عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_993 #رمان_حامی - دلت واس
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_994
#رمان_حامی
- بیخیال بابا!
سال بابای منم هنوز نیومده
اصلا مادر من کجا و اون کجا.
- مگه گفتم همین الان؟
کلی گفتم.
به نظرم بهم میان.
- مادر من کم کم پنج شیش سالی بزرگتره حاج خانم!
من خودم وقتشه بچه دار شدن و نوه دار شدنمه.
آخه مادر ما رو چه به سرهنگ.
- باشه قبول. نباید می گفتم.
- اصلا بحث این نیست...
الان نه مادر من لنگ شوهره نه مسعود تو گیر و دار ازدواج.
مطمئنا دختر شاه پریون هم الان بهش پیشنهاد ازدواج بده قبول نمی کنه.
اون الان درگیر کارشه
- قبول دارم.
ول کن اصلا
یک ساعته وایسادیم غیبت این و اون رو می کنیم.
ساعت چند شد.
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
فکر کنم عروس دوماد هم رسیدن!
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_994 #رمان_حامی - بیخیال
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_995
#رمان_حامی
- عه دیر شد؟!
- کمی تا قسمتی بله...
اگه از این خرابه دل می کنید، تشریف بیارید بریم...
- دلت میاد به اینجا بگی خرابه؟
- خب عزیزم، جز یه در آهنی و یه مشت سنگ و گچ و تر آهن مگه چیزی هم می بینی؟
خرابس دیگه
- انشاءالله می سازیمش
- انشاءالله. من که از خدامه.
بریم؟!
- بریم.
***
مراسمشان بی دردسر و شلوغی برگزار شد.
جشن خوبی بود خوش گذاشت.
مدام خودم و حامی را جای آن دو تصور می کردم.
وقتی می رقصیدند، حرف می زدند، می خندیدند، غذا می خوردند و.....
بعد از مراسم، یک راست به منزل رفتیم.
ارکان هم بالاخره زنش را برداشت و به خانه اش رفت
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_995 #رمان_حامی - عه دیر ش
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_996
#رمان_حامی
جلوی خانه که رسیدیم، یاد سمیه خانم افتادم.
تنها شده بود!!
دلم برایش سوخت.
قطعا آن شب، شبی دراز و پر غم برایش بود.
نه شوهری مانده بود، نه دختری و نه پسری
همینکه خواستیم پیاده شویم،
گفتم :
حامی؟
- جونم فرفری؟
- میگم مادرت امشب تنهاست.
آهی کشید و گفت :
آره... خیلی ذهنم درگیرشه
- خب چرا نگفتی؟
- گفتم یه وقت فکر نکنی حساسیت الکی دارم نشون می دم
بعد بالاخره زن بارون دیده ایه
باید دیر یا زود با این شرایط هم کنار بیاد.
- ولی من اینجوری حالم خوب نیست.
- چرا؟ خب چی کار کنیم
- بریم پیشش!
با تعجب گفت :
جدی میگی؟
- آره خب مگه چیه.
- یعنی در این حد دلت می سوزه.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_996 #رمان_حامی جلوی خانه
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_997
#رمان_حامی
مظلوم سر تکان دادم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
خیله خب حالا!
قیافت رو شبیه گربه شرک نکن...
لبخند دندان نمایی زدم.
او نیز به خنده ی من خندید.
لپم را کشید و گفت :
باید دندون خرگوشی هم به القابت اضافه کنم!
قبل آنکه چیزی بگویم، گفت :
در ضمن، بدون آرایش خوشگل تری!
هم دلم قنج رفت و هم هوس کردم کمی سر به سرش بگذارم
اخم کردم و گفتم :
الان زشتم آره؟
تا خواست دهان بگشاید گفتم :
همین!
پس بگو امشب اصلا نگاهم نمی کردی
چشمانش گرد شد
- من که ک....
- هیس هیچی نگو.
خودت خودت رو لو دادی
- آرامش؟! ح...
- اصلا نمی خوام چیزی بشنوم.
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_998
#رمان_حامی
همین الان منو می ذاری خونه سمیه خانم، خودت بر می گردی
تا اطلاع ثانوی هم دور و برم نمیای.
مات، فقط نگاهم می کرد.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خنده ام، لویم داد.
حامی هم که انگار کم کم داشت جدی می گرفت، هوفی کشید و گفت :
منو اذیت می کنی آره؟
بلند خندیدم.
- دلم واسه قیافت وقتی مثل کسایی که نمی دونن باید چی کار کنن می شه تنگ شده بود...
- چه جالب!
اتفاقا منم دلم واسه قیافت وقتی از حرص و ترس و عصبانیت نمی دونی باید چی کار کنی خیلی تنگ شده
منتظر تلافی باش
لپش را کشیدم و گفتم:
آقامون دلش نمیاد که...
- چرا اتفاقا این بار آقاتون خیلی دلش میاد.
همینکه خواست استارت بزند، شخصی به شیشه ماشین کوبید.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_998 #رمان_حامی همین الان
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_999
#رمان_حامی
سرچرخاندیم.
حامی شیشه را پایین زد.
با دیدن چهره مامور، بی اختیار فوری شالم را جلو کشیدم
یاد فیلم های ایرانی افتادم!
هیچ وقت تصور نمی کردم خود در این موقعیت قرار بگیرم.
حامی محترمانه سلام کرد.
- سلام قربان. خسته نباشید. شبتون بخیر
- سلام...
نگاهی به صورت من انداخت. من نیز آرام سلام کردم.
نمی دانم چرا جو گیر شده بودم و مثل دختر هایی که خطایی از آنها سر زده رفتار می کردم.
پلیس اشاره ای به من کرد و گفت :
حتما خواهرتون هستن، بله؟
حامی نگاهی به من انداخت و خندید
- نه... ایشون
- پس حتما محرمید
- بله. همسرم هستن زنشم.... چیز یعنی... زنمه...
از شدت خنده سرخ شدم و لبم را گزیدم.
رگه های خنده را در صورت پلیس هم دیدم.
اما نخندید
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_999 #رمان_حامی سرچرخاندی
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_1000
#رمان_حامی
- مدارک شناسایی.
هردو هول شروع به گشتن به دنبال مدارک کردیم.
من هیچ چیز همراهم نداشتم.
حامی هم فقط گواهینامه و کارت ماشین همراهش بود.
پلیس هم که انگار لج کرده بود، گفت
- مدرک ازدواج!
حامی متعجب گفت :
جناب سروان این موقع شب من سند ازدواج از کجا بیارم واستون؟!
- این موقع شب من از کجا باید بفهمم خانمی که تو ماشین شما نشسته محرم شماست یا نه؟
از حالاتتون هم مشخصه تو حال و هوای خودتون نیستید.
حامی دهانش اندازه غار باز شد و گفت :
خداشاهده من ته خلافم سیگاره. اونم دارم ترک می کنم.
بفرما (و محکم در صورت پلیس "ها" کرد.)
پلیس چشمانش را بست و بعد از باز کردن، جدی گفت :
چند وقته دهنت رو مسواک نزدی؟!
با پنجه هایم، صندلی را چنگ می زدم.
داشتم منفجر می شدم.
حامی هم کم نمی آورد
- والا روزی دو بار می زنم!
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_1000 #رمان_حامی - مدارک ش
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_1001
#رمان_حامی
این خانم شاهد!
خداشاهده امشب مهمونی بودیم، سیر زیاد خوردم.
فرصت نشد بریم خونه مسواک بزنم بعد خدمت برسم.
- منو مسخرخ می کنی؟!
- من غلط بکنم جناب...
مکث کرد. روی لباسش را خواند و گفت :
جناب سروان عظیمی.
کمی نگاهش کرد و با اخم گفت :
مدارک شناسایی!
- جون شما ندارم الان!
- پس کج کنید، می ریم کلانتری
به بازویش زدم و گفتم :
خب برو از خونه بیار دیگه!
- بابا سند ازدواج رو گذاشتم خونه ننه.
- آخه چرا اونجا؟
- چمیدونم
جوگیر شدم.جا گذاشتم اونجا.
- شناسنامه ها چی؟
- ها آره.
گیجم.
جناب سروان اجازه هست برم از خونه بردارم؟
- خونت کجاست؟
به خانه مان اشاره کرد
- همینجا.
تشریف بیارید یه آبی چایی ای در خدمت باشیم.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_1001 #رمان_حامی این خانم
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_1002
#رمان_حامی
- زبون نریز برو زود بردار بیار
حامی خندید و پیاده شد.
مشخص بود پلیس گیری نیست.
و الا سر کوچک ترین زبان ریختن حامی پایش را می کرد در یک کفش و ما را راهی کلانتری و شاید هم بازداشتگاه می کرد.
همه جا آدم خوب و بد، وظیفه شناس و بی مسئولیت بود.
و گاهی بخاطر موقعیت و جایگاه شغلی شان نمی شد با آنها درگیر شد.
حامی سریع پیاده شد و رفت از داخل خانه شناسنامه هایمان را آورد.
پلیس بعد از مطمئن شدن از صحت ماجرا، ولمان کرد و رفت.
با رفتنش، حامی سوار شد.
نفس صداداری کشید و گفت :
صلوات!
خندیدم و صلوات فرستادم
- بیا!
منو اذیت کردی خدا گذاشت تو کاست
نود درجه به طرفم چرخید و گفت :
من اذیتت کردم؟!
خدایا. رو که نیست...
پشت چشمی نازک کردم
- تا پلیس بعدی نیومده و شک نکرده که ما مستیم، روشن کن بریم
مامان سمیه هم الان می خوابه
- لا اله الا الله
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_1003 خدایا صبر بده... ریز
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_1004
#رمان_حامی
بعد هم من و حامی آرام گرفتیم.
سمیه خانم دستش را گذاشت روی قلبش و با ترس گفت :
خدا نکشتتون
این چه وضع اومده، اونم این موقع شب.
چرا شبیه دزدا وارد می شین؟
حامی نفس عمیقی کشید و گفت :
گفتیم شاید خواب باشی، بیدار نشی.
- بیدار شم بهتر از اینه که بیفتم دیگه کلا بیدار نشم.
من نیز وارد بحث شدم.
- دور از جون. همش تقصیر این حامیه
- می دونم دخترم می دونم.
این پسر آدم بشو نیست.
حالا چرا اومدین اینجا؟
چیزی شده؟
حامی دستش را انداخت دور گردن مادرش و هما نطور که به سمت پذیرایی می رفتند، گفت :
دیدم دختر لوس جیغ جیغوت دیگه کنارت نیست، گفتم یه آقای جنتملن و همه چی تموم نیاز داری پیشت باشه، سر همون اومدم.
سمیه خانم با آه خندید و گفت :
همه رفتنی ان دیگه
ما هم چاره ای نداریم جز اینکه عادت کنیم.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_1004 #رمان_حامی بعد هم م
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_1005
#رمان_حامی
من هم دنبالشان رفتم.
حامی خودش را روی کاناپه رها کرد و گفت :
ننه ساعت سه صبح خوب فلسفی حرف می زنی!
از کجا یاد گرفتی کلک؟
- اینا حرفای من نیست.
حرفای بالای خدا بیامرزته
در حالت صورت جفتشان دلتنگی را دیدم.
من هم دلم برای پدرم تنگ شده.
جو کمی سنگین که شد، حامی باز شوخی و خنده را شروع کرد.
- ننه چه حسی داری دیگه یه مگس وز وزو کنار گوشت وز وز نمی کنه؟
- کی رو میگی؟
هستی رو؟
- منظور من که هستیه مگه اینکه مگسای دیگه ای هم باشه و ما بی خبر باشیم.
- اولا حیا کن پسر.
خصوصا از این خانمت!
دوما اون دختر بیچاره مگه چی کار به من داشت که اینقدر بدش رو میگی؟
- ننه خدایی از دستش کفری نشده بودی؟
- نه!
- نه؟!
- خب نه.
هستی بیچاره کاری به من نداشت.
فقط سر به سر تو زیاد می ذاشت.
- عجب!
پس دختره کرم هاش رو نگه می داشت روی من خالی کنه!
با تشر گفتم:
پشت سر خواهرت حرف نزن.
اونم شب اول عروسیش
بشین دعا کن خوشبخت بشه
- چشم.
الان می رم وضو می گیرم، تا خود صبح رو به قبله می شینم دست دعا به آسمون بلند می کنم دعا می کنم شوهرش مثل خودش نباشه چون یه لحظه هم اونجوری نمی تونه تحملش کنه.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_1005 #رمان_حامی من هم دن
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_1006
#رمان_حامی
سمیه خانم با خنده و حرص گفت
- ای خدا.
من موندم این دختر چه جوری تورو تحمل می کنه.
- به سادگی.
با عشق و میل...
ننه همه آرزوشونه یه شوهر مثل من نصیبشون شه.
سمیه خانم رو به من گفت :
- این اعتماد به نفسسش هم به بابای خدا بیامرزش رفته.
لبخند زدم وگفتم :
خدا بیامرزشون
من عادت کردم مامان سمیه.
سمیه خانم با مهربانی گفت :
قربون مامان گفتنت بشم.
حامی یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت :
ننه؟!
سی سال صدات زدم، یه بار نگفتی قربون صدا زدنت!
- بیست و پنج سال زور زدم بهم بگی مامان نه ننه، رمقی مونده واسم بخوام ازت تعریف کنم؟