود یک تشکیلات و یگان رزمی، با الهام از روحیه او و الهام از اخلاق او شکل می‌گیرد. (به نقل از شهید علی صیاد شیرازی) 🕊 📚 حماسه کاوه (📝 حميدرضا صدوقی) @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
(قسمت دهم) سلیم محمدی (از پیشمرگان کُرد مسلمان) بلدچی ما بود. کاوه پشت سرش می رفت و من و یک گروهان نیرو هم دنبالشان. هدف، روستای کلای نوکان بود. طبق اخباری که دست ما رسیده بود، صد نفر از نیروهای زبده ضدانقلاب جمع شده بودند آنجا و آماده یک عملیات همه جانبه بودند. کاوه چند نفر را فرستاد تا آنها را دور بزنند و از پشت، راهشان را ببندند. بنا شد ما هم از رو به رو بزنیم به آنها. نرسیده به روستا، از دره قاسم گرانی کشیدیم بالا. هنوز تو سینه کش کوه بودیم که با صدای بلند به ما ایست دادند. به کاوه گفتم کمین! بلافاصله ما را گرفتند به رگبار. فوراً کشیدیم بالا و روی تپه درازکش شدیم. هرچه دور و برم را نگاه می کردم، اثری از ضدانقلاب نبود. لا به لای درخت ها و پشت صخره ها مخفی شده بودند. به سختی میشد تشخیص داد کجا موضع گرفته اند؟ ما فقط صدای تیراندازی شان را می شنیدیم و فحش ها و ناسزاهایی که به ما می دادند. نه میشد جلو رفت و نه میشد عقب کشید، درهر دو صورت خطرناک بود و تلفات می دادیم. آن تپه، تپه صافی بود. نه درختی داشت و نه صخره ای که بشود در پناه آن سنگر گرفت. به هرکس نگاه می کردی، نگرانی تو نگاهش موج میزد، ولی کاوه خونسرد بود! او بدون توجه به نگرانی بچه ها فقط میگفت هیچ کس حق نداره تیراندازی کنه! تیراندازی نکردن ما خیلی برایش مهم بود، چون مدام روی آن تاکید می کرد. بالاخره دستور داد که هرکس برای خودش سنگری درست کند. همانجا با سنگ و کلوخی که از اطراف جمع کردیم، سنگری ساختیم. همه چیز به نفع ضدانقلاب بود. تنها امتیازی که ما داشتیم، این بود که کاوه با ما بود و همه از او حرف شنوی داشتند. فکرم را به کاوه گفتم، این شاید تاکتیک است که با تیراندازی های بی هدف سرمون رو گرم کنند تا یک گروه از پشت به ما حمله کنند. گفت ضدانقلاب فکرش به این چیزها نمی رسه. یواش یواش شک افتاد تو دلم. با خود گفتم این چه وضعیه؟ چرا کاوه همه ما رو زیر این همه تیر و گلوله نشانده؟ سلیم را صدا کردم و با ناراحتی گفتم من که سردرنمیارم سلیم. دارن ما رو می زنند، اون وقت کاوه میگه دست نگه دارید! سلیم نگاه معناداری به من کرد و خاطرجمع گفت کاوه میدونه داره چکار میکنه. انگار تازه به ذهنم رسید که کمی هم به موقعیت ضدانقلاب فکر کنم. ما نه تیراندازی می کردیم و نه حمله! این بدترین وضعیت است برای یک نیروی پدافند که نداند کِی و از کجا به او حمله می کنند. آنها هم تا حالا حتماً از این سکوت کلافه شده بودند. همین موضوع کمی آرامم کرد. لحظات به کندی می گذشتند و ما باید تا صبح صبر می کردیم. هوا سرد شده بود و همگی از شدت سرما می لرزیدیم. نزدیک صبح، ضدانقلاب اطمینان پیدا کرد که همه ما کشته شده ایم و یا فرار کرده ایم. این را از قطع شدن تیراندازی شان فهمیدیم. از ساعت دو شب، یکسره میزدند، اما آن موقع دیگر یک گلوله هم طرفمان نمی آمد. کاوه، دهقان را صدا زد و گفت با بچه هات بلند شو بکش جلو. اصغر محراب را هم با یک دسته دیگر، از طرف دیگر روانه کرد. امیدوار شدم و زیر لب گفتم مثل اینکه قراره یک کارهایی بشه. ما هم آماده شدیم که از رو به رو بزنیم به دشمن. شلیک اولین آرپی چی، جان تازه ای به نیروها داد. با آرایشی که کاوه به بچه ها داد، زدیم به دشمن. نفرات ضدانقلاب با دیدن ما که به سمتشان تیراندازی می کردیم، مات و مبهوت، شروع کردند به فرار. می دانستیم به دام بچه هایی می افتند که پشت سرشان موضع گرفته بودند. تپه نفس گیری بود و بچه ها به نفس نفس افتاده بودند، اما خیلی زود آن را تصرف کردیم. ضدانقلاب در خواب هم نمی دید که به این راحتی تپه را از دست بدهد. به یکباره همه نگرانی و تشویشی که در وجودم بود از بین رفت. آن شب اگر طرح کاوه را اجرا نمی کردیم و جایمان را لو می دادیم، ضدانقلاب با بستن دره قاسم گرانی محاصره مان می کرد و همه بچه ها را به شهادت می رساند. (به نقل از همرزم، احمد منگور کردستانی، پیشمرگ کُرد مسلمان) 🕊 📚 حماسه کاوه (📝 حميدرضا صدوقی) @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
(قسمت دهم) سلیم محمدی (از پیشمرگان کُرد مسلمان) بلدچی ما بود. کاوه پشت سرش می رفت و من و یک گروهان نیرو هم دنبالشان. هدف، روستای کلای نوکان بود. طبق اخباری که دست ما رسیده بود، صد نفر از نیروهای زبده ضدانقلاب جمع شده بودند آنجا و آماده یک عملیات همه جانبه بودند. کاوه چند نفر را فرستاد تا آنها را دور بزنند و از پشت، راهشان را ببندند. بنا شد ما هم از رو به رو بزنیم به آنها. نرسیده به روستا، از دره قاسم گرانی کشیدیم بالا. هنوز تو سینه کش کوه بودیم که با صدای بلند به ما ایست دادند. به کاوه گفتم کمین! بلافاصله ما را گرفتند به رگبار. فوراً کشیدیم بالا و روی تپه درازکش شدیم. هرچه دور و برم را نگاه می کردم، اثری از ضدانقلاب نبود. لا به لای درخت ها و پشت صخره ها مخفی شده بودند. به سختی میشد تشخیص داد کجا موضع گرفته اند؟ ما فقط صدای تیراندازی شان را می شنیدیم و فحش ها و ناسزاهایی که به ما می دادند. نه میشد جلو رفت و نه میشد عقب کشید، درهر دو صورت خطرناک بود و تلفات می دادیم. آن تپه، تپه صافی بود. نه درختی داشت و نه صخره ای که بشود در پناه آن سنگر گرفت. به هرکس نگاه می کردی، نگرانی تو نگاهش موج میزد، ولی کاوه خونسرد بود! او بدون توجه به نگرانی بچه ها فقط میگفت هیچ کس حق نداره تیراندازی کنه! تیراندازی نکردن ما خیلی برایش مهم بود، چون مدام روی آن تاکید می کرد. بالاخره دستور داد که هرکس برای خودش سنگری درست کند. همانجا با سنگ و کلوخی که از اطراف جمع کردیم، سنگری ساختیم. همه چیز به نفع ضدانقلاب بود. تنها امتیازی که ما داشتیم، این بود که کاوه با ما بود و همه از او حرف شنوی داشتند. فکرم را به کاوه گفتم، این شاید تاکتیک است که با تیراندازی های بی هدف سرمون رو گرم کنند تا یک گروه از پشت به ما حمله کنند. گفت ضدانقلاب فکرش به این چیزها نمی رسه. یواش یواش شک افتاد تو دلم. با خود گفتم این چه وضعیه؟ چرا کاوه همه ما رو زیر این همه تیر و گلوله نشانده؟ سلیم را صدا کردم و با ناراحتی گفتم من که سردرنمیارم سلیم. دارن ما رو می زنند، اون وقت کاوه میگه دست نگه دارید! سلیم نگاه معناداری به من کرد و خاطرجمع گفت کاوه میدونه داره چکار میکنه. انگار تازه به ذهنم رسید که کمی هم به موقعیت ضدانقلاب فکر کنم. ما نه تیراندازی می کردیم و نه حمله! این بدترین وضعیت است برای یک نیروی پدافند که نداند کِی و از کجا به او حمله می کنند. آنها هم تا حالا حتماً از این سکوت کلافه شده بودند. همین موضوع کمی آرامم کرد. لحظات به کندی می گذشتند و ما باید تا صبح صبر می کردیم. هوا سرد شده بود و همگی از شدت سرما می لرزیدیم. نزدیک صبح، ضدانقلاب اطمینان پیدا کرد که همه ما کشته شده ایم و یا فرار کرده ایم. این را از قطع شدن تیراندازی شان فهمیدیم. از ساعت دو شب، یکسره میزدند، اما آن موقع دیگر یک گلوله هم طرفمان نمی آمد. کاوه، دهقان را صدا زد و گفت با بچه هات بلند شو بکش جلو. اصغر محراب را هم با یک دسته دیگر، از طرف دیگر روانه کرد. امیدوار شدم و زیر لب گفتم مثل اینکه قراره یک کارهایی بشه. ما هم آماده شدیم که از رو به رو بزنیم به دشمن. شلیک اولین آرپی چی، جان تازه ای به نیروها داد. با آرایشی که کاوه به بچه ها داد، زدیم به دشمن. نفرات ضدانقلاب با دیدن ما که به سمتشان تیراندازی می کردیم، مات و مبهوت، شروع کردند به فرار. می دانستیم به دام بچه هایی می افتند که پشت سرشان موضع گرفته بودند. تپه نفس گیری بود و بچه ها به نفس نفس افتاده بودند، اما خیلی زود آن را تصرف کردیم. ضدانقلاب در خواب هم نمی دید که به این راحتی تپه را از دست بدهد. به یکباره همه نگرانی و تشویشی که در وجودم بود از بین رفت. آن شب اگر طرح کاوه را اجرا نمی کردیم و جایمان را لو می دادیم، ضدانقلاب با بستن دره قاسم گرانی محاصره مان می کرد و همه بچه ها را به شهادت می رساند. (به نقل از همرزم، احمد منگور کردستانی، پیشمرگ کُرد مسلمان) 🕊 📚 حماسه کاوه (📝 حميدرضا صدوقی) @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
ورودی شهر سقز دست ما بود. هرجا که احتمال نفوذ ضدانقلاب را می دادیم هم کمین گذاشته بودیم هم گشت. وقتی با بچه ها صحبتش میشد، می گفتند دشمن دیگه تو خواب شبش هم نمی تونه حمله کنه به سقز. از بابت شهر خاطرمان جمع بود. از چند وقت قبل که کار را گسترده تر کرده بودیم، کمین هایمان را می بردیم بیرون شهر. همین که فکر حمله به سرشان می افتاد و نیرو می فرستادند، سریع با آنها درگیر می شدیم. یکی از شب های سرد زمستان، با 12 نفر از بچه های تازه کار، از شهر زدیم بیرون. سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد. باید می رفتیم سمت بوکان و آن طرف تر از روستای سرا کمین می گذاشتیم. هیچ کدام تجربه ای در جنگ کوهستان نداشتیم. بدون اغراق می توانم بگویم همه بچه ها به حضور محمود دل گرم بودند. مصمم و محکم قدم برمی داشت و دائماً کنجکاو اطراف بود. نرسیده به روستای سرا، محمود ایستاد، آهسته گفت کمین! طولی نکشید که از سه طرف به سمت ما تیراندازی کردند. در تمام عمرمان اولین بار بود که کمین می خوردیم. با دست پاچگی سنگر گرفتیم. ظرف چند ثانیه، محمود گروه را آرایش نظامی داد و مشخص کرد هر نفر چه کار کند؛ خودش هم پشت یک تخته سنگ نشست. در همان تاریکی شب، میشد بفهمی که نه هول شده و نه ترسیده! کاملاً خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغی اش هر از چند گاهی تیراندازی می کرد تا ضدانقلاب جرأت نکند بیاید جلو. از حجم آتش آنها میشد فهمید که تعدادشان خیلی بیشتر از ماست. رفته رفته گرفتار شرایط سختی شدیم. مهماتمان داشت ته می کشید. موضوع را با بیسیم به عقب خبر داده بودیم و باید تا آمدن نیروی کمکی مقاومت می کردیم. در آن اوضاع و احوال، محمود تغییر موضع داد و آمد وسط بچه ها. طوری که همه صدایش را بشنوند. گفت اینجا جایی است که اگه چیزی از خدا بخواهید، اجابت میشه، خدا به شما نظر داره. هجده نوزده سال بیشتر نداشت! خیلی ها تو جمع ما سنشان از او بیشتر بود ولی صحبتش تأثیر عجیبی روی بچه ها گذاشت. احساس کردیم که حتی به نیروی کمکی احتیاجی نداریم و خودمان می توانیم از پس کمین دشمن برآییم. با هدایت دقیق و زیرکانه محمود، پخش شدیم در منطقه تا دورشان بزنیم. تو همین گیر و دار، نیروهای کمکی هم رسیدند. دو گروه شدیم و مطمئن تر از قبل رفتیم برای ضدکمین. حالا از هر طرف روی سر دشمن آتش می ریختیم. آنها که این چشمه اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالی کردند. صحبت کاوه در آن شرایط حساس که مرگ را جلوی چشمانمان می دیدیم، تفسیر زیبایی از قرآن بود که هنوز توی گوشم هست. (به نقل از همرزم، حسن سیستانی) 🍃🍁 @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
☀️ فکر همه چیز را کرده بودیم. می خواستیم با کمترین تلفات، عملیات بزرگی را انجام دهیم. آخرین مرحله شناسایی مواضع دشمن تمام شد، ولی هنوز یک مورد وجود داشت که تمام ذهنم را مشغول کرده بود. هرچه فکر می کردم تا راه چاره ای پیدا کنم، فایده ای نداشت. همه اش از خودم می پرسیدم با یک دنیا برگ بلوط میخوای چکار کنی؟ برعکس من محمود به آنها اهمیت نمی داد. آن شب، وقتی از شناسایی برگشتیم، بالاخره طاقت نیاوردم و به او گفتم این برگ های بلوط که توی راهمونه، فرداشب ممکنه کار دستمون بده ها. لبخند معناداری زد و گفت این دیگه دست ما نیست. کس دیگه ای عملیات رو هدایت میکنه. قبل از آن هم که حرفی بزنم، از من جدا شد. شب عملیات، دلهره همه وجودم را گرفته بود. فکر عبور چند گردان از روی برگ های خشک، عذابم می داد؛ چند گردان سیصد نفره! تا لحظه ای که تجهیزات نیروهای گردان را برای حرکت وارسی می کردم، آسمان صاف بود و پر ستاره. نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود. زدن به خط دشمن، آن هم زیر نور ماه، خودکشی بود. در همان حال، متوسل شدن به امام زمان(عج) و عرض کردم آقا ما تلاشمون رو کردیم و آنچه از دستمون برمی آمد انجام دادیم. بقیه اش دیگه با خودتون. چشم دوختیم به عنایت و لطف شما. چند دقیقه بعد راه افتادیم. هنوز از خط خودی فاصله نگرفته بودیم که توده ای از ابرهای سیاه، آسمان منطقه را یک دست تاریک کرد و به دنبال آن، رعد و برق و باران شروع شد. آرامش عجیبی داشتم. حالا دیگر نه نگران عبور از روی برگ های خشک بودم، نه دلواپس نور مهتاب و دید عراقی ها. (به نقل از همرزم، بسیجی شهید اصغر رمضانی) 🕊 @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
هر روز سر ساعت مشخص می رفتیم دیدگاه، هر چه می دیدیم ثبت می کردیم و آن ها را با روزهای قبل مقایسه می کردیم. این طوری دقیق می فهمیدیم که نیروهای دشمن کم شده اند یا زیاد، یا چه تغییراتی تو خط شان داده اند. کار خیلی حساسی بود. اگر کم دقتی می کردیم، ممکن بود تو محاسبات و طراحی فرماندهان برای عملیات مشکلاتی بوجود بیاید. یک روز همین طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کسی پرده سنگر را کنار زد و آمد تو. سلام کرد. برگشتم نگاهش کردم، دیدم کاوه است. با خوشحالی جواب سلامش را دادم. کاوه هر چند روز یکبار می آمد می نشست پشت دوربین و راهکارها را نگاه می کرد. دوربین مان بزرگ و قوی بود؛ 20 در 120 بود. با آن می شد حتی سنگرهای کمین و سیم خاردارهای میدان مین دشمن را به خوبی دید. کنارش ایستادم، شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن. کمی که گذشت، یک دفعه دیدم دوربین را رو یک نقطه، ثابت نگه داشت. دقت که کردم، دیدم صورتش سرخ شده. چشمش به جنازه شهدایی افتاده بود که بالای ارتفاع 2519 جا مانده بودند. دشمن آن ها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم ددمنشی خودش را نشان دهد، هم با احساسات ما بازی کند. می خواست این طوری روحیه مان را ضعیف کند. آنجا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدامان را بیاوریم. تا آن وقت سابقه نداشت. چند لحظه گذشت. کاوه چشم که از چشمی های دوربین برداشت، صورتش خیس اشک بود. گفت کِی باشه بریم این شهدا رو بیاریم؟ این ها رو که می بینم، از زندگی بیزار میشم. اصلاً دلم نمی خواست ناراحتی کاوه را ببینم. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. من هم مثل او حالم گرفته شد. این حرف ها همین طوری تو ذهنم بود تا شب دوم عملیات کربلای 2 که از قرارگاه حرکت کرد و رفت خط. هنوز یادم هست آخرین تماس بی سیمی که داشت، گفت از بین لاله ها صحبت می کنم. (به نقل از همرزم، مهدی الهی) 🌷 📚 حماسه کاوه @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
عملیات که تمام شد، بیشتر نیروها برگشتند پیرانشهر. تو همین اوضاع و احوال، نزدیک غروب، یکی از بچه های مهندسی خبر آورد که بولدوزرشان نزدیک روستای بوستان بیک گیر کرده است. خواستم چند نفر همراهش بفرستم، گفت فایده ای نداره. گفتم پس چکار کنیم؟ گفت تنها راهش اینه که یک بولدوزر دیگه بیاد و اونو بکسل کنه. این راه بخاطر نزدیک شدن به شب، اصلا عملی نبود. از طرفی چون ضدانقلاب تو منطقه پراکنده بود، نمیشد بولدوزر را به حال خودش رها کرد، قطعاً می رفتند سراغش. به محمود گفتم اگه اجازه بدی با چند تا از بچه ها بریم اطراف بولدوزر تا صبح کشیک بدیم. قبول کرد. با این حساب، همراه هفت هشت ده نفری که مانده بودند، داوطلبانه رفتیم تا از بولدوزر حفاظت کنیم. کاوه هم علیرغم اصرار ما همراهمان آمد. او در هر عملیاتی، بدون اغراق، بیشتر از همه زحمت می کشید و آن موقع هم می دانستم که حسابی خسته است. به او گفتم حالا که اومدی، پس بهتره بری توی پایگاه ژاندارمری استراحت کنی، ما خودمون هستیم. گفت نه، اینجا کنار بچه ها باشم، خیالم راحت تره و ماند. بدون معطلی شروع کردیم به کندن سنگر، روی تپه ای که بالای سر بولدوزر بود، تا اگر لازم شد، جان پناهی داشته باشیم. کار سنگر که تمام شد، نشستیم به چای خوردن تو همان قوطی هایی که اطرافمان بود. غروب ساکت و دلچسبی بود، کمتر پیش می آمد که تو چنین حال و هوایی باشیم. هر کدام چیزی می گفتند. نماز را خوانده بودم که یک دفعه چیزی به دلم افتاد و گفتم آقا محمود، اگه مردم تو رو فراموش کنند، این کوه ها فراموشت نمی کنند! گفت چطور مگه؟ گفتم به دستور تو، سربازهای امام، رو خیلی از قله های کردستان نماز خوندند. این تو بودی که کلمه های «اشهد أن لا إله الا الله و علیاً ولی الله» رو تو بیشتر این کوه ها طنین انداز کردی. بچه ها مثل اینکه منتظر بودند تا کسی سر حرف را باز کند، همه شروع کردند به حرف هایی از همین دست. در حقیقت می خواستند عشق و علاقه شان به کاوه را نشان دهند. محمود سرش را انداخته بود پایین و عکس العملی نشان نمیداد. چهره اش نشان میداد که از این حرف ها خوشش نیامده. صحبت بچه ها که تمام شد، گفت ما بدون امام چیزی نیستیم، امام هم همه چیز رو از خدا می دونند. کمی مکث کرد و گفت از این حرف ها هم دیگه کسی نزنه وگرنه کلاهمون میره تو هم. او خیلی زود مسیر صحبت را عوض کرد و رفت تو بحث عملیات ها و منطقه. (به نقل از همرزم، رضا ریحانی) 🕊 📚 حماسه کاوه (📝حمیدرضا صدوقی) @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
هر روز سر ساعت مشخص می رفتیم دیدگاه، هر چه می دیدیم ثبت می کردیم و آن ها را با روزهای قبل مقایسه می کردیم. این طوری دقیق می فهمیدیم که نیروهای دشمن کم شده اند یا زیاد، یا چه تغییراتی تو خط شان داده اند. کار خیلی حساسی بود. اگر کم دقتی می کردیم، ممکن بود تو محاسبات و طراحی فرماندهان برای عملیات مشکلاتی بوجود بیاید. یک روز همین طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کسی پرده سنگر را کنار زد و آمد تو. سلام کرد. برگشتم نگاهش کردم، دیدم کاوه است. با خوشحالی جواب سلامش را دادم. کاوه هر چند روز یکبار می آمد می نشست پشت دوربین و راهکارها را نگاه می کرد. دوربین مان بزرگ و قوی بود؛ 20 در 120 بود. با آن می شد حتی سنگرهای کمین و سیم خاردارهای میدان مین دشمن را به خوبی دید. کنارش ایستادم، شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن. کمی که گذشت، یک دفعه دیدم دوربین را رو یک نقطه، ثابت نگه داشت. دقت که کردم، دیدم صورتش سرخ شده. چشمش به جنازه شهدایی افتاده بود که بالای ارتفاع 2519 جا مانده بودند. دشمن آن ها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم ددمنشی خودش را نشان دهد، هم با احساسات ما بازی کند. می خواست این طوری روحیه مان را ضعیف کند. آنجا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدامان را بیاوریم. تا آن وقت سابقه نداشت. چند لحظه گذشت. کاوه چشم که از چشمی های دوربین برداشت، صورتش خیس اشک بود. گفت کِی باشه بریم این شهدا رو بیاریم؟ این ها رو که می بینم، از زندگی بیزار میشم. اصلاً دلم نمی خواست ناراحتی کاوه را ببینم. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. من هم مثل او حالم گرفته شد. این حرف ها همین طوری تو ذهنم بود تا شب دوم عملیات کربلای 2 که از قرارگاه حرکت کرد و رفت خط. هنوز یادم هست آخرین تماس بی سیمی که داشت، گفت از بین لاله ها صحبت می کنم. (به نقل از همرزم، مهدی الهی) 🌷 📚 حماسه کاوه @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•