تنها هفت روز از تشییع جنازه ی عباس گذشته بود که بند پوتین هایش را محکم کرد و در آستانه ی در ایستاد. هیچ کس چیزی نگفت، اما نگاه ها یک به یک با او حرف می زدند و او به خوبی منظورشان را می فهمید. علیرضا صبر کن. مادر! هنوز داغ برادرت تازه است. بابا! هنوز تربت مزار عباس خشک نشده علیرضا عباس که رفت، تو بمان... ساکش را از زمین برداشت و زیپ اورکتش را بالا کشید. عباس که رفت، برای خودش رفت. مگه شهادت را تقسیم می کنند که سهمیه خانواده ی ما فقط عباس باشه؟! هیچ کس نمی توانست حرفی بزند یا جوابی بدهد. همه، فقط ایستاده بودند و با نگاهشان بدرقه اش می کردند.برای آخرین بار برگشت و گفت: «منو کنار عباس دفن کنین و روی سنگ مزارم بنویسین:
" الهی رضاً برضاتک و تسلیماً لامرك "
همه ي وصیتش همین بود.
+خواهر شهید
#شهیدعلیرضاعاصمی
#شهیدانه🌱