eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
865 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🎁 مسابقه بزرگ حجاب فاطمی " يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَ بَنَاتِكَ وَ نِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ ... " شرکت کننده شماره : 13850 دختر گلم : یسنا کوهی از داراب 🎁 جایزه نفر اول از بازدید بیشتر: مبلغ ۱.۵۰۰.۰۰۰ میلیون تومان 🎁 جایزه نفر دوم و سوم: هر نفری ۵۰۰/۰۰۰ هزار تومان 🎁 جایزه ۳٠ نفر بعدی: هر کدام یک تابلو فرش چهره اهدا خواهد شد. ✓ مهلت ارسال تا ادمین ثبت نام مسابقه: @girls_313 لینک شرکت در مسابقه 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2853830665C232c32048c " سفیــــــران حجـــــاب "
😇🎁 مسابقه بزرگ حجاب فاطمی يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَ بَنَاتِكَ وَ نِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلابِيبِهِنَّ... شرکت کننده شماره:۱۵۸۷۸ دختر گلم: حسنا کوهی از داراب ✓ جایزه نفر اول برنده از بازدید بیشتر: مبلغ ۱.۵۰۰.۰۰۰ میلیون تومان ✓ جایزه نفر دوم و سوم: به هر نفری ۵۰۰/۰۰۰ هزار تومان ✓ جایزه ۳٠ نفر بعدی: هر کدام یک تابلو فرش چهره اهدا خواهد شد. ✓ مهلت ارسال تا عید سعید فطراست آیدی ثبت نام مسابقه: @hijab_110 کانال شرکت در مسابقه 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2853830665C232c32048c " سفیــــــران حجـــــاب "
🌙 شب های قدر 🔸سفیان بن سمط می گوید از امام صادق(ع) پرسیدم: امید می‌رود چه شبهایی از ماه رمضان لیله القدر باشد؟ ✅ امام پاسخ دادند: نوزدهم و بیست و یکم و بیست و سوم. 📗من لا یحضره الفقیه، ج۲ ص۱۶۰ 👈 امشب، شبِ بیست و یکم می‌باشد. 🌹امام صادق علیه السلام: مقدّرات در شب نوزدهم تعيين در شب بيست و يكم تأييد و در شب بيست و سوم امضا مي‏شود. (كافي، ج۴ ص۱۵۹)
💫نماز بسیار مهم شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان (امشب) 🌷امام علی علیه السلام: هر كه شب بيست و يكم ماه رمضان هشت ركعت نماز ( ۴تا نماز ۲رکعتی) را بخواند، هفت آسمان براى او گشوده شود و دعايش به اجابت رسد با اينكه در پيشگاه خدا براى او [ثوابى‌] بيش از اين هم هست. 📚منابع: مصباح الكفعمى ص۵۶۲ - بلد الامين ص۱۷۵ - چهل حدیث شهید اول حدیث چهلم
◾️چون امیرالمؤمنین علیه السلام وفات کرد، حسن بن علی علیه السلام فرمود: ای مردم در این شب مردی از میان شما رفت که گذشتگان بر وی پیشی نگرفته بودند و آیندگان به او نخواند رسید. او پرچمدار رسول خدا صلی الله علیه و آله بود که جبرئیل در طرف راست و مکائیل در طرف چپش بودند. از میدان بر نمیگشت جز اینکه خدا به او فتح و پیروزی می داد. ‌ 🏴 ‌شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام تسلیت باد‌
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 کمی اطراف را برانداز کردم و دوباره نگاهم را به حامی دوختم. مثل خرس خوابیده بود. با حرص نگاهم را از صورت غرق خوابش گرفتم. در دل به خود تشر زدم. - دسته گلی بود که خودت به آب دادی. اون قرصا یه دونش هم آدمو کله پا می کنه، چه برسه به سه تاش. حالا بکش! دوباره عصبی نگاهش کردم. دلم می خواست گلویش را بگیرم و آنقدر فشار دهم که خفه شود. در میان هزار کار و ماموریت مهم، مجبور بودم پرستاری آقا حامی را بکنم. چشمانم را ریز کردم و زیر لب گفتم : نگران نباش. همه ی اینا رو از حقوقت کم می کنم. کمی نا منصفانه بود، اما آنقدر کلافه بودم که هرچه به زبانم می آمد می گفتم. .... نمی دانم چرا زمان نمی گذشت. وقتی خیال می کردم یک ساعت یا بیشتر گذشته، به ساعت نگاه می کردم و می دیدم تازه یه ربع از آخرین باری که ساعت را چک کردم می گذرد. موبایلم را در آوردم تا کمی خودم را سرگرم کنم، که همان موقع شروع کرد به زنگ خوردن. کمیل بود. لبم را حرصی به دهانم فرستادم و چشمانم را بستم. گوشی در دستم می لزرید و اعصابم را لحظه به لحظه خرد تر می کرد. حتی نگاه کردن به اسمش هم کم طاقتم می کرد. آخر یکی نبود بگوید وقتی که سایه ی پدر و مادر بالای سرم بود چرا یک بار یادی از برادر زاده‌ات نکردی؟ چرا آن موقع یادت نیفتاد برادر زاده ای هم داری؟ چرا وقتی همه ی فامیل را بر علیه ما می شستی یادمان نبودی؟ چگونه وجدانت راحت است؟ پدر بزرگم حتی یک بار اسم مرا هم نمی آورد. تا بوی پول به دماغت خرد یادت آمد باید دورم بگردی و پسرت را غالبم کنی؟! خیال کردی می توانی به خواسته هایت برسی؟ به هیچ وجه. نه من ان دختر بی دست و پا و تنها و بی کسی ام که تو فکر می کنی، نه تو آنقدر زرنگی که فکر می کنی می توانی نقشه هایم را خراب کنی و سد راهم شوی. به زودی منتظرم باش. به زودی همه ی راز ها فاش می شود و تو رسوا! آنقدر به صفحه ی گوشی زل زدم و در دل این حرف ها را زدم که قطع شد. حامی کمی تکان خورد و پلک هایش لرزید، اما باز بیدار نشد. ده دقیقه یک ربعی که گذشت، گوشی ام باز شروع کرد به زنگ خوردن.خودش بود. سریع و با حرص بلند شدم و رفتم بیرون تا جوابش را بدهم.
پارت سورپرایز امشب التماس دعا❤️
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
لک های پوستت خستت کرده!😥 یه کرم عالی برات سراغ دارم🤩 اگه داشتن پوست خوب برات شده آرزو، اگه میخوای لکهای پوستت بدون بازگشت درمان بشن حتما یه سر به مجموعه آواطب بزن👇 https://eitaa.com/joinchat/3790798877C758df81c27
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀خدا داند 🖤که حیدر کل دین است 🥀میان خلق او 🖤حق الیقین است 🥀تمام عالم و امکان بداند 🖤فقط حیدر امیر المومنین است 🏴فرا رسیدن ایام شهادت مولای متقیان علی علیه السلام تسلیت🏴
سلام بچه ها❤️ نماز روزه ها و عزاداریاتون قبول تعطیلاتتونم بخیر 😁 خب شروع کنیم امروز تبلیغ بعدو همکاری کنید انرژی بگیرم برا شروع پارت گذاریا🌸😍
🌈این بافینه های جذابو نگاه😍👌 🌈دوســــت داری با این نظم دهنده ها به وسایلت نظم بدی⁉️ 🌈یا اینکه خودت این نظم دهنده هارو ببافی و باهاشون کسب درآمد کنی⁉️ برای دیـــدن آموزشهای رایـــــــگان و محصولات جذابشون,پیام سنجاق شده ی این کانالو از دست نده👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2862350674C65ad307255 🌈🌈🌈
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 آیکون اتصال را لمس کردم. خواستم داد بزنم و بگویم : چیه؟ چی می خوای دوباره؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ اما زبان به دهان گرفتم و با لحنی خشک و سرد گفتم : بله عمو؟ صدایش را صاف کرد و با لحنی موشکافانه گفت : علیک سلام. خوبی؟ به زور سلام کردم و گفتم : خوبم. ممنون. کاری داشتین؟ کمی مکث کرد و با خنده ای ساختگی گفت : انگار مشتاقی زودتر قطع کنی! اینقدر از صدام بدت میاد؟ دلم می خواست سرم را بکوبم به دیوار. قدم زنان به سمت حیاط بیمارستان رفتم و گفتم : کار دارم عمو. خونه نیستم. انگار که یاد چیزی بیفتد، کنجکاو پرسید : آها راستی زنگ زدم خونه ماهرو گفت رفتی بیمارستان! چیزی شده؟! اصلا حوصله نداشتم توضیح بدهم چه شده. یعنی اصلا به او مربوط نمی شد. برای همین خیلی خلاصه گفتم : نه حال رانندم خوب نبود اومدم بیمارستان. با لحن معناداری گفت : عجب! از کی تا حالا ارباب خدمتکار رو می بره دکتر؟! دوست داشتم بگویم از همان موقع که عمو حق برادر زاده را می خورد. اما گفتم : عمو داشت میمرد. در ضمن اونم آدمه! الانم باید برم. اگه کار ندارین قطع کنم. از اینکه آنگونه با او حرف زده بودم، خیلی حرصش گرفت. همیشه حرصش می گرفت و دوست داشت خفه ام کند، اما گاهی دیگر نمی توانست جلوی ابراز احساساتش را بگیرد. - من موندم کیارش که این همه ادعاش می شد چطور می تونه اینقدر روی تربیت دخترش کم گذاشته باشه. دختر من عموتم. دشمن جونت که نیستم! چرا همیشه ی خدا جلوم گارد می گیری؟ دلیلش را خوب می دانست. اما همیشه انکار می کرد. رسیدم به حیاط بیمارستان. حال می توانستم با صدای بلند تری صحبت کنم. صبرم لبریز شد و گفتم: عمو نه وقت گفتن حرفای تکراری رو دارم نه حوصلش رو. پس لطفا بحث رو کش نده. بابای خدابیامرزمم هرچی که بود حداقل حق رو ناحق نمی کرد. بعد هم قبل از آنکه حرفی بزند، الکی گفتم : عمو از پذیرش صدام می زنن. کاری نداری؟ آهی معنا دار کشید و گفت : نه، زنگ زدم حالتو بپرسم. ولی ظاهرا بدونِ ما خوبی! برو به کارای واجبت برس. کلا خوبی به تو نیومده. این را گفت و گوشی را قطع کرد. بهتر! اصلا قصدم این بود که از دستم دلخور شود و دیگر به پر و پایم نپیچد. نه خودش نه پسرش. خوشبختانه از باربد بعد آن روزی که به عمارتم امد، دیگر خبری نشد. دستی به صورتم کشیدم. گوشی را انداختم داخل کیفم و برگشتم به داخل ساختمان. ... بهوش آمده بود. در را که باز کردم، سرش را به طرفم چرخاند. انگار بهتر بود اما رنگ و رویش همچنان سفید بود. بدون آنکه تغییری در حالت صورتم ایجاد کنم جلو رفتم. بالای سرش ایستادم. با چشمان بیحالش داشت نگاهم می کرد. دست به سینه ایستادم و گفتم : چه عجب! شاهزاده از خواب ناز بیدار شدن. با ناباوری نگاهم کرد و کمی خشم گفت : ببخشید تو رو خدا. بگو بدهیم چقدره تقدیم کنم خانم کاشفی؟! زدی سیستم داخلی رو داغون کردی طلبکار هم هستی؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم : تو خیلی سوسولی! ما شرط بستیم! بعد، بی تفاوت به اینکه سرم هنوز در دستش است، دست هایش را به نشانه ی دعا رو به آسمان بلند کرد و با همان صدای آرام و لحن بی حال گفت : فتبارک الله احسن الخالقین. خدایا تو آفرینش این بنده‌ت هیچی کم نداشتی. (از دستش برای اندازه گیری استفاده) زبون، چهارده متر. رو، به مقدار لازم. قد نیم متر. نگاهم کرد، چهره اش را جمع کرد و گفت : قیافه یک قاشق چای خوری. نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : وزنشو نمی دونم متاسفانه. خانم کاری کرده راهی بیمارستان شدم حالا دو قورت و نیمشم باقیه! آنقدر بامزه گفت که در دلم به حرف هایش خندیدم. اما کوچکترین تغییری در حالتم به وجود نیاوردم. دوباره چهره اش از درد جمع ‌شد و دست روی شکمش گذاشت. خواستم جوابش را بدهم اما با دیدن حالتش، بیخیال شدم و گفتم : چی شد؟ همانطور که آخ و اوخ می کرد گفت : دلپیچه دارم. بعد یکهو روی تخت نشست،چون ناگهانی بود، بی اختیار یک قدم رفتم عقب. سرم در دستش کشیده شد و فکر کنم دردش گرفت. آخی کرد و همانطور که وول می خورد، با عجله گفت : وضعیت قاراشمیشه.بگو پرستار بیاد اینو جدا کنه.