📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
20. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل_1
آرام دراز كشید و چشم به نوشته ها دوخت:
برایم یقین بود كه این جا آخر خط است. ازساعاتی دیگر و شاید از فردا یكی یكی بر بستر كویر بی عاطفه خواهیم افتاد و طوفان شن لحافی از ماسه های نرم را بر جسدهامان خواهد كشید. آیا كسی به دادمان می رسد؟ آیا فریاد ما را كسی می شنود؟
آیا پناهی هست كه ما به آن دل خوش كنیم؟ چه كسی می تواند در این برهوت گداخته و جهنم سوزان دستمان را بگیرد، آبی به دستمان دهد و جان ازدست رفته مان را باز خرد؟
همه ناامید بودند ولی من در درون با خود غوغایی داشتم به این خواب كوتاه دل بسته بودم به رویائی كه سراسرحقیقت بود یادم آمد كه در اوج كژی و نادرستی بارها در مقابل قبر اباعبدالله علیه السلام زانو زده و اشك ریزان گفته بودم:
یاحسین، من بدم، اما اقرار و توبه می كنم
یاسیدالشهداء، دستم را بگیر و دردست فرزندت صاحب الزمان كه اكنون حدود 350 سال ازغیبتش می گذرد بگذار.
یا اباعبدالله اگر لطفی كنی، گوشه ی چشمی از صاحب الامر ببینم قول میدهم كه از كارهای بدم دست بردارم.
دردل غوغایی داشتم، ولی افكارم درمیان سر و صدای دوستانم به هم ریخت… چشم های بی رمق به بدن اسب ها دوخته شد…. و برای رهایی از مرگ آخرین نقشه ارائه شد:
“ای دوستان،تشنگی و گرسنگی جدی است و ما در این كویر ،یكی یكی جان خواهیم داد.” “باید برای نجات از مرگ،اسبی برزمین غلتد.”
“كدام اسب؟”
“اسب ابونصر.”
ابونصر در میان ما مردی ضعیف و بی دست و پابود و دیگران برایش تصمیم می گرفتند. سست اراده بود و زود تسلیم می شد. اهل سر و صدا و چانه زدن نبود. او در حقیقت قدرت دفاع ازخود را نداشت و به اندك هیاهویی كوتاه می آمد.
ابونصر اگر چه همكار ما، اما از قماشی دیگربود. خودش بارها گفته بود كه نمی دانم چرا در این مسیر افتادم و خودش پاسخ داده بود كه شاید این نتیجه ظلمی است كه به مادرم كرده ام. آری آه مادر كار خود را كرده بود
و حالا او نیز شده بود ولگردی حرامی، چشم ها بر اسب ابونصر دوخته شده بود. جماعت بر آن بود كه اسب او اولین قربانی باشد. جلو رفتم و دفاع كردم:
“این درست نیست كه همیشه ضعیفی را سپر بلا كنیم.” خطّاب كه در میان ما فردی جسور و سبك سر بود با لبخند تلخی گفت:
“ماكه نخواستیم ابونصر را بكشیم، فعلاً پیشنهاد كشتن اسب او را دادیم”
تمام وجودم خشم شده بود، جلوتر رفتم و چشم در چشم خطّاب دوخته و گفتم:
“تشنگی وگرسنگی حال مسخرگی را از من گرفته و پاسخ تو را به بعد وا می گذارم ولی اجازه نمی دهم حق ابونصر پایمال شود.”
از پشت سر بطرفم قدم برداشته شد و دست محكمی بر شانه ام خورد:
“بسیار خوب، پس اسب خودت را برای كشتن آماده كن.”
“چرا اسب ابونصر؟ چرا اسب من؟ چرا اسب دیگری نه؟”
بحث بالا گرفت و هركسی چیزی گفت، جز ابونصر كه به دور دستها چشم دوخته بود .انگار او بین ما نبود و مشاجره را حس نمی كرد. با جمله عبدالرحمان كه از همه مامسن تر بود، اختلاف فروكش كرد: “پس بهتر است قرعه بزنیم،به نام هركس افتاد اسب او را می كشیم.”
سه تن كه خودخواه بودند ،شانه از زیر بار قرعه خالی می كردند، اما جماعت بر این امر اصرار كرد و همگی به قرعه راضی شدیم. نفس در سینه ها گره خورده، چشم ها به دور دستها دوخته شده بود. همه منتظر رسیدن سواری بودیم با چند مشك پراز آب. لحظه ها بسیار كند می گذشت.
از دور نقطه سیاهی كه تكان می خورد دیدم. از آن دور دورها، آن جا كه آسمان پایش را روی زمین می گذارد آنجا كه خورشید قد می كشد دست دور گردن آسمان می اندازد و خود را بالا می كشد. سیاهی مرتب بزرگتر می شد.
من جلومی رفتم و او نیز پیش می آمد، ولی هرچه تلاش می كردم به او نمی رسیدم او لبخند میزد و من اشك می ریختم. او مشك آب را تكان می داد و من قلبم تكان می خورد. او پیش می تاخت و من به خاك افتاده بودم…
او دیگر نبود و من می گریستم، به یكباره از جای جستم و دستانم را سایه بان چشم ها كرده، بیابان را زیر نظر گرفتم و دیگر هیچ نبود، و نمی دانم چه بود؟ تذكر و تنبیه؟ و هم و خیال؟….یا وعده وصال؟ نمی دانم. ولی از درونم صدای اذان می آمد و رنگین كمانی ازنماز، بالای سرم می دیدم.
حالا پیش چشمانم كران تا كران بیابان. بالای سرم سرب داغ همیشه آسمان و گرداگردم تشنه های از پای درآمده. با لبخند تلخ دوستانم بر خاك زانوزدم. به آن ها هیچ نگفتم و به انتظار قرعه نشستم. همه، اسبهامان را دوست می داشتیم.
یك بیابانگرد زندگیش به وسیله مركبش می چرخد. آیا تا لحظاتی دیگر، اسب چه كسی قربانی خواهد شد؟ آیا از غیب كمكی خواهد رسید؟ قرعه انداختند و به اسب من اصابت كرد، تنم لرزید. به كارشان اعتراض كردم و گفتم اشتباه شده. سر و صدایی برپاشد و بعضی به دفاع از من به قرعه اعتراض كردند و جمع به قرعه دوم راضی شدند.
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
21. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل_2
پیشنهاد دادم كه این بار ابونصر قرعه بكشد كه جدل آغاز شد:
“چرا ابونصر؟ چرا دیگری نه؟”
“چرا دیگری؟ چرا ابونصر نه؟”
دنبال بهانه ای می گشتم. قرعه ی اول هم درست بود، اما من راهی جز اعتراض نداشتم. به گذشت زمان دل بسته بودم. دلم گواهی می داد كه خبری خواهد شد، اماچه وقت؟ وقتی اسب نازنینم طعمه تیغ شد؟ نه، من باید ایستادگی می كردم و كردم…ت ااین كه به پیشنهادم رضایت دادند و ابونصر برای قرعه زدن جلو آمد.
تنش می لرزید و دست و پایش بی رمق شده بود به نتیجه قرعه فكر می كرد و منگ و بی اراده دست به كارشد و دیگر بار قرعه به نام من افتاد ابونصر شرمنده و من درمانده. ابونصر به من خیره شده بود و من به آن دوردست ها.
ابونصر داشت می سوخت ازخجالت و من یخ زده بودم ازسرنوشت سرد طوفانی. دلشوره ای وجودم راپركرد. فریاد اعتراض بلند كردم و باز نپذیرفتم. آخر اسبم هزار دینار قیمت داشت. آن را از پسرم بیشتر دوست می داشتم. از جای برخاسته و دیگر بار به دور دستها خیره شدم.بیابان را كران تاكران زیر چشم گرفتم.
پلك هایم داغ شده بود، می خواست اشكم جاری شود. چه انتظار سختی بود، آیا كمكی خواهد رسید؟ آیااتفاقی خواهد افتاد كه اسبم را ازدست ندهم؟آیا در این بیابان … اما هیچ خبری نبود. حالادیگر با تمسخر نه كه با ترحم به من نگاه می كردند. دلشان برایم می سوخت، ولی صحبت مرگ و زندگی درمیان بود.
جماعت ملتهب و نگران به من واسبم نظر كرد و به عنوان آخرین ارفاق، به قرعه ای دیگر تن داد. آرام گرفتم و به آخرین فرصت دل بستم. مطمئن بودم كه این بار اسبی دیگر نشانه خواهد رفت…اما كدام اسب؟ آیا اسب ابونصر؟
“بیچاره ابو نصر، ولی چه كنم؟دیگر كاری از من ساخته نیست” قلب زنگ زده ام سوهانی از مهر و محبت خورده بود. دیگر قلبم صدای به هم خوردن آهن پاره نمی داد، كه صدای جویبار داشت. درونم هیاهویی بود و قطاری ازسوال: “اصلاً چرا اسب ها بمیرند كه مابمانیم؟” “چرامن به خوبی ها پشت كرده ام؟”
“خوبی چه بدی دارد كه وجدانم رالگدمال اسب سركش نفس كرده وغزال آرام مروت ومردانگی رابه بند بسته ام؟” “اگر قرعه به نام اسب ابونصر افتد،چه خواهم كرد؟”حالا ابونصر ذهن مرا خوانده بود. جلو آمد و لبخندی زد و گفت:”نگران نباش، اگر قرعه به نام تو بیفتد،من اسبم را برای قربانی خواهم داد”
“نه ابونصر من هرگز نمی گذارم به تو ظلمی بشود.” زمان ایستاد. نگاهی به پشت سرم انداختم. صدای پای یك اسب…سواری نزدیك و نزدیك تر می شد…به تاخت به سویم می آمد، ولی همچنان بین من و او فاصله بود…صدای گرمش را به خوبی می شنیدم: “راستی..
چرا این قدر اسب خود را دوست داری؟”
“آیا آن روز را كه به كاروانی حمله كردی و شمشیر تو جان آن كودك معصوم راگرفت به یاد داری؟” ” آیا او برای مادرش بیشتر قیمت داشت یا اسب برای تو؟”
“آیا روزی كه خیمه ی آن صحرانشین را آتش زدی و هستی او را به یغما بردی بیاد داری؟”
سر و صدای همراهان افكارم را از هم گسست. مراسم سومین قرعه پایان گرفت و باز قرعه به اسب من اصابت كرد.
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
22. ادامه داستان جمیل
سایه ای پشت شیشه و صدای نفسی ملایم حواس جمیل راپرت كرد. حاج عباس نبود یك زن با چادر؛ اوكسی جز معصومه نبود. دختر حاج عباس ایستاده بود. نه در می زد، نه می رفت و نه حرفی، فقط صدای نفس او جمیل را بهم پیچاند.
زمان چه كند می گذشت. سایه جلوتر آمد و ملایم انگشتی به شیشه خورد و لحظاتی بعد سایه از آنجا دور شد. جمیل در آتش می سوخت. در را باز كرد… سینی گلدار بسیار زیبا روی صندلی كنار انباری و لیوان باریك و بلند پر از آب پرتقال یك برگ سبز و یك یادداشت خیلی كوچك:
“سلام آقا جمیل،آب میوه تون گرم نشه” جمیل سینی را به داخل كشید. دستش می لرزید. كاغذ رادر دهان خمیر كرد. آب پرتقال را سركشید و تكیه به دیوار ،زانوها را در دست گرفت: “آیا پدر و مادرش خبر دارن؟ شاید آب میوه را بله، ولی برگ سبز؟…یادداشت؟”
جمیل راضی نبود از اوضاع نوشته های ابوالفضل تكانش داده بود. او داشت آن می شد كه مادرش آرزو داشت. داشت دوباره دلش به بالا گره می خورد.
صدای كفش حاج عباس وسرفه های مخصوصش،”كجایی پسر گل” جمیل بلند شد و در را باز كرد:
“سلام حاج آقا،حسابی مزاحم شدم” “السلام علیك آقا جمیلِ گل گلاب اگر دوباره بگی مزاحم شدم،كلامون توهم میره، تو فعلاً پسر منی اگر هم تا ظهر نظر موافق داشتی، میشی همكارمن”
“ممنون حاج آقا من شما را مثل پدر دوست دارم” “زنده باشی مرد، حالا بیا باهم بریم خیابون بچرخیم وحرف بزنیم، تنهایی برای جوون خوب نیست” جمیل فعلاً عاشق تنهایی بود. می مرد برای خواندن یادداشت های ابوالفضل.
اما هم زشت بود كه با او نرود وهم مصاحبت با پیرمرد را دوست داشت. آماده شد و با هم به راه افتادند. خادم همه چیز را فهمیده بود. اینکه جمیل از ماجرایی فرار کرده؛ اینکه چیزی را پنهان می کند؛ اینکه دلش به معصومه گره خورده … اما صلاح ندید که او را به چالش کشد و بپرسد و بپرسد.
خادم این ها را گذاشته بود برای بعد …
خب آقا جمیل، چه کار بلدی؟ غیر از درس و مشق چه هنری داری؟
دست به آچارم حاج آقا. تعمیر موتور؛ تعمیر کولر و پنکه؛ کمی هم از تعمیر ماشین سر درمیارم.
باریکلا پسر؛ خیلی عالیه برگردیم مسجد، یه پنکه خراب داریم دست تو را می بوسه
چشم حاج آقا
حسابی با هم حرف زدند و خرید کردند و تشنه و خسته در بازگشت لب چشمه روستا کنار هم نشستند. جمیل داشت می ترکید از دلِ پر، می خواست درد دل های چند ساله اش را بیرون بریزد.
او حاج عباس را آدم امینی یافته بود. هر دو رو در روی هم، پاها توی آب سرد و زلال چشمه، چشم در چشم هم شدند. جمیل سفره ی دل را گشود:
حاج آقا، من بعد از سال ها بی پدری، پدرم را یافته ام و دوست دارم با شما درد دل کنم.
پدر همه ی ما امام عصر علیه السلام است، پسرم. ولی به من اطمینان کن و حرفهایت را بزن تا اضطرابت کم شود. تو خیلی مضطرب و نگرانی
حاج آقا فکر کنم امام زمان با من قهر کرده، من کارهایی کردم که از ایشان خجالت می کشم. من تو نوجوانی عشقم امام زمان بود. مکبّر نماز جماعت مسجدمان هم که بودم ؛ وقتی بین دو نماز دعای فرج می خواندم؛ همه اشک می ریختند. و من هم آتش می گرفتم ولی حالا شده ام بی غیرتِ هرز.
پسرم همیشه راه برگشت هست، دلت را بسپار بدست ائمه و توبه کن.
جمیل بهم ریخته و پژمرده، از سیر تا پیاز زندگی اش را برای حاج عباس گفت و در حالی که هر دو اشک می ریختند؛ از چشمه وضو گرفته و راهی مسجد شدند:
خب آقا جمیل، حرف هات به دلم نشست، یقین دارم که خدا دستت را می گیرد. از همین حالا با مهدی فاطمه عهد کن که گذشته را جبران کنی. حتما آقا دستت را می گیرد. در ضمن فردا با هم میریم شهر که برای دعای ندبه ی پس فردا خرید کنیم.
خیلی عالیه حاج آقا
پس از نماز مغرب و عشاء، با تعارف حاج عباس، جمیل برای اولین بار به اطاق آنها رفت و شام را در کنار خانواده ی حاجی صرف کرد و برای خوابیدن به انباری برگشت. جمیل امروز خود را مرور می کرد …
جمیل بین صحبت با خادم اشاره ای به مسافرت با کشتی کرد و از سفر به امارات بدون آنکه بخواهد نام برد و این ها ذهن حاج عباس را مشغول کرد. حاج عباس خیلی به فکر فرو رفت ولی چیزی نگفت.
جمیل هم بی هوا این کلمات از دهانش پرید. ولی نمی شد کاری کرد. دیگر گفته بود… دلش خالی شده بود … حرف هایش را زده بود … اما دلش هوایی شده بود. می خواست سر بر زانوی امام زمانش بگذارد و از او کمک بخواهد.
می خواست در مقابل امامش زانو بزند و اشک توبه بریزد. نماز صبح را در انباری خواند. سپس دعای عهد خواند. قدری اشک ریخت و امام زمان را واسطه کرد که رضایت پدر و مادرش را برایش بگیرند. اینک صدایی گرمابخش وجودش را فرا گرفته بود. صدای آفتاب …
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
23ِ. آبِ توبه
جمیل با ذهنی پرآشوب و با موجی از سؤال بعد از نماز عصر در جایش دراز کشید:
چرا من به سفر دریایی اشاره کردم؟
چرا حاجی یهو ساکت شد؟
ممکنه خبر اتفاق چند روز قبل توی کشتی را بدونه؟
24. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل
سؤالات رهایش نمی کرد او دوباره به یادداشت های ابوالفضل مهدیان پناه برد و شروع به خواندن ادامه داستان نمود:
” پاهایم شروع به لرزیدن نمود. دست بر یال های اسب نازنینم کشیدم و برای خداحافظی چشم بر چشم اسب دوختم. زمزمه ی وداع شروع شد. انگار مادری می خواهد جوان دلبند خود را به میدان کارزار بفرستد. انگار پدری می خواهد افسار خانواده اش را بدست باد سپرده؛ همیشه ی عمر را کُنجِ حبس بماند.
اشک اسب شانه ام را خیس کرد و می خواست حرف بزند. می خواست بگوید، من اسب خوبی برایت نبودم. می خواست بگوید این من بودم که تو را یاری و همراهی کردم در ظلم و تعدّی و پای تو بودم در تجاوز و عصای دستت بودم در دست درازی.
لحظه ی دردناکی بود برایم، من واسب چیز دیگری شده بودیم، غم تمام وجودم را فراگرفت. در دل خدا را خواندم:
خدایا! از کرده هایم پشیمانم
خدایا! این مرکب را از من مگیر
خدایا من عجیب به این حیوان وابسته ام
خدایا از اینکه طی سال ها غفلت و نادانی، حق مردم را لگدمال کرده ام؛ به پیشگاهت عذر تقصیر می آورم.
خداوندا! اگر دستم را بگیری؛ قول می دهم باقی عمر را مردانه زندگی کنم.
یاران آماده ی کشتن اسب شدند. من ماتم زده بودم و ابونصرحیرت زده. من در نگاهم حسرت بود و ابونصر در نگاهش غیرت. من دست بر گردن اسب می کشیدم و ابونصر دست برگردن خنجر فکرش را خواندم. او می خواست؛ محبت مرا جبران کند. او می خواست؛ به یکباره همه چیز را بهم ریزد و لطف مرا پاسخ گوید… اما در تردید بود.
با نگاهم ابونصر را به بردباری خواندم و در دل خدای را به یاری طلبیدم. نگاه غم زده ام را از اسب برگرفتم و به طرف دوستانم نظر کردم و گفتم:
ای یاران؛ حال که باید از این همراه با وفایم جدا شوم؛ اجازه دهید سواری مفصّلی از او بگیرم؛ زیرا تا کنون بیابانی به این همواری نیافته ام.
دیگر منتظر جواب آن ها نماندم. حتی منتظر رد و بدل نگاه ها را از آن ها گرفتم و بی درنگ بر اسب پریده؛ به تاخت از جماعت دور شدم.
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
25. ادامه داستان جمیل
جمیل با چشمانی پر از اشک، یادداشت ها را بست و در خود فرو رفت و تصمیم به ترک مسجد گرفت. اما چگونه؟ فرار؟ این است پاسخ محبت های حاجی؟ معصومه چه؟ فراموشش کنم؟ بهر حال باید فرار کرد از مسجد … از حاج عباس … از همه چیز اگر بمانم و خادم سیر تا پیاز زندگیم را بفهمد چه کنم؟
باید فرار کنم … فرار از همه چیز … نه هرگز… فرار غلط ترین تصمیم است. درست است که بد کرده ام اما پشیمانم، پشیمانم و برای پشیمان، اگر پشیمانی اش جدی باشد؛ راه بازگشت همیشه باز است. باید برگردم … برگردم به خوبی ها و نیکی ها … باید توبه کنم.
با صدای اذان مغرب، جمیل بیدار شد و به جماعت نمازگزاران پیوست. این نماز جمیل با نماز های سابق خیلی فرق داشت. حالی دیگر داشت و بعد از نماز، خود را از چشم حاج عباس پنهان کرد و شام نخورده به سرایش خزید.
فکر … فکر … و مرور چند باره ی گذشته و بارانی از اشک … و سپس خوابی عمیق نیمه شب از جایش بلند شد و به ادامه ی نوشته های ابوالفضل پناه برد
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
26. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل
” یک فرسخ پیمودم و به حدود تلّی رسیدم، تشنگی بر من غالب آمد … چشم هایم کم سو و بی رمق شد. بیابان مات و مبهم … فریادی مرا بر جای میخکوب کرد. به اطراف نگریستم. کسی را نیافتم؛ اما صدا همچنان باقی بود:
تو از که فرار می کنی؟ از خودت؟
شاید دوستانت در پی تو به انتقام بتازند!!
حد اقل خطّاب که سمج و یکدنده است؛ خواهد آمد.
تو حالا باید مکافات شوی …
تو عمری جنایت کردی و حالا تو و اسب ات در این کویر بی رحم جان می سپارید.
آری، وجدان یک لحظه راحتم نمی گذاشت و مرتب بر روح و جانم چنگال می کشید. افسرده و نا امید، درمانده و پشیمان، خسته و دل شکسته به پیش تاختم. اما ناگهان یک سیاهی تکان خورد.
ممکن است اشتباه کرده باشم چشم هایم را مالیدم. دیگر بار سیاهی لرزانی مشاهده کردم.
شاید خیالاتی شده ام به پیش راندم و به سیاهی نزدیکتر شدم.
شاید حیوانی است.
اما نه ! انگار آدمیزاد است.
خدایا چه می بینم !!
مگر می شود در این برهوت، جانداری زندگی کند؟
با دنیایی از امید و آرزوی پیچیده در حرمان و ناامیدی پیش تاختم.
آیا او کیست؟
آیا جمع ما از تشنگی نجات خواهد یافت؟
آیا اسب من کشته نخواهد شد؟
آیا بر من خواهد تاخت و به طمع اسب و شمشیرم، منِ در مانده و ناتوان را خواهد کشت؟
با ذهنی مشوش و بهم ریخته، جلو رفتم. چون به دامنه ی تپه رسیدم؛ نا باورانه زنی را در حال جمع کردن هیزم دیدم.
ای زن تو کیستی و در این بیابان چه می کنی؟
انگار حرفم را نشنیده بود. شاید هم نمی خواست با من هم سخن شود. اما موضوع مرگ و زندگی بود و باید باب سخن گشوده می شد. دیگر بار پرسیدم :
ای زن از من هراس نداشته باش، فقط بگو که کیستی و اینجا چه می کنی؟
زن هیزم از دست انداخت، کمر راست کرد و سرد و خلاصه گفت:
من کنیز مردی علوی هستم که در این صحرا می باشد.
ای بانو! یعنی در این بیابان بی آب و علف بساط زندگی برپاست؟
کنیز دیگر چیزی نگفت و به سویی توجه کرد، تا من باور کنم که آن سوتر اربابش زندگی می کند و من سیاهی خیمه را از دور دیدم.
متحیر کنیز را می نگریستم، او از مقابلم گذشت، حال عجیبی پیدا کردم. سرم گیج رفت و از اسب روی زمین افتادم. وقتی بهوش آمدم، از کنیز خبری نبود. احساس خستگی عجیبی می کردم و با جسدِ بر خاک افتاده ام حرف می زدم:
شاید تمام این ها را خواب دیده ام.
شاید هم پسر پانزده ساله هستم؛ در کارگاه استاد مراد نجار و این ها همه خواب است.
شاید هم از تشنگی مرده ام و به زودی به حسابم رسیدگی می شود.
چشمانم را آرام بستم. دیگر نمی خواستم چشم باز کنم، اما کم کم حال خود را باز یافتم. به یکباره از جای جستم و آن دور دست را نگریستم.
و خیمه را دیدم:
نه ، من خیالاتی نشده ام
ما نجات یافته ایم
بهر حال آثار زندگی پیداست و لااقل جرعه ای آب به ما خواهند داد.
حالا جان گرفته بودم. بی حالی و تشنگی را فراموش کردم و شاداب و مسرور عبای خود را بر سر نیزه کرده؛ به سوی رفقایم اسب راندم. چون به نزدیکشان رسیدم؛ گرداگرد مرا محاصره کردند.
آن ها خشمگین و غضبناک؛ من شادان و فرحناک آن ها خنجرِ انتقام در دست و من پیام نجات بر لب همهمه ای شد و هر کس چیزی گفت:
ای مرد، برای فرار خود چه دفاعی داری؟
اگر فرار کرده بود که بر نمی گشت!!
شاید باز به فکر حیله است؛ تا مسیر دیگری را برای فرار بر گزیند!!
دیگر دیر شده و او در چنگ ماست.
نگاهش نشان می دهد که حرفی برای گفتن دارد.
جماعت از تب و تاب انتقام افتاد و همگی بر دهانم چشم دوختند: “مژده !!! مژده ای یاران! ما نجات یافته ایم، مردمی در نزدیکی ما زندگی می کنند.” در جمع روحی تازه دمیده شد و همگی به آن سوی پیش رفتیم.
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
27. ادامه داستان جمیل
یک ساعتی قبل از اذان صبح … حاج عباس و بعضی از مسجدی ها در نماز شب … گاهی هم صحبت و دردِ دل و صدای شستن استکان ها برای یک چای ناب سحری … و جمیل خواب و بیدار، در سرایش غلت می خورد … حالِ برخواستن نداشت … منتظر، تا صدای اذان …
خادم کلید بر کمد جادویی انداخت و با ژست مهندسانه ی خود، بساط پخش اذان صبح گستراند …
اُفَوِّضُ اَمری اِلی الله اِنََّ اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد … صدایی جانبخش و آشنا برای بیدارهای بین الطلوعین … جمیل نه کسل و گرفته، که با حالی خوش از جای برخاست و وضو ساخته، سرعتی و فِرز به جماعت پیوست.
نماز … دعای سلامتی امام زمان علیه السلام … تسبیح حضرت زهرا سلام الله علیها … خوش و بش هم مسجدی ها با هم … چای دیشلمه و دو کیک یزدی … کله ی صبح، همه سر حال و دوست داشتنی؛ با لبخند های ملایم … خادم با سینی چای و کیک به جمیل رسید و با گرمای همیشگی:
حال پسرم چطوره؟ خوش و سرحالی آقا جمیل؟
ممنون حاج آقا … شرمنده ی زحمت ها
خادم بیشتر خم شد و درگوشی به جمیل گفت: صبحانه بیا پیش ما … ضمنا حاج خانم باهات کار داره … وقتی سفره انداختند؛ صدات می کنم …
جمیل با گفتنِ ” چشم حاج آقا ” سر فرو افکند و دلشوره ای به جانش افتاد …
با من چه کار دارند؟
از من خبر هایی یافته اند؟
پلیس به سراغشان آمده؟
بحث معصومه است؟
از من خطایی سرزده؟
جمیل دو ساعتی خوابید و با فراخوان خادم برخاست و راهی سرای آن ها شد. سفره ای سنتی و سراسر سلیقه … سلیقه در حد این زوج سالخورده نه ؛که در حد یک دختر پرشور و با حوصله … سماور کنار سفره با دلی پرجوش، خود می جنباند و قوری گل قرمزِ چهار نفره بالای سماور مستانه می دمید.
نان سنگکِ دورو خشخاش، مربای بهار نارنج، پنیر تازه، کره حیوانی و … با چیدمانی ماهرانه، اشتها را دو چندان می کرد … جمیل، حاج اقا و حاج خانم کنار سفره … از معصومه خبری نبود … جمیل می خواست که او نیز می بود.
بعد از صبحانه، حاج عباس به بهانه ی خبرگیری از باغ، خداحافظی کرد و حاج خانم مادرانه و ماهرانه باب صحبت گشود … جمیل می دانست که معصومه به گوش نشسته و همه چیز را می شنود … بانوی حاج عباس بسیار استادانه و با مهارت لازم پرسیدنی ها را پرسید و جمیل هم صاف و بی ریا همه ی زندگی اش را ریخت روی دایره …
مادرِ معصومه فطرت پاک پسر را یافت و در میان حرف هایش، جمله ای را در لفافِ زیبا و با مقدمه ای مناسب پراند: “خودم دامادت می کنم پسرم” و جمیل در شرمی پسرانه، فقط یک جمله گفت: ” ممنون حاج خانم “
جمیل خداحافظی کرد و از پله ها پایین آمد اما ناگهان باز گشت و حاج خانم را صدا کرد:
راستی حاج خانم آیا حاج آقا از کار من توی مسجد راضی هستند؟
پسرم، عباس آقا آدم رُک و صریحیه اگر راضی نبود می گفت
جمیل حال عجیبی داشت … انگار پدر و مادرش را یافته بود با روحیه و شاداب مشغول کار شد و مسجد را جارو زد و گرد گیری نمود و شیشه ها را برق انداخت. حال خوشی داشت او …
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
28. سلام، زندگی_1
جمیل کارهایش را تمام کرد و بی صبرانه به سراغ یادداشت ها رفت:
در جمع روحی تازه دمیده شد و همگی به آن سوی پیش رفتیم، مقابل خود خیمه ای دیدم. مردی خوش سیما، که تا ان روز کسی را به زیبایی او ندیده بودم. در حالی که لبخند جانبخشی بر لب داشت؛ برای خوشامد گویی از چادر خارج شد.
جوانی نیکو روی با قامتی میانه و با استخوان های درشت، موهای مشکی و زیبای بر دوش ها ریخته اش و ابروانِ پیوسته اش ملاحتی خاص به او داده بود. انگار دمِ صبح بود … انگار طلوع فجر بود … انگار روبروی برخاستگاه خورشید ایستاده و طلوعِ طلائیش را و زلال نورش را تماشا می کردم …
چشمانم بر وجودش گره خورد و سنگینیِ خاصّی را احساس کردم … تبسم نرم او تمام وجودم را آرامش بخشید … گویی شعری ملایم و از دل و جان برخاسته، روحم را نوازش می داد … دیگر اطرافم را حس نمی کردم …
تمام وجودم، چشم شده بود و می خواستم برای همیشه او در برابرم باشد … هیچ کس حرفی نمی زد … بی شک عالَم محو جمال او بود و چرخ گویی ایستاده بود … قدمی دیگر پیش گذاشت و تبسمی دیگر … جادوی چشمش فرو نشست نسیم وجودش به یکباره تکانم داد و حالا می شد حرف زد.
یکی از ما به سخن آمد: “ای آبروی عرب، به ما آب رسان. “با اشاره ی آن آقای مهربان، کنیز ظرفی آب به دست آقا داد. ایشان نخست قدیری از آن آب را نوشید و بعد دستی در آن برد و به ما داد. ما جملگی از آن نوشیدیم، همه سیراب شدیم؛ ولی اصلا آب آن ظرف کم نشده بود!
دیگری از همراهان ما، در حالی که با نوشیدن آب جان گرفته بود ؛ لب به سخن گشود: “ای آبروی عرب، ما گرسنه ایم.” نسیمی وزید. سر و تکان خورد؛ چرخید و سر خم کرد و آن سید نورانی، خود به چادر برگشت. احساس سرما کردم، در آن کویر داغ، تمام بدنم یخ زد.
برای دیدارش لحظه می شمردم که ناگهان آن دلربا، طَبَق کوچکی که غذا در آن بود؛ به دست کرفته، بیرون آمد. از جماعت حتی صدای نفس بر نمی امد. همه به او چشم دوخته بودیم. او در حالی که آن طبق کوچک را در دست داشت؛ دست دیگر را در آن گذاشت و سپس صدایش چون نسیمی دل انگیز، فضا را پر کرد:
” ده نفر، ده نفر ، بیائید و تناول کنید.” صدایش چه گرم و گیرا بود. کاش بیشتر حرف می زد. به پیشانی قشنگش خیره شده بودم. از تماشایش سیر نمی شدم، دریایی از واژه های بلند بود. نرمی، مهربانی و شفقت در وجودش موج می زد.
عصمت و پاکی، عزت و شوکت و جاه و جلال از آبشار نگاهش فرو می ریخت. صلابت و پایمردی، صداقت و جوانمردی و کرامت و لطف در چشمه ی چشمش پیدا بود. به فرمان او، دسته دسته از آن غذا خوردیم و سیر شدیم. بخدا قسم، غذا نه تغییر کرد و نه کم شد!
حالا ما از مرگ حتمی نجات یافته بودیم و باید که از این کویر کشنده هم خلاص می شدیم. هنوز موقعیت را باز نیافته بودیم. نمی فهمیدیم که در برابر چه کسی قرارداریم. و گرنه لحظه ای اراده ی رفتن نمی کردیم. چرا که آنجا دیگر نه کویر که دشتی پر از شقایق بود؛ که آان رُزِ کویری را بر پیشانی داشت.
در آنجا دیگر نه سرگردان و حیران، که در زیر آبشاری از خود یافتگی بودیم و سر خوش از رسیدن به نقطه ی ختم غم ها و و غصّه ها. آری، موقعیت را در نمی یافتیم و خواب بودیم. یکی از جماعتِ خواب، زبان باز کرد: ” ای آبروی عرب، می خواهیم به فلان راه برویم .” آقا در حالی که با دست به شاهراهی اشاره می نمود؛
فرمود:” مقصود شما آن راه است.”
ما به راه افتادیم و از او دور شدیم. قدری از مسیر پیمودیم؛ که یکی از دوستان تقاضای توقف کرد و گفت که ” شما از منزل خود برای تامین معیشت خارج شده اید. ” جمله ی معناداری بود.
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
29ِ. سلام، زندگی_2
نگاه ها به هم آمیخت و در پی آن، دیگری گفت: “درست می گوید. ما ما برای یافتن روزی آمدیم و با اینکه روزی به دستمان امد؛ آن را از دست دادیم.” دیگری از رفقا در حالی که کمر بند خود را محکم می کرد که “ای همراهان، درست است. ما بایستی دارایی آن مرد را غارت می کردیم.”
تحمل شنیدن آن حرف را نداشتم. از این همه ناسپاسی در شگفت بودم و لب به اعتراض گشودم که ” این کار خلاف مردانگی است. شرم نمی کنید؟ او زندگی ما را نجات داد. حیا نمی کنید؟” تذکرم در جمع اثری نکرد و تصمیم به غارت گرفته شد.
اندک مقاومتی کردم و با آن ها حرف زدم؛ ولی بی اثر ماند و به یکباره، به سوی خیمه حرکت کردیم. آن سید نورانی، چون دید که، ما به سویش می تازیم؛ کمر بند خود را بست؛ شمشیری حمایل کرد و نیزه به دست، سوار بر اسب اشهب شد و جلو آمد. انگاه بانگ زد که ” نَفسِ زشت کار شما، عمل زشتی را برایتان باقی نگذارد.”
فریادش مثل پتک بر سرم کوبیده شد. سر به زیر افکندم و پشیمان و درمانده، با خود گفتم:
چرا من از آن ها جدا نشدم؟
چرا با این نمک ناشناس ها بر گشتم؟
در این لحظه یکی از جمع ما در پاسخ آن جوانمرد گفت:
” اتفاقا ما چنین قصدی داریم.”
هر کسی چیزی گفت و با آن نیکومرد، بسیار درشتی شد و سخنان زشت بر زبان آورده شد. حال خوبی نداشتم. تمامِ تنم، تاسف بود، تمامِ دلم، دلشوره بود. تمامِ وجودم، وجدان درد بود.
ناگهان چهره ی نورانی آقا از خشم گلگون شد و با فریادی رعد آسا، ما را نهیب زد که همه به وحشت افتاده؛ از پیشِ رویش گریختیم. همه می لرزیدند؛ من بیشتر همه پشیمان بودند ؛ من پشیمان تر راستی هم جای شرم و پشیمانی داشت.
آن همه کرامت؛ این همه جسارت! آن همه محبت؛ این همه بی مهری! آن همه صفا؛ این همه جفا! آنچه در دستهامان بود؛ دیگر نه شمشیر و خنجر؛ که آهن پاره هایی وا رفته بودند و بی رمق.
و اگرمی خواندیشان؛ که آلت رزم باشند، برایمان؛ به یقین سر بر می تافتند و بر سرهامان فرو می آمدند! نَفَس در سینه ها حبس شده بود، چشم ها پلک نمی خورد. اسب ها هم سر به زیر و شرمنده و شمشیر ها در غلافِ توبه و ما پشیمان و درمانده.
ناگهان سید از اسب پیاده شد و با نیزه روی زمین بین ما و خودش، خطّی کشید و با فریاد ما را مخاطب قرار داد:
” به جدّم پیغمبر قسم، اگر یک نفر از شما از این خط بگذرد؛ گردنش را می زنم.”
سخنش تا مغز جانمان فرو رفت. پشیمان و درمانده و حیران و وامانده، سر پائین افکندیم و مراجعت نمودیم.
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
30. ادامه داستان جمیل – چه پایان زیبایی!
جمیل بی اختیار، گریه سر داد و از اینکه عنایت امام علیه السلام، حتی می تواند دست یک یاغی را بگیرد و به راه آوَرَد؛ به هیجان آمد. جمیل سراسر التهاب و عشق بود. دیگر افسوس گذشته را نمی خورد.
او به آینده چشم دوخته بود، و بخوبی در یافته بود که :
انتظار ملاقاتِ مرد ِ صبح؛ بیدار می کند، دل را
انتظارِ آمدنِ تک سوارِ دیار عصمت و پاکی؛ جلا می دهد، جان را
انتظارِ دیدنِ آن عزیز؛ یعنی که خنجرِ تقوی بر حنجرِ گناه
31. موضوع انشاء – کلید خوشبختی
به یاد بهترین انشاء زندگی خود افتاد. انشائی که در سطح استان اول شده بود. موضوع انشاء: ” کلید خوشبختی “
“ما می دانیم که هیچ کس بد خود را نمی خواهد. همه بهترین را برای خود می خواهند؛ در هر زمان و در هر مکان. از طرفی تمام بشر، همه و همه با انواع تفکرات و اعتقادات در موارد زیر با هم مشترکند:
همه تحت نفوذ قدرتی فوق طبیعت می باشیم که یکی از موارد برای اثبات ادعایم همانا موضوع مرگ و زندگی استنظام عالم نشان می دهد که آن قدرت بالاسری عادل و قادر و عادل و مهربان است.عدلِ او و حکیم بودن او قیامت و سرای دیگر را حتمی می کند و عدل و مهربانی اش سبب شده که کسانی را به هدایت ما بر انگیزد.و کلید خوشبختی در شناختن آن هدایتگران و تبعیت از آنان است.
و اکنون برای رسیدن به خوشبختی باید دنبال آخرین هدایتگر باشیم. او دوازدهمین امام، نهمین فرزند از نسل امام حسین (علیه السلام) است. پدرش امام حسن عسکری و مادرش نرجس خاتون است که به سال 255 هجری قمری در سامرا متولد شد و در 5 سالگی یعنی در سال 260 هجری قمری بر پیکر مطهر پدر نماز گزارد و از آن لحظه تا سال 329 هجری قمری در غیبت صغری بود و از آن به بعد در غیبت کبری می باشند.
و ما برای رسیدن به قلّه ی خوشبختی باید که از میان آیات و روایات وظایف خود را یافته و به مقام سربازی آن مولای مهربان نائل آییم. که من بعضی موارد را برای همکلاسی هایم یاداوری می کنم:
حالت مراقبه است با خدای خود. یعنی در تمام حالات مراقب امام باشیم و بدانیم که همه جا و همه وقت ناظر اعمال ماست.
مقام انس با مولا و محبت از روی صمیم قلب
مشق محبت به امام عصر علیه السلاماز طریق کسب معارف اهل بیت و عمل به آنها
به غیر از وجود اقدس امام زمان چشم از دیگران بپوشیم و به غیر او دل نبندیم.
همه روزه با مهدی علیه السلام تجدید عهد نماییم و عقاید حقه خود را بر ایشان عرضه بداریم.
در حق امام دعا نموده بعد از هر نماز به ایشان متوسل شویم
برای حفظ وجودشان و سلامتی ایشان صدقه بدهیم
آری باید تلاش کرد تا به مقام انس با مولا رسید. و بدانیم کسی که خود را همدم و مونس امام عصر می داند باید در رفتار با مردم بهترین باشد. و در تعاملات اجتماعی صادق ترین و پاک ترین باشد.
و در همسر داری و رفتار با فرزندان مهربانترین و گرم ترین باشد.” خمیره های دوره دبیرستان و داشتن معلم های خوب دست جمیل را گرفت و آتش انتظار از جمیل جوانی ساخت؛ گرم و مهربان؛ امین و چشم پاک؛ نجیب و مردم دار؛ پرسوز و با نشاط
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
32. ادامه داستان جمیل
جمیل حالا پرشورترین تنهایی را تجربه می کرد. اشک می ریخت … بلند می گریست … با عشق جارو می زد… او ساعتی بعد، در گوشه ای از مسجد خزید؛ زانوها را در بغل کشید؛ سر بر قله ی زانو خماند و گذشته ی خود را مرور کرد.
عقربه ها روی سوم دبیرستان توقف کرد … خوزستان … اندیمشک … دبیرستان امیر کبیر … زنگ تاریخ … آقای نجاتی … آقای نجاتی با همه ی معلم ها فرق داشت. او نه فقط معلم تاریخ که معلم دینی بود؛ معلم اخلاق بود؛ معلم زندگی بود …
او با تسلطی وصف ناپذیر و کلامی گرم و دلنشین روش زندگی و اخلاق والای امامانِ شیعه را به دانش اموزان منتقل می کرد. آقای نجاتی چند روز قبل از جشن نیمه ی شعبان صحبت هایی کرد که حالا پس از چند سال یادِ آن مطالب جمیل را به هیجان آورد.
آقای نجاتی که بحث خلافت غاصبانه را به میان کشیده بود و از ظلم های بی شمار خلفای ستمگر بر ائمه ی شیعه حرف می زد؛ تقویم جیبی اش را باز کرد و در حالی که تقویم را ورق می زد؛ گفت: “از هرچه بگذریم؛ سخن دوست خوش تر است. پسرهای خوبم، سه روز دیگر نیمه ی شعبان است.
سالروز تولد امام زمان است. برای اینکه سراسر جهان را خوشی و خوشبختی فرا گیرد؛ باید همه ی ما دست به کار شویم و کاری کنیم که تمام مردم به امام علیه السلام معرفت پیدا کنند.
بچه ها مطمئن باشید وقتی مردم امام واقعی را شناختند؛ در جهت جلب رضایتش بر می آیند و یقین بدانید که اگر ما مردم بخواهیم رضایت امام معصوم حضرت صاحب الامر علیه السلام را بدست اوریم؛ باید:
گناه نکنیم، یعنی خیانت ممنوع، دزدی ممنوع، قتل و غارت ممنوع
به خود صدمه نزنیم، یعنی خودکشی ممنوع، نوشیدن مسکرات ممنوع، خوردن گوشت خوک ممنوع
به دیگران صدمه نزنیم، یعنی تهمت ممنوع، دعوا و فحاشی ممنو ، غیبت و بدگویی ممنوع
عزیزان من؛ امام یعنی مهربانی و عطوفت و دریایی از لطف، امام رضا علیه السلام در حدیثی مفصل می فرمایند:
امام ، آبِ گواراست در وقت تشنگی
امام ، دلیل و راهنماست
امام ، به سوی قرآن راه می نماید و قرآن به سوی امام راه می نماید.
امام ، پدرِ دلسور و برادر تنی و مادرِ نیک رفتار است؛ نسبت به فرزند خرد سال …”
حالا سخنان آقای نجاتی بعد از سال ها بر پرده ی ذهن جمیل در حال اکران بود … جمیل تصمیم خود را گرفت … هر چه بادا باد … ” همه چیز را به حاج عباس می گویم ” فردای آن روز که جمعه بود؛ بعد از مراسم دعای ندبه، همه مسجد را ترک کردند و جمیل از خادم مهربان خواست تا در خلوتِ دنجِ مسجد با هم حرف بزنند.
حاجی با روی باز پذیرفت و دقایقی بعد، چای و خرما بدست کنار جمیل نشست … جمیل نمی دانست از کجا شروع کند که حاج عباس کمکش کرد و گفت: خب مرد؛ بگو … از پدر و مادرت بگو … از خونوادت بگو … و جمیل سفره ی دل گشود و گفت و گفت تا رسید توی کشتی لعنتی …
او حالا پشت در کابین تاجر تبریزی بود … صورتش سرخ شده بود و خیس عرق … زبانش بند آمده بود و اشک امانش را بریده بود … خادم نخواست جمیل ادامه دهد و گفت:
پسرم همین الان توبه کن و مثل یک مرد به پلیس مراجعه و اعتراف کن. اصلا نترس و از خدا کمک بخواه و در دل متوسل به امام زمان شو … من که قاضی نیستم ولی تو را مقصر جدی نمی بینم و امیدوارم تبرئه شوی
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
33. پرونده جمیل
پرونده ی جمیل به جریان افتاد و با توضیحات او فریدون به دام افتاد … جمیل پس از چهار ماه حبس با ضمانت حاج عباس آزاد شد و یک راست به اندیمشک رفت او مستقیم به سراغ شوهر خواهرش حمید که پسرخاله اش نیز بود رفت.
حمید جوشکار خوبی بود و برای استخدام توی شرکت نفت تقلا می کرد. او از جمیل حسابی دلخور بود ولی سالها دوست بودن و پسرخاله بودن و سه سال همکلاس بودن را در ذهن گذراند و جمیل را در آغوش کشید و پای درد دلش نشست.
حمید، جمیل را خوب می شناخت و بازگشت و توبه او را باور می کرد لذا تلفنی همسرش رقیه را توجیه کرد تا موقع دیدن برادر روی ترش نکند. جمیل سه روزی نزد خواهرانش رقیه و ریحانه و شوهر خواهرهایش حمید و رضا خوش گذراند و روز چهارم دل به دریا زد و حرف معصومه را به میان کشید …کاروان پنج نفره راهی بوشهر شد…
34. زندگی خوب
حالا سال هاست که جمیل و معصومه مثل دو مرغ عشق زندگی خوبی دارند؛ و خوش و خرم با دو فرزند خود زندگی می کنند. امیر عباس پسرشان استاد دانشگاه شیراز است و با چهار پسر قد و نیم قد زندگی آرامی دارد.
شریفه دخترشان و همسرش هر دو معلم و ساکن بوشهر هستند و با تنها دخترشان آرزو روزگار خوشی دارند. جمیل هفتاد و چند ساله گاهی پنج نوه ی خود را به کناری کشیده و حاصل سال ها تجربه را شیرین و دلپذیر بیان می کند که خلاصه ی پیام او برای این پنج “مغز بادام” خود که حالا بزرگ شده اند؛ چنین است:
بیکاری و بی برنامگی آغاز سستی و خمودگی است.
سستی و ناپایداری و دم دمی مزاجی عاقبتش سیگار وقلیان و دود است.
اعتیاد عاقبتش دزدی و خیانت و زندان و انهدام جسم و مرگی رقت بار است.
توجه به خود و بازگشت به حقیقت و درک درست از اوضاع کلید خوشبختی است.
بهم آمیختن قناعت و راضی بودن به داشته ها و تلاش برای زندگی بهتر؛ حاصلش رشد همراه با آرامش است.
برای زندگی خوب باید الگوهایی خوب و موفق و بی حاشیه پیدا کرد.
بهترین و کامل ترین الگو برای زندگی خوب، حضرات معصومین هستند و با توسل به این چهارده نور مقدس؛ افق های جدیدی از آرامش و کمال به رویتان باز می شود.
یقین بدانید که امروز تمام عالم در دستان قدرتمند حضرت مهدی علیه السلام است و راه نجات، آشنایی با معارف مهدوی و دفاع از حریم قدس صاحب الزمان است.
عزیزانم به دور از تعصب می گویم که این ها راز و رمزهایی است برای زندگی خوب
@Etr_Meshkat