#خاطره_ای_تکه_ای_از_بهشت
چندسال پیش پدرم وبرادرم سرکاربودن که یدفعه یکی ازدوستان پدرم میگه بیابریم کربلااولین پیاده روی کربلابودکه تازه شروع شده بودپدرم میگه باشه تاشب خبرمیدم شب که میشه تاپدرم بخوادخبربده دوستاش باماشین میان دنبالش به پدرم میگه زوداماده شوبریم چون ماشین واسه یک نفره دیگه هم جاداشته پدرم برادرم هم باخودش میبره.پدرم تعریف میکردوقتی به مرزمیرسن.اولش مرزبازبوده بعداعلام میکنن به علت ازدحام جمعیت مرزبسته میشه بعدپدرمم ودوستاشون وبرادرهمون جورناراحت نشسته بودن یه گوشه که پدرم میگفت یهویه اقایی اومدسیدبودگفت چرانشستیداقامنتظره .پدرم به سیدمیگه مرزوبستن نمیشه بریم .میگه همین که بهش گفتم مرزبستس بلندشدرفت بعدازپنج
خودسیددرمرزوبازکرد.بعدکه بلندشدیم بریم سمت مرزازسیدخبری نبودهمه ی جمعیت سریع رفتن اونورمرزپدرم .برادرهمیشه تعریف میکنن بهترین اربعین وپیاده روی که داشتن همون موقع بود.
خداقسمت همه ی عزیزان زیارت کربلا بشه.😢😢😢😢😢😭😭😭😭😭
@Emdadbanovanfatemi
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خاطره ای از حمیده خانم