#خاطرات_ماندگار
راوی : #مادر_شهید
یه وقتایی من خواب می بینم و بعد می فهمم همون شب عروسمم خواب پسرمو دیده و به هر دومون در مورد یک موضوع صحبت می کنه☺️. مثلا بعضی موقعها که دیر به دیر میاد به من سر میزنه شبش آقا رضا به خواب من و خانمش میاد و از خانمش می خواد که حتما جویای احوال من باشه و از منم می خواد که جویای احوال زن و بچش باشم👌. ما بغیر از مادرو فرزندی باهم مثل دوتا دوست صمیمی بودیم و زمانیکه ماموریت نبود و تهران بود هرشب میامد بهم سر میزد و خیلی روی من حساس بود و هوای من مادر و داشت بعداز شهادتشم خیلی بیشتر از قبل هوامو داره😊 که اگر خانمش یه هفته نیاد منزلمون بخوابش میره و میگه برو به مادرم سر بزن. هر لحظه هم که از سفر برمی گشت اول به من سر میزد بعد میرفت خانه ی خودشون.☺️🌹
#شهید_رضا_خرمی🌷
@Endarabbehem
#خاطرات_ماندگار
بعضی وقتها چای یا شکلات تعارفش میکردم، میگفت: میل ندارم.
یادم می افتاد که امروز دوشنبہ است یا پنجشنبه، اغلب این دو روز را #روزه می گرفت.😉
چشـم هایـش نافـذ و پـرنور بود✨
همہ گردان میدانستند محسن اهـل #نمـاز و #گـریـههای شبـانـه اسـت.🌿
#شهید_محسن_حججی🌹
بـرشی از کتاب #سرمشق
@Endarabbehem
#خاطرات_ماندگار
بعد از شهادتش مشخص شد که چقدر به نیازمندان کمک میکرد و برای زوجهای نیازمند جهیزیه تهیه میکرد.👌
با اینکه #جانباز_شیمیایی بود دنبال جانبازیش نرفت. می گفت: من از نظر مالی تأمین هستم و نیازی ندارم که هزینه درمانم را از بیت المال بگیرم.❗️
گاها مبلغی را به محل کارش میداد و میگفت که ممکن است دِینی از بیتالمال گردن من باشد یا اینکه از خودکار #بیت_المال استفاده شخصی کرده باشم.🖊
#شهید_سعید_انصاری
🌺 ارواح طیبه شهدا صلوات
@Endarabbehem
#خاطرات_ماندگار
زیر سایۀ درخت مشغولِ بازی بودیم .یکی از بچه ها چشمش خورد به سیبِ سرخی که تویِ جویِ آب افتاده بود😋🍎. دست کرد سیب رو برداشت و اومد بینِ بچهها تقسیم کرد. اما مسعود سهمش رو نگرفت و گفت: چون نمیدونم صاحبش راضی هست یا نه ، نمی خورم...☝️
خاطره ای از نوجوانیِ #شهید_مسعود_کریمی_مجد
📚منبع: کتاب زنگ عبور ، صفحه 111
@Endarabbehem
#خاطرات_ماندگار
راوی: مادر شهید
اوایلی که شهید شد با عکسش صحبت می کردم و می گفتم لحظه شهادت بر بالینت چه کسی بود؟😭 یک روز همسرش به من گفت خواب آقا مصطفی را دیدم که گفته است زمانی که زخمی شدم امام حسین (ع) به کنارم آمد.😍
#شهید_مصطفی_زالنژاد
@Endarabbehem
#خاطرات_ماندگار 🌷
سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از قضا آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم.❗️
با ناراحتی گفت: علی؛ از کلاس برو بیرون. خیلی دلگیر شدم😞. با خودم گفتم مثلا این جا حوزه علمیه است. آدم رو جلوی جمع ضایع می کنند. می خواستم دیگر به او سلام هم نکنم. غرورم جلوی ۳۰ نفر شکست. مجبور بودم که روزهای بعد هم در کلاس شرکت کنم.
فردا دوباره سر کلاس رفتم.
دیدیم که برای همه ی کلاس شیرینی و آبمیوه خریده❗️. بین بچه ها توزیع کرد. نشست روی صندلی اش و با تواضع تمام گفت: از بچه هایی که دیروز از کلاس بیرونشان کردم، معذرت می خواهم. من را حلال کنند.❤️
برایم جالب بود که یک استاد حوزه به راحتی جلوی ۳۰ نفر به اشتباهش اعتراف می کند و از همه حلالیت می طلبد. شاید حتی حق هم با او بود. نمی دانم.
خبر نداشتم که با شکستن نفسش قرار است از خدا یک جایزه ی ویژه بگیرد💔. نمی دانستم. خیلی چیزها را نمی دانستم و خیلی چیزها را نمی دانم.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسن_دهقانی
#شهید_روز_اربعین
@Endarabbehem
#سبک_زندگی_شهدا
#خاطرات_ماندگار
راوی: همسر #شهید_مصطفی_چمران
بنای ازدواجم با مصطفی #عشق او به #ولایت بود؛ دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمات و روزمرگی بیرون بیاورد. همین مبانی بود که مهریهام را با بقیه مهرها متفاوت کردهبود.
مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند.
اولین عقد در شهر صور بود که عروس چنین مهریهای داشت یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت.
@Endarabbehem
#خاطرات_ماندگار
قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.
#محمود_کاوه را بردم همان جا، گفتم:" دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه".
گفت:" بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم".
رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.
محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم:" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط".
جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!".
گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".
گفت:" یک کار دیگه هم باید انجام داد".
گفتم:" چه کاری؟"
با حال عجیبی جواب داد:" #توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".
ــــــــــــــــــــــــــ
@Endarabbehem
🔻 #خاطرات_ماندگار
🔅 کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزی کاری بود،هر ازگاهی"حاج حمید"به آنجا سَری میزد به پیرمردی که آنجا مشغول کار بود کمک میکرد،یکبارازنماز جمعه برمیگشتیم که حاج حمیدگفت: بنظرت سَری به پیرمردسبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟!مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایی خبری ازاو نداشتیم.
زمانیکه رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمیدجلورفت بعداز احوال پرسی،بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد،پیرمرد سبزی کار چند دستہ سبزی به حاج حمید داد.
🔅 سبزیها را پیش من آورد وگفت:این سبزیها را بجای دست مزد به من داد.
گفتم:ازخانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم.گفتم: نه سبزی احتیاج نداریم.
در ضمن شما هم که فی سبیل اللّه کار کردی.بعدازشهادتش یکی ازهمسایه ها به پیرمردگفتہ بود که حاج حمید شهید شده.
🔅 پیرمرد با گریه گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکاری است که به من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی به این مهمی داره و سردار سپاهه...
✍راوی: همسر شهید
#سردار_بی_ادعا🌷
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
@endarabbehem
#خاطرات_ماندگار
محمد حسین زیارت عاشورا را زیاد میخواند و قرائت آن را از کودکی ترک نمیکرد و در کودکی سر خواندن زیارت عاشورا بعد از نماز جماعت به امامت پدرش با خواهرش دعوا میکرد. از او می پرسیدم که "محمد حسین چرا زیارت عاشورا میخوانی؟ در جوابم گفت که "هرکس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود!" من گفتم "باب شهادت دیگر بسته شده چجوری شهید میشوی؟" گفت که " بالاخره شهید میشوم" وقتی در روز عاشورا خبر شهادتش را بهمن دادند, به یاد حرفش افتادم که گفت شهید میشوم.او غرق زیارت عاشورا بود و در زیارت عاشورا حاجتش را گرفت.
"شهید محمد حسین میردوستی"
@endarabbehem
#خاطرات_ماندگار
🔺او را بردند به شهربازي مشهد، تا شهربازي را كه بنياد شهيد ساخته بود، به او نشان دهند. او آنجا گفت: يك شهر در اروپا معروف بود به شهر مذهبي. لائيكها كه از شهرت مذهبي آن شهر ناراحت بودند، آنقدر مراكز تفريحي ايجاد كردند كه آن مركز مذهبي را تحت الشعاع مراكز تفريحي قرار دادند و ديگر آن شهر را به عنوان مركز مذهبي نميشناختند بلكه به واسطه مراكز تفريحياش ياد ميكردند. او تأكيد كرد: مراقب باشيد كه هميشه مشهد را به حرم امام رضا (ع) بشناسند و نه به مراكز تفريحي.
🌹ادواردو(مهدی) آنیلی كه به تشيع گرويده بود در چنین روزی به دست صهيونيستهای ایتالیایی به شهادت رسيد.
#خاطرات_ماندگار
توی خط مقدم، هر وقت بیکار می شد یا نوبت نگهبانیش می رسید برای کنکور می خواند.
خبر قبولیش تو پزشکی دانشگاه تهران، وقتی به خانوادش رسید که وحید رضا شهید شده بود.
بازنویس خاطره ای از کتاب «فانوس ها همه خاموش»
#شهید_وحیدرضا_احتشامی
🍃🥀 eitaa.com/Endarabbehem