📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
22. ادامه داستان جمیل
سایه ای پشت شیشه و صدای نفسی ملایم حواس جمیل راپرت كرد. حاج عباس نبود یك زن با چادر؛ اوكسی جز معصومه نبود. دختر حاج عباس ایستاده بود. نه در می زد، نه می رفت و نه حرفی، فقط صدای نفس او جمیل را بهم پیچاند.
زمان چه كند می گذشت. سایه جلوتر آمد و ملایم انگشتی به شیشه خورد و لحظاتی بعد سایه از آنجا دور شد. جمیل در آتش می سوخت. در را باز كرد… سینی گلدار بسیار زیبا روی صندلی كنار انباری و لیوان باریك و بلند پر از آب پرتقال یك برگ سبز و یك یادداشت خیلی كوچك:
“سلام آقا جمیل،آب میوه تون گرم نشه” جمیل سینی را به داخل كشید. دستش می لرزید. كاغذ رادر دهان خمیر كرد. آب پرتقال را سركشید و تكیه به دیوار ،زانوها را در دست گرفت: “آیا پدر و مادرش خبر دارن؟ شاید آب میوه را بله، ولی برگ سبز؟…یادداشت؟”
جمیل راضی نبود از اوضاع نوشته های ابوالفضل تكانش داده بود. او داشت آن می شد كه مادرش آرزو داشت. داشت دوباره دلش به بالا گره می خورد.
صدای كفش حاج عباس وسرفه های مخصوصش،”كجایی پسر گل” جمیل بلند شد و در را باز كرد:
“سلام حاج آقا،حسابی مزاحم شدم” “السلام علیك آقا جمیلِ گل گلاب اگر دوباره بگی مزاحم شدم،كلامون توهم میره، تو فعلاً پسر منی اگر هم تا ظهر نظر موافق داشتی، میشی همكارمن”
“ممنون حاج آقا من شما را مثل پدر دوست دارم” “زنده باشی مرد، حالا بیا باهم بریم خیابون بچرخیم وحرف بزنیم، تنهایی برای جوون خوب نیست” جمیل فعلاً عاشق تنهایی بود. می مرد برای خواندن یادداشت های ابوالفضل.
اما هم زشت بود كه با او نرود وهم مصاحبت با پیرمرد را دوست داشت. آماده شد و با هم به راه افتادند. خادم همه چیز را فهمیده بود. اینکه جمیل از ماجرایی فرار کرده؛ اینکه چیزی را پنهان می کند؛ اینکه دلش به معصومه گره خورده … اما صلاح ندید که او را به چالش کشد و بپرسد و بپرسد.
خادم این ها را گذاشته بود برای بعد …
خب آقا جمیل، چه کار بلدی؟ غیر از درس و مشق چه هنری داری؟
دست به آچارم حاج آقا. تعمیر موتور؛ تعمیر کولر و پنکه؛ کمی هم از تعمیر ماشین سر درمیارم.
باریکلا پسر؛ خیلی عالیه برگردیم مسجد، یه پنکه خراب داریم دست تو را می بوسه
چشم حاج آقا
حسابی با هم حرف زدند و خرید کردند و تشنه و خسته در بازگشت لب چشمه روستا کنار هم نشستند. جمیل داشت می ترکید از دلِ پر، می خواست درد دل های چند ساله اش را بیرون بریزد.
او حاج عباس را آدم امینی یافته بود. هر دو رو در روی هم، پاها توی آب سرد و زلال چشمه، چشم در چشم هم شدند. جمیل سفره ی دل را گشود:
حاج آقا، من بعد از سال ها بی پدری، پدرم را یافته ام و دوست دارم با شما درد دل کنم.
پدر همه ی ما امام عصر علیه السلام است، پسرم. ولی به من اطمینان کن و حرفهایت را بزن تا اضطرابت کم شود. تو خیلی مضطرب و نگرانی
حاج آقا فکر کنم امام زمان با من قهر کرده، من کارهایی کردم که از ایشان خجالت می کشم. من تو نوجوانی عشقم امام زمان بود. مکبّر نماز جماعت مسجدمان هم که بودم ؛ وقتی بین دو نماز دعای فرج می خواندم؛ همه اشک می ریختند. و من هم آتش می گرفتم ولی حالا شده ام بی غیرتِ هرز.
پسرم همیشه راه برگشت هست، دلت را بسپار بدست ائمه و توبه کن.
جمیل بهم ریخته و پژمرده، از سیر تا پیاز زندگی اش را برای حاج عباس گفت و در حالی که هر دو اشک می ریختند؛ از چشمه وضو گرفته و راهی مسجد شدند:
خب آقا جمیل، حرف هات به دلم نشست، یقین دارم که خدا دستت را می گیرد. از همین حالا با مهدی فاطمه عهد کن که گذشته را جبران کنی. حتما آقا دستت را می گیرد. در ضمن فردا با هم میریم شهر که برای دعای ندبه ی پس فردا خرید کنیم.
خیلی عالیه حاج آقا
پس از نماز مغرب و عشاء، با تعارف حاج عباس، جمیل برای اولین بار به اطاق آنها رفت و شام را در کنار خانواده ی حاجی صرف کرد و برای خوابیدن به انباری برگشت. جمیل امروز خود را مرور می کرد …
جمیل بین صحبت با خادم اشاره ای به مسافرت با کشتی کرد و از سفر به امارات بدون آنکه بخواهد نام برد و این ها ذهن حاج عباس را مشغول کرد. حاج عباس خیلی به فکر فرو رفت ولی چیزی نگفت.
جمیل هم بی هوا این کلمات از دهانش پرید. ولی نمی شد کاری کرد. دیگر گفته بود… دلش خالی شده بود … حرف هایش را زده بود … اما دلش هوایی شده بود. می خواست سر بر زانوی امام زمانش بگذارد و از او کمک بخواهد.
می خواست در مقابل امامش زانو بزند و اشک توبه بریزد. نماز صبح را در انباری خواند. سپس دعای عهد خواند. قدری اشک ریخت و امام زمان را واسطه کرد که رضایت پدر و مادرش را برایش بگیرند. اینک صدایی گرمابخش وجودش را فرا گرفته بود. صدای آفتاب …
@Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
مولاجان
زمان؛ مثل برق می گذرد و برای رسیدن به تو، سر از پا نمی شناسد؛
و من در انتظار طلوعت، ترک میکنم هر گناهی را، به امید پاک بودنم در لحظه ی دیدار ...
#دعای_فرج
@Etr_Meshkat
✨﷽✨
🌼روی کمک هیچ کسی حساب نکن
✍یادت باشد روی کمک هیچ کسی جز خدا حساب باز نکنی، اوست که بی منت می بخشد، اوست که بی انتها عطا میکند و اوست که عاشقانه و بی توقع حمایتت می کند.
هر زمان چشم امید به دستهای دیگران داری جهان بواسطه همان افراد به تو ثابت می کند، کسی که منشاء عشق، منبع اجابت و مقصد آرامش است را فراموش کرده ای و او خداست،
او همانیست که محبتش بی دریغ است، او همانیست که نه کینه ای دارد و نه منتی میگذارد و محبتش بی پایان است.
یادت باشد آنگاه که نیازمند دست کسی هستی به دستان عاشقش متصل شو و چشمهایت را بر هر کسی غیر از او ببند،
بدان که می بخشد، بدان که لطفش پاک است، بدان که منتظر درخواست توست و هر چه بگویی اجابت می کند، و باور کن همان خدایی که به تو زندگی بخشید می تواند به تو ثروت، عشق، سلامتی و اعتبار ببخشد.
هرگز فراموش نکن روی کمک هیچ کسی جز خدا حساب باز نکنی، تنها از او بخواه و تنها از او یاری بجوی تا همه چیز به تو داده شود.
@Etr_Meshkat
🔰 آقا امام حسین علیه السلام فرمودند:
🔷 آنکه خدا را عبادت کند، خداوند بیش از آرزوهایش به او میبخشد.
📚 بحار؛68:184
@Etr_Meshkat
ماه رمضانی متفاوت.mp3
9.39M
موضوع:ماه رمضانی متفاوت داشته باشیم
مراقبت های ماه مبارک،برای استفاده بیشتر از شب قدر وانس با امام زمان علیه السلام
سخنران:حسن محمودی
زمان:20فروردین 1400
مکان:مسجد امام رضا علیه السلام قم
@Etr_Meshkat
🌹 اهمیت روزه 3 روز آخر ماه شعبان
♦️در روایت معروفی از امام صادق (ع) که در کتاب " کتاب من لایحضره الفقیه ج2 ص 94 " آمده ، بیان شده است که هر کس سه روز آخر ماه شعبان را روزه بگیرد و به روزه ماه رمضان وصل کند، خداوند ثواب روزه دو ماه پیدرپی را برایش محسوب میکند.
♦️لازم به ذکر است طبق تقویم ، روز سه شنبه همین هفته ، آخر ماه شعبان است ، پس 3 روز آخر این ماه از یکشنبه شروع می شود.
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
23ِ. آبِ توبه
جمیل با ذهنی پرآشوب و با موجی از سؤال بعد از نماز عصر در جایش دراز کشید:
چرا من به سفر دریایی اشاره کردم؟
چرا حاجی یهو ساکت شد؟
ممکنه خبر اتفاق چند روز قبل توی کشتی را بدونه؟
24. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل
سؤالات رهایش نمی کرد او دوباره به یادداشت های ابوالفضل مهدیان پناه برد و شروع به خواندن ادامه داستان نمود:
” پاهایم شروع به لرزیدن نمود. دست بر یال های اسب نازنینم کشیدم و برای خداحافظی چشم بر چشم اسب دوختم. زمزمه ی وداع شروع شد. انگار مادری می خواهد جوان دلبند خود را به میدان کارزار بفرستد. انگار پدری می خواهد افسار خانواده اش را بدست باد سپرده؛ همیشه ی عمر را کُنجِ حبس بماند.
اشک اسب شانه ام را خیس کرد و می خواست حرف بزند. می خواست بگوید، من اسب خوبی برایت نبودم. می خواست بگوید این من بودم که تو را یاری و همراهی کردم در ظلم و تعدّی و پای تو بودم در تجاوز و عصای دستت بودم در دست درازی.
لحظه ی دردناکی بود برایم، من واسب چیز دیگری شده بودیم، غم تمام وجودم را فراگرفت. در دل خدا را خواندم:
خدایا! از کرده هایم پشیمانم
خدایا! این مرکب را از من مگیر
خدایا من عجیب به این حیوان وابسته ام
خدایا از اینکه طی سال ها غفلت و نادانی، حق مردم را لگدمال کرده ام؛ به پیشگاهت عذر تقصیر می آورم.
خداوندا! اگر دستم را بگیری؛ قول می دهم باقی عمر را مردانه زندگی کنم.
یاران آماده ی کشتن اسب شدند. من ماتم زده بودم و ابونصرحیرت زده. من در نگاهم حسرت بود و ابونصر در نگاهش غیرت. من دست بر گردن اسب می کشیدم و ابونصر دست برگردن خنجر فکرش را خواندم. او می خواست؛ محبت مرا جبران کند. او می خواست؛ به یکباره همه چیز را بهم ریزد و لطف مرا پاسخ گوید… اما در تردید بود.
با نگاهم ابونصر را به بردباری خواندم و در دل خدای را به یاری طلبیدم. نگاه غم زده ام را از اسب برگرفتم و به طرف دوستانم نظر کردم و گفتم:
ای یاران؛ حال که باید از این همراه با وفایم جدا شوم؛ اجازه دهید سواری مفصّلی از او بگیرم؛ زیرا تا کنون بیابانی به این همواری نیافته ام.
دیگر منتظر جواب آن ها نماندم. حتی منتظر رد و بدل نگاه ها را از آن ها گرفتم و بی درنگ بر اسب پریده؛ به تاخت از جماعت دور شدم.
@Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد ...🤲❤️
#دعای_فرج
@Etr_Meshkat