🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_168
#رایحه_خوشبختی
حمام که بودم، حس کردم تلفنم دارد زنگ می خورد.
با فکر اینکه شاید کسی کار مهمی داشته باشد، سریع تر کارم را کردم تا بروم بیرون.
چون باید دنبال هستی هم می رفتم، مجبور بودم کمی سرعتم را ببرم بالاتر.
خوشبختانه جمعه بود و نباید می رفتم سر کار، یا مادمازل را می رساندم باشگاه.
حوله قدی ام را پوشیدم و همانکه پایم را از حمام گذاشتم بیرون، نمی دانم چگونه، اما سر خوردم و با کمر افتادم داخل حمام.
چنان صدای بدی ایجاد شد که فکر کنم پر های تمام پرندگان محل ریخت!
آنقدر شوک زده بودم که دقایقی نامعلوم، در همان وضعیت،خیره به سقف دراز کشیدم و تکان نخوردم.
نفسم که به حالت عادی بازگشت، به سختی، با کمک گرفتن از دست هایم بلند شدم و همانجا نشستم.
تا نشستم، چشمم به کاغذی افتاد که رو به رویم، وسط اینه چسبانده شده بود.
- یک_ هیچ آقای عبادی! :)
یک لحظه به جای آن کاغذ، آرامش را دیدم که رو به رویم ایستاده و دارد با پوزخند آن جمله را می گوید.
تنها کاری که توانستم بکنم، این بود که چشمانم را ببندم و نفسی عمیق بکشم.
خندیدم. اما هیستریک و ترسناک.
بدبختی هایم یکی دو تا نبود.
مثال من و ناحلی مشکلاتم، مثال اسفنج بود و سوراخ هایش.
مثل اینکه سعی کنی جلوی خروج آب از سوراخ های اسفنج را بگیری.
هرچقدر انگشت جلوی سوراخ هایش بگیری، باز هم سوراخی هست که آب از آن بیرون بزند.
دوباره چشمانم را باز کردم و زل زدم به دست خطش.
نمی توانستم منکرزیبا بودن دست خطش شوم.
ولی به هر حال، خیره به آن برگه گفتم : پس دلت شوخی خرکي می خواد آره؟
از این به بعد از سایه ی منم باید بترسی خانم کاشفی.
پاهایم را جمع کردم و دستم را به دیوار حمام گرفتم تا بلند شوم.
کف پاهایم سر بودند و نمی توانستم خوب تعادلم را حفظ کنم.
با هزار بدبختی و تحمل درد کمرم، بلند شدم و ایستادم.
اما کمرم کامل صاف نمی شد.
شبیه پیرمرد ها، دولا دولا بیرون رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
آنقدر آخ و اوخ کردم و غلت زدم، تا بالاخره کمی دردش آرام گرفت و توانستم بلند شوم.
هر بار که موقع راه رفتن یا خم و راست شدن، کمرم تیر می کشید، بد و بیراهی نثار روح آرامش می کردم.
هرطور که بود، حاضر شدم و بعد از برداشتن مدارک و گوشی ام، از اتاقم خارج شدم.
هنوز کمی خمیده بودم و کمرم کامل صاف نمی شد.
خواستم بروم سراغ آرامش، اما دیر بود.
نباید هستی را منتظر می گذاشتم.
برای همین راهم را به سمت ماشین کج کردم.
همین که داخل ماشین نشستم، به یاد این افتادم که باید هرجا می روم به ننه سرما گزارش بدهم.
واقعا توان بالا رفتن از پله های عمارت را نداشتم.
تا مزون هستی هم راه زیاد بود.
برای همین گوشی ام را برداشتم تا تلفنی اطلاع بدهم.
وقتی حمام بودم، آرکان زنگ زده بود.
تصمیم گرفتم در راه با او هم تماسی داشته باشم.
طفلک بعد از بلاهایی که در اینجا سرش آمد، رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد.
یاد آن روز که افتادم، خنده ام گرفت و حواسم نبود که آرامش خیلی وقت است دارد الو الو می کند.