#پارت83
#فصل_دوم_ارام_من
_.شمامی گین من چی کار کنم؟
خودتون بودین دختربهش می دادین؟
داشت جواب می داد.گفتم:
خب معلومه که نه.
اما بهش فرصت می دادم تا خودش رو ثابت کنه.
اگه سهیل هوا برش داشته بود نمیومد سراغ دختر پاک و مودب و خانوم شما.
آقای کاشفی باور کنین چند روز پیش اینقدرحالش بد بود بردیمش بیمارستان.
دکتر مملکه داره بخاطر دردونه دختر شما خودش رو از بین می بره
_لا اله الا الله.
_ازتون خواهش می کنم،یه فرصت دیگه بهش بدین.
بهتون ثابت می کنه عوض شده.
_چی بگم والا.
_قبول می کنین؟
_چاره دیگه ای ندارم.
بخاطر دخترم.
با خوشحالی گفتم:
خیلی خیلی ممنونم ازتون.
جبران می کنیم.
_یکی دیگه باید جبران کنه.
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
🚭از #اعتیاد خسته شدی؟🚭
🚭 بدن درد و خماری نمیزاره ترک کنی؟ 🚭
⚠️ نمیخوای خانوادت بدونن دچار اعتیاد شدی؟⚠️
🔻✅ بدون نیاز به بستری
🔻✅ بدون درد و خماری
🔻✅ از بین بردن وسوسه ذهنی
🔻✅ تقویت سیستم ایمنی بدن
🔻✅ پاکسازی بدن و سم زدایی خون
🔻✅ رفع مشکلات کبدی و مشکلات زنانشویی،ناباروری،...
#کارشناس_طب_سنتی حکیم خسروی👨🏻⚕️👩🏻⚕️
برای #مشاوره_و_درمان کانال زیر را دنبال کنید:
📣📣📣
https://eitaa.com/joinchat/972226983C8e9a6fcf6b
📣📣📣
#پارت83
بخش دوم
_بله.
مطمئن باشین.
من تضمینش می کنم.
کیان اومد تو اتاق.
هی با ایما اشاره می پرسید چی شد.
منم نمی دونستم جواب اونو بدم یا کاشفی رو.
گفتم یه لحظه زبون به دهن بگیره تا قطع کنم.
_خب..
جناب کاشفی.
نیازی هست ما برای عرض ادب خدمت برسیم؟
یا اینکه حل شد قضیه؟
_نه نیازی نیست شما خودتون رو به زحمت بندازین.
خوش بحال آقا سهیل که همه اینقدرهواشودارن.
خندیدمو گفتم:
اما اگه حرف گوش کن نباشه،دیگه خبری از این همه پشتیبانی نیس.
اونم خندید.
_بهش بگید فردا عصر بهم زنگ بزنه.
می گم بیاد شرکتم.
با هم سنگامون رو وا می می کنیم...
ریزش موهامو تو ۸ روز قطع کردم😁
جاریم اینقدر حسودی میکرد😒😝
قبلا خونه پر بود از مو، با شوهرم همیشه دعوا میکردیم حتی توی غذا مو پیدا میشد خیلی افسرده بودم😩
من و شوهرم دوتامونم #کچل شده بودیم تا اینکه توی ایتا گشتم بلاخره راه قطعیشو پیدا کردم راهحل براتون این پایین سنجاق کردم بزن ببین👇😳
https://eitaa.com/joinchat/3200189059Ca42ef99935
الان از پرپشت بودن مو رنج میبریم😂
توامبیا برای خودت یا همسرت راهکار بگیر❤️
#پارت83
بخش سوم
_بازم ممنونم.
خیلی خوشحال میشه.
_خواهش می کنم.
امیدوارم تصوراتمون درست از آب در بیاد.
_میاد.
خیالتون راحت.
ببخشید خیلی مزاحم شدم.
شبتون بخیر.
_مراحمید.
خدانگهدار
وقتی قطع کردم از ذوق جیغی کشیدم که نگو.
کیان گوشاش رو گرفت و گفت:
وای کرشدم.
چی شد؟
حله؟
_حله حله.گفت فردابیاد شرکتم حرف بزنیم.
_خداروشکر.
نیازی نیس ما بریم؟
_نه گفت نمی خواد.
_خوبه پس.من برم به سهیل زنگ بزنم.
سریع جلوش رو گرفتم ...
اگه دنبال یک جفت کفش راحت و شیکی؟ 🧐👢
اگه کیفیت ، زیبایی برات خیلی مهمه 🥳
اگه می خوای استایلت شیک باشه !💥
از کارهای تکراری خسته شدی و دوست داری خاص باشی🤩
⚡️⚡️ همین حالا بیا تو کانالم عضو شو و با من همراه شو 🍀🌷🌷
https://eitaa.com/joinchat/3744727680C44e7961ab5
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_24
#رمان_حامی
از آخرین پله هم بالا رفتم و نفسی عمیق کشیدم.
طبقه ی بالا هم خود برو و بیایی داشت.
دنبال مجید رفتم، رو به روی یکی از اتاق ها ایستاد. در آن اتاق از همه بزرگتر بود.
نگاهم چرخید به سمت اتاقی که آن شب به قصد دزدی به آن نزدیک شدیم.
دزدی اسنادی کلان و با ارزش که اصلا نمی دانستم چیستند.
دو تقه به در زد.
صدای زنانه اش که سعی داشت جدی به نظر بیاید از داخل اتاق بلند شد : بله؟
مجید : خانم آوردمش.
- بفرستش تو!
نگاه خشنش را به صورتم دوخت و کمی خود را کنار کشید.
دستی به یقه ی پیراهن مشکی رنگ و کهنه ام کشیدم و دستگیره ی در را کشیدم.
لنگ لنگان وارد اتاق شدم. پشت میز آرایشش نشسته بود.
در را باز گذاشتم و جلو رفتم که گفت : درو ببند.
در را بستم و دوباره چند قدمی جلو رفتم.
تازه توانستم کمی بر اندازش کنم.
حتی نوع پوششش هم با بقیه دختر ها فرق داشت.
کت و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود و کفش پاشنه بلند مشکی،
شال مشکی اش را هم از پشت دور سرش بسته بود و کنار گوشش گره زده بود. حتی یک تار مویش هم بیرون نبود.
با گره شالش درگیر بود. نمی دانم کلا حواسش به من نبود یا عمدا توجهی نداشت.
از قصد، سرفه کردم تا شاید بفهمد من درخت چنار نیستم که آنجا ایستاده ام. اما انگار نه انگار.
تا خواستم لب تر کنم، خیره به آینه گفت : من حواسم به همه جا هست. نیازی نیست واسه اینکه بهت توجه کنم از ترفند های خز و قدیمیت استفاده کنی!
بیا جلوتر.
از آن همه تحقیر و گوشه کنایه دیگر حالم داشت بهم می خورد.
ولی چاره ای جز سکوت نداشتم.
زبان به دهان گرفتم و جلو رفتم.
کمی با فاصله ایستادم. بدون اینکه نگاهم کند، در کشویش را باز کرد و گفت :
چهل و هشت ساعت وقت داری گوش معین و آرکان رو بگیری و بیاری اینجا، بدون اینکه بویی ببرن از طرف من رفتی سراغشون.
چهل و هشت ساعت بشه چهل و هشت ساعت و یک دقیقه، باید قید پدر علیل و مادر پیرت رو بزنی.
خواهرت هم به زودی می ره بالای چوبه ی دار.
نمی دانستم از اینکه همه چیز را درباره ی خانواده ام می دانست تعجب کنم، یا از اینکه تهدیدم می کند پرخاش!
مات و مبهوت داشتم نگاهش می کردم که به ساعت اپل واچش نگاه کرد و گفت : شد چهل و هفت ساعت و پنج و هشت دقیقه.
باز هم نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم، با مشت به کنار میز آرایشش کوبیدم و با صدایی دو رگه گفتم : تو کی هستی که منو تهدید می کنی هان؟! اونم با خانوادم؟ اصلا غلط کردی رفتی فوضولی خونوادم رو کردی!
ببین دختر جون، هر خری که می خوای باش، خانواده ی من خط قرمز منه، نگاه چپ بهشون کنی خون به پا می کنم! هرچی هم می خواد بشه بشه.
🌸
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_25
#رمان_حامی
نود درجه به سمتم چرخید و در چشمانم زل زد.
- یه چیز دیگه که لازمه دربارم بدونی اینه که من مرد عملم! معمولا کم حرف می زنم، و واضح!
هیچ خواهش یا درخواستی هم بین حرفام نیست. دستوره!
ولی انتخاب رو می ذارم به عهده ی خودت.
بهت هم گفته بودم دفعه ی آخرت باشه با من اینجوری حرف می زنی.
اخطار دوم بشه سوم دیگه رحم و بخششی در کار نیست.
حالا هم اگه دلت نمی خواد هستی خانم جوون مرگ بشه برو کاری که گفتم رو انجام بده.
مردمک چشمانم از زور خشم می لرزید. بهتر بود بگویم کل بدنم رفته بود روی ویبره!
هیچ کاری نمی توانستم بکنم! همه چیز را درباره ی زندگی و خانواده ام می دانست. پس قطعا کار هایی که می گفت از دستش بر می آمد!
کاش می توانستم شالش را دور گردنش بیندازم و هفت هشت باری، دور اتاق بچرخانمش!
اما حیف که نمی شد.
آب دهانم را با حرص قورت دادم. دست های مشت شده ام را باز کردم و بدون اینکه کلامی بگویم به سمت در رفتم.
بی توجه به درد پایم، تند تند و محکم گام بر می داشتم، بلکه کمی آتش درونم بخوابد.
جلوی در که رسیدم گفت: کفشای کهنهت هم توی انباریه! فکر کنم با دمپایی نری بهتر باشه.
بدون اینکه برگردم، راهم را کشیدم و رفتم.
اصلا نفهمیدم چگونه در خروجی را پیدا کردم و از آن عمارت بیرون زدم!
از خانه که خارج شدم، تازه یک عالمه سوال بی جواب در سرم سرازیر شد.
- الان دقیقا باید کجا برم؟ از کجا شروع کنم؟ چی بهشون بگم که شک نکنن؟ به چه بهونه ای بکشونمشون اونجا؟ بگم این مدت کجا بودم؟ خودمم باید باهاشون برگردم؟ خب بعدش قراره چی بشه؟ برم خودم رو معرفی کنم راحت شم؟ اینجوری تکلیف هستی چی می شه؟
و کلی سوال بی جواب دیگر.
تند تند دستی لای موهای لخت و پریشانم کشیدم. دیگر حالم داشت از خودم بهم می خورد. سه روزی می شد که حمام نرفته بودم.
با همین فکر، تمام سوال های بی جواب را کنار زدم و به راه افتادم.
دو سه قدم که رفتم، فهمیدم دمپایی هایم را عوض نکردم.
همین یکی را کم داشتم!
چرخیدم تا به سمت عمارت بروم، اما با یادآوری حرف های آن دخترک، باز هم عصبی شدم و این بار با سرعت بیشتری به سمت خانه حرکت کردم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_26
#رمان_حامی
یک هفته قبل...
همانطور که حدس زده بودم، مشغول لمباندن تخمه بود.
با لحنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، بلند گفت : به! سلام داش حامی! بیا تو.
نگاهی تاسف آمیز به سر تا پایش انداختم.
ظرف تخمه را زیر بغلش زده بود، شلوارک چهارخانه ی قرمز و زرد همیشگی اش، با رکابی سفید رنگ تنش بود.
کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم.
خودش جلو تر رفت. در را بستم و گفتم :
اینجوری تیپ می زنی نمی گی خاطر خواهات پس میفتن؟
پرو تر از این حرف ها بود که کم بیاورد. گفت : دیگه خوشگلی و هزار دردسر. لامصب گونی هم بپوشم بهم میاد.
- موقعی که خدا داشت اعتماد به نفس رو بین بنده هاش تقسیم می کرد تو اول صف بودی!
از میان آت و اشغال هایی که کل سالن را احاطه کرده بود گذشتم، به سختی یک مبل خالی پیدا کردم و نشستم.
خودش هم روی کاناپه ی سه نفره که چند لایه لباس رویش را پوشانده بود ولو شد و گفت :
ای بابا سخت نگیر حامی. تو هم بیخیالی طی کن.
- حق داری بیخیال باشی. خونه داری، مجردی، دغدغه ی خانوادتو نداری، بیکار بی آر می چرخی، ماه تا ماه هم ددی برات پول می زنه.
پوست تخمه را از دهانش به بیرون پرتاب کرد و گفت : کدوم خونه؟ کدوم زندگی؟
هر روز چشمم به دره که صابخونه از سفر بیاد با اردنگی پرتم کنه بیرون.
من اینجا نقش نگهبان رو دارم حامی.
به وضعیت خانه اشاره کردم و گفتم : نگهبانی و خونه رو کثافت برداشته؟
- ول کن این حرفا رو. اصلا چی شد که گفتم بیای اینجا؟
با کف دست،محکم به پیشانی ام کوبیدم و تا خواستم چیزی بگویم سریع گفت : آها آها یادم اومد. می بینی؟ از بس سرم شلوغه حواس پرت شدم.
بعد هم خودش زد زیر خنده. با تاسف خندیدم و گفتم : خب بگو.
بالاخره ظرف تخمه را کنار گذاشت، کمی به جلو متمایل شد و گفت : اولش باید قول بدی به اعصاب خودت مسلط باشی.
مشکوک گفتم : چی تو اون مغز زنگ زدته؟!
- زکی! یه چیزی هم بدهکار شدیم؟
- وقتی اینجوری می گی معلومه چیزی نیست که به مزاجم خوش بیاد.
- هرچی هم باشه، بخاطر هستی...
طوری نگاهش کردم که حساب کار دستش آمد.
- هستی خانم! بخاطر هستی خانم هم که شده بهترین راهه، و شاید تنها ترین.. از صبح تا شب هم تو خیابونای این تهران سگ دو بزنی بازم اون پولی که لازم داری جور شدنی نیست.
حق با او بود. دیگر کاری نبود که به انجامش فکر نکرده باشم. حمالی، رانندگی، فروشندگی... اما هیچ کدام کفاف نمی داد.
- بگو چی تو سرته؟
کمی مکث کرد و گفت : دزدی!