31.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#واکسن
#قسمت_اول
کرونا موفق به جوالان نمی شد و حتما تا الان خبری از آن نبود اگر سه کمک نداشت!!!!!
#ماسک
#ضدعفونی
#قرنطینه
❇️سیستم ایمنی ما را ضعیف کردند😡 و جلوی قوی شدن طبیعی و آرام آرام آن را به خاطر عدم مواجهه با ویروس های ضعیف شده گرفتند😰 و کرونا با جهش های خود قوی و قوی تر شد..😱
✅انتشار بلامانع
🍃مجموعه بهشت🍃
💎 @shahmoraditebyan 💎
🔴 #اهمیت_زمینه_سازی و ضرورت وجود #یاران امام عصر عجل الله
💠 #قسمت_اول
عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيهِ أَنَّهُ قَالَ: إِذَا ٱجْتَمَعَ لِلْإِسْلاَمِ (لِلْإِمَامِ) عِدَّةُ أَهْلِ بَدرٍ ثَلاَثُمِائَةٍ وَ ثَلاَثَةَ عَشَرَ وَجَبَ عَلَيهِ اَلْقِيَامُ وَ اَلتَّغْيِيرُ.
📗بحار الأنوار
🔷 امام باقر علیه السلام فرمودند :
اگر برای اسلام (امام) به تعداد اهل بدر، #سیصد_و_سیزده_نفر جمع شوند بر او واجب است که قیام کند و اوضاع را تغییر دهد .
👈 از این حدیث نورانی میتوان نتیجه گرفت که یکی از مهمترین شرایط ظهور امام عصر عجل الله تعالیٰ فرجه الشریف ، #وجود_یاران حضرت میباشد .
🌺 و خداوند در قرآن میفرمایند :
﴿إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِم﴾ (رعد/۱۱)
خدا سرنوشت هیچ قومی را تغییر نخواهد داد ، مگر زمانی که آن قوم حالشان (باطنشان) را تغییر دهند .
🔰 بالاترین تغییر در عالم بشریت ، ظهور امام عصر عجل الله تعالیٰ فرجه الشریف است ، که توحید و انسانیت در آن زمان به اوج خود خواهد رسید .
💢 و همانگونه که اشاره شد ، شرط ظهور ، وجود تعداد خاصی از یاران و تغییر احوالات جامعه میباشد .
⭐️ در قسمتهای بعد به ویژگیها و چگونگی ایجاد یاران و اهمیت تغییر حال جامعه اشاره خواهیم کرد .
☝️☝️☝️☝️
@sadatmahdvi
هدایت شده از عروج و آگاهی
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای اولین بار؛
#قسمت_اول
🔹از صبح تا ساعت ۲۰ جوشکاری کرده بودم. شدید خسته بودم ، اضافه کاری مونده بودم، بشدت هم حالت تنگی نفس داشتم.
ورودی شهر اندیشه حمله بهم دست داد.
پیاده شدم و از شدت خفگی چند قدم رفتم و افتادم. ساعت حدود ۲۰/۳۰ بود
کمی دست و پا زدم و ...
نمیدونم چند دقیقه گذشت تا اینکه دیدم از بالا دارم خیابون و یکنفر که دراز کشیده رو نگاه میکنم.
یک خانم محجبه از خودروی پژو ۴۰۵ نقره ایی نگهداشت ، و از صندوق چادر گل گلی آورد و کشید روی من.
هنوز متوجه نبودم که معلق در هوا هستم ، نمیدونستم که اون جسد منه.
یک لحظه سایه ایی در کنارم دیدم که گفت آماده ایی بریم.
وقتی نگاهش کردم دیده نمیشد ، ولی هنگام نگاه کردن به جلو سایه اش را میدیدم.
هیچ صورت و تصویری نداشت. فقط صدای لطیف و مهربون با یک سایه بود.
کمی اطرافم رو نگاه کردم تا پیداش کنم ، که متوجه شدم معلق در هوا هستم ، ارتفاع حدود ۱۵ الی بیست متری ، وحشت کردم ، بلافاصله اون سایه گفتش نترس ، مشکلی دیگر نداری.
سایه یک انسان بود ، که در نگاه مستقیم ناپدید میشد ، ولی در گوشه چشمم سایه اش را میدیدم .
بعدها متوجه شدم اون سایه انگار داخل چشمم بود و در گوشه راست حدقه چشم ،
ترس کل وجودم رو گرفت ، و سایه با صدای مهربون میگفت نترس ، و گفت میدونی اون جسد کیه؟
بدون جواب دادن ، به جسد نگاه کردم و ناخود آگاه تا سطح زمین به کنارش رفتم.
اون ماجرای قلقلک اومدن ارواح هنگام عبور از بدن دیگران واقعیت داشت ، ولی خیلی جزئی ، چون کنار جسدم دیدم مردم از من عبور میکنند و حالتی مثل برق گرفتگی خیلی ضعیف که همراه با قلقلک بود بهم دست میداد
خودم رو دیدم و در لحظه عقب رانده شدم.
نمیدونم خودم رفتم عقب یا کشیده شدم.
کمی با ترس روی هوا معلق چرخیدم و داشتم داد میزدم غریبه کجایی،؟ چرا من اینجوری شدم؟
با مهربونی گفت نگران نباش ، نه لب زدنی و نه چهره ایی ، انگار تمام حرفهاش رو از داخل بدن خودم میشنیدم.
گفت به خانوادت نگاه کن نگرانند ، همینکه به بچه هام و خانمم فکر کردم ، بلافاصله خونه بودم و دیدم خانمم زنگ میزنه ، در جا خودم رو تو ماشین دیدم ، خواستم گوشی رو بردارم از پشت آمپر ماشینم ، دیدم نمیشه ، بلافاصله در خانه بودم و به خانمم میگفتم زنگ نزن من اینجا هستم،نمیدونی چی شده ، من یجوری شدم ، انگار تو بدنم نیستم ، من مردم، ولی نشنید ، و هی زنگ میزد.
حس کردم قلقلکم میاد ، در جا پیش جسدم اومدم ، یک آمبولانس و خودروی پلیس اومده بودند ، دکتر صادقی و راننده آمبولانس من رو تکون دادند و بدنم رو معاینه کردند و گفتند ماشین نزده ، شروع کرد نوشتن ، گزارش و مرگ در اثر انفارکتوس یا سکته ، شکستگی یا تصادف و اثراتی از تصادف دیده نشد ، ساعت ۲۰/۳۹ دقیقه تاریخ۱۳۹۴/۵/۲۵
پولهایی که مردم میریختند روصداش رو میشنیدم.
جالبه که بعضی اسکناس میریختند و باد میبرد و من دنبال اونها میرفتم جمع کنم ، ولی نمیتونستم ،
پولهایی رو که مردم میریختند ، جمع کردند و تو آمبولانس گذاشتند و من رو روی برانکارد و داخل امبولانس،
کمی صبر کردند و بعد دکتر صادقی گفت من از اینجا میرم خونه با بچه هام شام بخورم ، کسی اومد سراغم رو گرفت، بگو رفته از دکه سیگار بگیره، این رو هم ببر به آقای رسولی تحویل بده ،
آدم اون زمان گیج و منگه ، من خودم بارها به خودم توپیدم که چرا اینکار رو کردم و دنبال اسکناسها بودم ، و اون سایه خندید و به اسم من رو صدا زد ؛ علیرضا ، ای بنده خدا ، به خودت بیا ،
یک لحظه حالم بد شد خودم رو خونه دیدم و نگرانی همسرم رو دیدم ، و زنگ زده بود به پسر عمه ام حسین ، که رضا نیومده ، گوشیش هم زنگ میخوره ولی جواب نمیده.
در همین حال یهو احساس سرما کردم و انگار داخل یک تونل افتادم و بسرعت سقوط کردم.
یک لحظه بیدار شدم و فکر کردم تو بیمارستانم.
سرمای سردخانه بیمارستان امام سجاد ، خیابان ولیعصر شهریار،شوک وارد کرده بود و قلبم دوباره زد ،
هی فکر کردم که من چطور آمدم بیمارستان ، چرا کسی نیست ، کنارم یک مرد پیر روی تخت بود ، و زیر پاهام یک خانم زشت و ژولی پولی با موهای فرفری بود ، خواستم سوال کنم ، ولی دیدم انرژی حرف زدن ندارم و انگار لال شدم. دوباره از حال رفتم ،
دوباره از سرما بیدار شدم و میلرزیدم ، دیدم اون پیرمرد همونطوری مونده و تکون نخورده ، زیر پاهام هم اون زنه ثابت بود ، سمت چپ خودم رو نگاه کردم و یخچالهای سردخانه رو دیدم ، و یهو از ترس چرخیدم و افتادم زمین سردخونه .
ادامه دارد...
✍️ علیرضا 🕊️🥀
•@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای اولین بار؛
#قسمت_اول
🔹از صبح تا ساعت ۲۰ جوشکاری کرده بودم. شدید خسته بودم ، اضافه کاری مونده بودم، بشدت هم حالت تنگی نفس داشتم.
ورودی شهر اندیشه حمله بهم دست داد.
پیاده شدم و از شدت خفگی چند قدم رفتم و افتادم. ساعت حدود ۲۰/۳۰ بود
کمی دست و پا زدم و ...
نمیدونم چند دقیقه گذشت تا اینکه دیدم از بالا دارم خیابون و یکنفر که دراز کشیده رو نگاه میکنم.
یک خانم محجبه از خودروی پژو ۴۰۵ نقره ایی نگهداشت ، و از صندوق چادر گل گلی آورد و کشید روی من.
هنوز متوجه نبودم که معلق در هوا هستم ، نمیدونستم که اون جسد منه.
یک لحظه سایه ایی در کنارم دیدم که گفت آماده ایی بریم.
وقتی نگاهش کردم دیده نمیشد ، ولی هنگام نگاه کردن به جلو سایه اش را میدیدم.
هیچ صورت و تصویری نداشت. فقط صدای لطیف و مهربون با یک سایه بود.
کمی اطرافم رو نگاه کردم تا پیداش کنم ، که متوجه شدم معلق در هوا هستم ، ارتفاع حدود ۱۵ الی بیست متری ، وحشت کردم ، بلافاصله اون سایه گفتش نترس ، مشکلی دیگر نداری.
سایه یک انسان بود ، که در نگاه مستقیم ناپدید میشد ، ولی در گوشه چشمم سایه اش را میدیدم .
بعدها متوجه شدم اون سایه انگار داخل چشمم بود و در گوشه راست حدقه چشم ،
ترس کل وجودم رو گرفت ، و سایه با صدای مهربون میگفت نترس ، و گفت میدونی اون جسد کیه؟
بدون جواب دادن ، به جسد نگاه کردم و ناخود آگاه تا سطح زمین به کنارش رفتم.
اون ماجرای قلقلک اومدن ارواح هنگام عبور از بدن دیگران واقعیت داشت ، ولی خیلی جزئی ، چون کنار جسدم دیدم مردم از من عبور میکنند و حالتی مثل برق گرفتگی خیلی ضعیف که همراه با قلقلک بود بهم دست میداد
خودم رو دیدم و در لحظه عقب رانده شدم.
نمیدونم خودم رفتم عقب یا کشیده شدم.
کمی با ترس روی هوا معلق چرخیدم و داشتم داد میزدم غریبه کجایی،؟ چرا من اینجوری شدم؟
با مهربونی گفت نگران نباش ، نه لب زدنی و نه چهره ایی ، انگار تمام حرفهاش رو از داخل بدن خودم میشنیدم.
گفت به خانوادت نگاه کن نگرانند ، همینکه به بچه هام و خانمم فکر کردم ، بلافاصله خونه بودم و دیدم خانمم زنگ میزنه ، در جا خودم رو تو ماشین دیدم ، خواستم گوشی رو بردارم از پشت آمپر ماشینم ، دیدم نمیشه ، بلافاصله در خانه بودم و به خانمم میگفتم زنگ نزن من اینجا هستم،نمیدونی چی شده ، من یجوری شدم ، انگار تو بدنم نیستم ، من مردم، ولی نشنید ، و هی زنگ میزد.
حس کردم قلقلکم میاد ، در جا پیش جسدم اومدم ، یک آمبولانس و خودروی پلیس اومده بودند ، دکتر صادقی و راننده آمبولانس من رو تکون دادند و بدنم رو معاینه کردند و گفتند ماشین نزده ، شروع کرد نوشتن ، گزارش و مرگ در اثر انفارکتوس یا سکته ، شکستگی یا تصادف و اثراتی از تصادف دیده نشد ، ساعت ۲۰/۳۹ دقیقه تاریخ۱۳۹۴/۵/۲۵
پولهایی که مردم میریختند روصداش رو میشنیدم.
جالبه که بعضی اسکناس میریختند و باد میبرد و من دنبال اونها میرفتم جمع کنم ، ولی نمیتونستم ،
پولهایی رو که مردم میریختند ، جمع کردند و تو آمبولانس گذاشتند و من رو روی برانکارد و داخل امبولانس،
کمی صبر کردند و بعد دکتر صادقی گفت من از اینجا میرم خونه با بچه هام شام بخورم ، کسی اومد سراغم رو گرفت، بگو رفته از دکه سیگار بگیره، این رو هم ببر به آقای رسولی تحویل بده ،
آدم اون زمان گیج و منگه ، من خودم بارها به خودم توپیدم که چرا اینکار رو کردم و دنبال اسکناسها بودم ، و اون سایه خندید و به اسم من رو صدا زد ؛ علیرضا ، ای بنده خدا ، به خودت بیا ،
یک لحظه حالم بد شد خودم رو خونه دیدم و نگرانی همسرم رو دیدم ، و زنگ زده بود به پسر عمه ام حسین ، که رضا نیومده ، گوشیش هم زنگ میخوره ولی جواب نمیده.
در همین حال یهو احساس سرما کردم و انگار داخل یک تونل افتادم و بسرعت سقوط کردم.
یک لحظه بیدار شدم و فکر کردم تو بیمارستانم.
سرمای سردخانه بیمارستان امام سجاد ، خیابان ولیعصر شهریار،شوک وارد کرده بود و قلبم دوباره زد ،
هی فکر کردم که من چطور آمدم بیمارستان ، چرا کسی نیست ، کنارم یک مرد پیر روی تخت بود ، و زیر پاهام یک خانم زشت و ژولی پولی با موهای فرفری بود ، خواستم سوال کنم ، ولی دیدم انرژی حرف زدن ندارم و انگار لال شدم. دوباره از حال رفتم ،
دوباره از سرما بیدار شدم و میلرزیدم ، دیدم اون پیرمرد همونطوری مونده و تکون نخورده ، زیر پاهام هم اون زنه ثابت بود ، سمت چپ خودم رو نگاه کردم و یخچالهای سردخانه رو دیدم ، و یهو از ترس چرخیدم و افتادم زمین سردخونه .
ادامه دارد...
✍️ علیرضا 🕊️🥀
•@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_اول
🔹بخاطر بیماری پدرم ، از اندیشه خانه رو فروختم و آمدم در تهران خانه خریدیم .
در ۴ سال پدرم چهار عمل جراحی سخت انجام داد، که فقط در یکی از جراحی ها ۱۵ ساعت در اتاق عمل بود و در این زمان داخل اتاق عمل گوشت و پوست شکمش و پای چپش سوخته بود.
ماهها با برادرم، یک روز درمیان همراهش ماندیم.
۲۳ مرداد ۱۳۹۹ بود ، برادرم اومد و بعد از زمان ملاقات ایشون پیش پدر همراه ماند و من آمدم خانه تا استراحت کنم، چون شبها در بیمارستان نمیتوانستم بخوابم.
در بیمارستان کمی با برادرم بحث کردم ، ایشون میگفتند که چرا آنقدر برای پدر وسایل خوراکی میخری و میدهی و باعث میشوی بیش از حد دستشویی لازم شود ، ( چون پدر قادر نبود خودش دستشویی برود و برای ایشون ظرف مخصوص بر روی تخت میآوردیم ).
در مسیر برگشت اعصابم خراب بود و با خودم فکر میکردم و و و...
قبل از ورود به تونل توحید حس خفگی داشتم ، اهمیت ندادم و گفتم از اعصاب هست ، ولی در داخل تونل توحید شدت خفگی بیشتر شد مادر در کنارم بود ، کپسول آسم هم در ماشین و هم در خانه داشتم ، کپسول یا اسپری تنفسی آبی و نارنجی رو مادر داد تا در دهان اسپری کنم .
ولی کپسول نارنجی عمل نکرد.
چون کپسول عمل نکرد ، استرس گرفتم و خفگی شدت پیدا کرد و تورم داخل نای بیشتر شد و مسیر تنفسی کامل مسدود شد.
بیرون تونل رسیده بودیم و کنار کشیدم و دست و پا زدم و چشمهام سیاهی رفت و افتادم.
چند لحظه بعد شاهد ترافیک شدید و ازدحام جمعیت و زاری مادر و همسر و دخترانم بودم ، تمام تجربه سال ۱۳۹۴ را بیاد آوردم .
اینبار یک لحظه جلو رفتم و نگاه کردم و برگشتم در ارتفاع ۲۰ متر از سطح زمین بودم.
بلافاصله اون سایه و صدای مهربان ،
یاد خفگی قبل افتادم ، برگشتم صداش کنم ولی کسی نبود ، کمی به خانه و بیمارستان و پدر و و و فکر کردم و بلافاصله و با سرعت بیشتر از نور میرفتم و برمیگشتم.
یک لحظه حس کردم از پشتم تا نوک انگشتهای پام یکسری کابلهای نقره ایی کمرنگ وجود دارد ، که در تجربه اول اونها نبود ،
خواستم با دستهام لمسشان کنم و بررسی کنم چی هستند ، دیدم اتصالی از من تا جسدم کشیده شده اند ، در این لحظه صدای مهربان آن سایه رو شنیدم ،
گفت ؛ اینها ارتباط وجودی شما با جسم فانی شماست ، پرده ایی برای جدا شدن از ابدیت ، وقتی جدا و ناپیدا شوند به علم الهی خود باز میگردید ،
اونموقع نفهمیدم چی گفت ، ولی در ادامه تجربه ام تک تک کلماتش را با تمام وجودم فهمیدم ، به علم ابدی و بی نهایت رسیدم ، انگار همه چیز را میدانستم و همه کس را میشناختم و زندگی گذشته و آینده هرکسی را که نگاه میکردم را از حفظ بودم ، خوب و بد را با نگاه میفهمیدم.
در آن ارتفاع دیدم صدای آژیر میاد ، نگاه کردم و دیدم آمبولانس در ترافیک نواب مانده و قادر به تحرک نیست . خواستم کمک کنم و رفتم به رانندگان میگفتم ؛ بکش کنار ، اون طرف جا داری .
به دیگری گفتم ؛ صدای اون ضبط لعنتی رو کم کن تا آژیر آمبولانس رو بشنوی .
داد میزدم ؛ راه بدید ، راه رو باز کنید. گریه میکردم و جالب اینکه اشک جاری از چشمهام رو میدیدم ، و حس میکردم.
سایه با آرامش گفت ای بنده خدا ، تو نفس الهی هستی و خارج از جسم فانی ، آرام باش ، آنها تو را نمیبینند و صدایت را نمی شنوند.
حس میکردم خودم دارم به خودم میگم ، ولی اینبار اون سایه بود که در گوشه چشمم بود ولی صدایش از درونم میآمد.
برگشتم عقب با حس برق گرفتگی ضعیف و قلقلک کم.
(من از بچگی بسیار قلقلکی بودم و همین الان هم همچنین )
برگشتم عقب و کنار جسمم بودم.
زاری و گریه و شلوغی گیجم کرد و لحظه ایی خودم رو در داخل آمبولانس دیدم ، کنار پرستار نشسته بودم و خودم رو نگاه میکردم.
آمبولانس راه افتاده بود و از خیابان امام خمینی پیچید و پرستار با آیفون یا همون گوشی به راننده گفت برو لقمان .
ناراحت بودم که چرا تلاشی نمیکنه ، نه آمپولی و نه سرمی ، لحظه ایی به مادر فکر کردم و در همان لحظه پیشش بودم.
در اون احوال مادر رو نذاشته بودند با آمبولانس بیاد و گفته بودند با ماشینتون دنبالمون بیایید ، گفته بودند بیمارستان قلب امام میبریم، ولی بعدش به لقمان بردند .
یک چیز رو هم اضافه کنم ، در اون حالت وقتی قلبم دقیقه ایی یک یا دو ضربان میزد رو حس میکردم ، اولش به سایه گفتم قلبم راه افتاد ، ولی سایه جواب نداد.
فقط خودم به خودم گفتم همین،! فقط یک ضربان.
یک ضربان دیگه حس کردم و باز گفتم ؛ قلبم کار کرد .
ولی از سکوت سایه مهربون ، فهمیدم که دیگه تمومه ، و این چند ضربان برای آخر کارم هست.
✍️ علیرضا.🕊️🥀
ادامه دارد...
@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_اول
🔹بخاطر بیماری پدرم ، از اندیشه خانه رو فروختم و آمدم در تهران خانه خریدیم .
در ۴ سال پدرم چهار عمل جراحی سخت انجام داد، که فقط در یکی از جراحی ها ۱۵ ساعت در اتاق عمل بود و در این زمان داخل اتاق عمل گوشت و پوست شکمش و پای چپش سوخته بود.
ماهها با برادرم، یک روز درمیان همراهش ماندیم.
۲۳ مرداد ۱۳۹۹ بود ، برادرم اومد و بعد از زمان ملاقات ایشون پیش پدر همراه ماند و من آمدم خانه تا استراحت کنم، چون شبها در بیمارستان نمیتوانستم بخوابم.
در بیمارستان کمی با برادرم بحث کردم ، ایشون میگفتند که چرا آنقدر برای پدر وسایل خوراکی میخری و میدهی و باعث میشوی بیش از حد دستشویی لازم شود ، ( چون پدر قادر نبود خودش دستشویی برود و برای ایشون ظرف مخصوص بر روی تخت میآوردیم ).
در مسیر برگشت اعصابم خراب بود و با خودم فکر میکردم و و و...
قبل از ورود به تونل توحید حس خفگی داشتم ، اهمیت ندادم و گفتم از اعصاب هست ، ولی در داخل تونل توحید شدت خفگی بیشتر شد مادر در کنارم بود ، کپسول آسم هم در ماشین و هم در خانه داشتم ، کپسول یا اسپری تنفسی آبی و نارنجی رو مادر داد تا در دهان اسپری کنم .
ولی کپسول نارنجی عمل نکرد.
چون کپسول عمل نکرد ، استرس گرفتم و خفگی شدت پیدا کرد و تورم داخل نای بیشتر شد و مسیر تنفسی کامل مسدود شد.
بیرون تونل رسیده بودیم و کنار کشیدم و دست و پا زدم و چشمهام سیاهی رفت و افتادم.
چند لحظه بعد شاهد ترافیک شدید و ازدحام جمعیت و زاری مادر و همسر و دخترانم بودم ، تمام تجربه سال ۱۳۹۴ را بیاد آوردم .
اینبار یک لحظه جلو رفتم و نگاه کردم و برگشتم در ارتفاع ۲۰ متر از سطح زمین بودم.
بلافاصله اون سایه و صدای مهربان ،
یاد خفگی قبل افتادم ، برگشتم صداش کنم ولی کسی نبود ، کمی به خانه و بیمارستان و پدر و و و فکر کردم و بلافاصله و با سرعت بیشتر از نور میرفتم و برمیگشتم.
یک لحظه حس کردم از پشتم تا نوک انگشتهای پام یکسری کابلهای نقره ایی کمرنگ وجود دارد ، که در تجربه اول اونها نبود ،
خواستم با دستهام لمسشان کنم و بررسی کنم چی هستند ، دیدم اتصالی از من تا جسدم کشیده شده اند ، در این لحظه صدای مهربان آن سایه رو شنیدم ،
گفت ؛ اینها ارتباط وجودی شما با جسم فانی شماست ، پرده ایی برای جدا شدن از ابدیت ، وقتی جدا و ناپیدا شوند به علم الهی خود باز میگردید ،
اونموقع نفهمیدم چی گفت ، ولی در ادامه تجربه ام تک تک کلماتش را با تمام وجودم فهمیدم ، به علم ابدی و بی نهایت رسیدم ، انگار همه چیز را میدانستم و همه کس را میشناختم و زندگی گذشته و آینده هرکسی را که نگاه میکردم را از حفظ بودم ، خوب و بد را با نگاه میفهمیدم.
در آن ارتفاع دیدم صدای آژیر میاد ، نگاه کردم و دیدم آمبولانس در ترافیک نواب مانده و قادر به تحرک نیست . خواستم کمک کنم و رفتم به رانندگان میگفتم ؛ بکش کنار ، اون طرف جا داری .
به دیگری گفتم ؛ صدای اون ضبط لعنتی رو کم کن تا آژیر آمبولانس رو بشنوی .
داد میزدم ؛ راه بدید ، راه رو باز کنید. گریه میکردم و جالب اینکه اشک جاری از چشمهام رو میدیدم ، و حس میکردم.
سایه با آرامش گفت ای بنده خدا ، تو نفس الهی هستی و خارج از جسم فانی ، آرام باش ، آنها تو را نمیبینند و صدایت را نمی شنوند.
حس میکردم خودم دارم به خودم میگم ، ولی اینبار اون سایه بود که در گوشه چشمم بود ولی صدایش از درونم میآمد.
برگشتم عقب با حس برق گرفتگی ضعیف و قلقلک کم.
(من از بچگی بسیار قلقلکی بودم و همین الان هم همچنین )
برگشتم عقب و کنار جسمم بودم.
زاری و گریه و شلوغی گیجم کرد و لحظه ایی خودم رو در داخل آمبولانس دیدم ، کنار پرستار نشسته بودم و خودم رو نگاه میکردم.
آمبولانس راه افتاده بود و از خیابان امام خمینی پیچید و پرستار با آیفون یا همون گوشی به راننده گفت برو لقمان .
ناراحت بودم که چرا تلاشی نمیکنه ، نه آمپولی و نه سرمی ، لحظه ایی به مادر فکر کردم و در همان لحظه پیشش بودم.
در اون احوال مادر رو نذاشته بودند با آمبولانس بیاد و گفته بودند با ماشینتون دنبالمون بیایید ، گفته بودند بیمارستان قلب امام میبریم، ولی بعدش به لقمان بردند .
یک چیز رو هم اضافه کنم ، در اون حالت وقتی قلبم دقیقه ایی یک یا دو ضربان میزد رو حس میکردم ، اولش به سایه گفتم قلبم راه افتاد ، ولی سایه جواب نداد.
فقط خودم به خودم گفتم همین،! فقط یک ضربان.
یک ضربان دیگه حس کردم و باز گفتم ؛ قلبم کار کرد .
ولی از سکوت سایه مهربون ، فهمیدم که دیگه تمومه ، و این چند ضربان برای آخر کارم هست.
✍️ علیرضا.🕊️🥀
ادامه دارد...
@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای اولین بار؛
#قسمت_اول
🔹از صبح تا ساعت ۲۰ جوشکاری کرده بودم. شدید خسته بودم ، اضافه کاری مونده بودم، بشدت هم حالت تنگی نفس داشتم.
ورودی شهر اندیشه حمله بهم دست داد.
پیاده شدم و از شدت خفگی چند قدم رفتم و افتادم. ساعت حدود ۲۰/۳۰ بود
کمی دست و پا زدم و ...
نمیدونم چند دقیقه گذشت تا اینکه دیدم از بالا دارم خیابون و یکنفر که دراز کشیده رو نگاه میکنم.
یک خانم محجبه از خودروی پژو ۴۰۵ نقره ایی نگهداشت ، و از صندوق چادر گل گلی آورد و کشید روی من.
هنوز متوجه نبودم که معلق در هوا هستم ، نمیدونستم که اون جسد منه.
یک لحظه سایه ایی در کنارم دیدم که گفت آماده ایی بریم.
وقتی نگاهش کردم دیده نمیشد ، ولی هنگام نگاه کردن به جلو سایه اش را میدیدم.
هیچ صورت و تصویری نداشت. فقط صدای لطیف و مهربون با یک سایه بود.
کمی اطرافم رو نگاه کردم تا پیداش کنم ، که متوجه شدم معلق در هوا هستم ، ارتفاع حدود ۱۵ الی بیست متری ، وحشت کردم ، بلافاصله اون سایه گفتش نترس ، مشکلی دیگر نداری.
سایه یک انسان بود ، که در نگاه مستقیم ناپدید میشد ، ولی در گوشه چشمم سایه اش را میدیدم .
بعدها متوجه شدم اون سایه انگار داخل چشمم بود و در گوشه راست حدقه چشم ،
ترس کل وجودم رو گرفت ، و سایه با صدای مهربون میگفت نترس ، و گفت میدونی اون جسد کیه؟
بدون جواب دادن ، به جسد نگاه کردم و ناخود آگاه تا سطح زمین به کنارش رفتم.
اون ماجرای قلقلک اومدن ارواح هنگام عبور از بدن دیگران واقعیت داشت ، ولی خیلی جزئی ، چون کنار جسدم دیدم مردم از من عبور میکنند و حالتی مثل برق گرفتگی خیلی ضعیف که همراه با قلقلک بود بهم دست میداد
خودم رو دیدم و در لحظه عقب رانده شدم.
نمیدونم خودم رفتم عقب یا کشیده شدم.
کمی با ترس روی هوا معلق چرخیدم و داشتم داد میزدم غریبه کجایی،؟ چرا من اینجوری شدم؟
با مهربونی گفت نگران نباش ، نه لب زدنی و نه چهره ایی ، انگار تمام حرفهاش رو از داخل بدن خودم میشنیدم.
گفت به خانوادت نگاه کن نگرانند ، همینکه به بچه هام و خانمم فکر کردم ، بلافاصله خونه بودم و دیدم خانمم زنگ میزنه ، در جا خودم رو تو ماشین دیدم ، خواستم گوشی رو بردارم از پشت آمپر ماشینم ، دیدم نمیشه ، بلافاصله در خانه بودم و به خانمم میگفتم زنگ نزن من اینجا هستم،نمیدونی چی شده ، من یجوری شدم ، انگار تو بدنم نیستم ، من مردم، ولی نشنید ، و هی زنگ میزد.
حس کردم قلقلکم میاد ، در جا پیش جسدم اومدم ، یک آمبولانس و خودروی پلیس اومده بودند ، دکتر صادقی و راننده آمبولانس من رو تکون دادند و بدنم رو معاینه کردند و گفتند ماشین نزده ، شروع کرد نوشتن ، گزارش و مرگ در اثر انفارکتوس یا سکته ، شکستگی یا تصادف و اثراتی از تصادف دیده نشد ، ساعت ۲۰/۳۹ دقیقه تاریخ۱۳۹۴/۵/۲۵
پولهایی که مردم میریختند روصداش رو میشنیدم.
جالبه که بعضی اسکناس میریختند و باد میبرد و من دنبال اونها میرفتم جمع کنم ، ولی نمیتونستم ،
پولهایی رو که مردم میریختند ، جمع کردند و تو آمبولانس گذاشتند و من رو روی برانکارد و داخل امبولانس،
کمی صبر کردند و بعد دکتر صادقی گفت من از اینجا میرم خونه با بچه هام شام بخورم ، کسی اومد سراغم رو گرفت، بگو رفته از دکه سیگار بگیره، این رو هم ببر به آقای رسولی تحویل بده ،
آدم اون زمان گیج و منگه ، من خودم بارها به خودم توپیدم که چرا اینکار رو کردم و دنبال اسکناسها بودم ، و اون سایه خندید و به اسم من رو صدا زد ؛ علیرضا ، ای بنده خدا ، به خودت بیا ،
یک لحظه حالم بد شد خودم رو خونه دیدم و نگرانی همسرم رو دیدم ، و زنگ زده بود به پسر عمه ام حسین ، که رضا نیومده ، گوشیش هم زنگ میخوره ولی جواب نمیده.
در همین حال یهو احساس سرما کردم و انگار داخل یک تونل افتادم و بسرعت سقوط کردم.
یک لحظه بیدار شدم و فکر کردم تو بیمارستانم.
سرمای سردخانه بیمارستان امام سجاد ، خیابان ولیعصر شهریار،شوک وارد کرده بود و قلبم دوباره زد ،
هی فکر کردم که من چطور آمدم بیمارستان ، چرا کسی نیست ، کنارم یک مرد پیر روی تخت بود ، و زیر پاهام یک خانم زشت و ژولی پولی با موهای فرفری بود ، خواستم سوال کنم ، ولی دیدم انرژی حرف زدن ندارم و انگار لال شدم. دوباره از حال رفتم ،
دوباره از سرما بیدار شدم و میلرزیدم ، دیدم اون پیرمرد همونطوری مونده و تکون نخورده ، زیر پاهام هم اون زنه ثابت بود ، سمت چپ خودم رو نگاه کردم و یخچالهای سردخانه رو دیدم ، و یهو از ترس چرخیدم و افتادم زمین سردخونه .
ادامه دارد...
✍️ علیرضا 🕊️🥀
•@Oroojvaagahi