امام مهدی عج
از خدا بترسید و تسلیم ما باشید، و امور خود را به ما واگذار کنید، چون وظیفه ما است که شما را بی نیاز و سیراب نمائیم همان طوری که ورود شما بر چشمه معرفت به وسیله ما میباشد؛ و سعی نمائید به دنبال کشف آنچه از شما پنهان شده است نباشید.
الغیبة (للطوسی)، جلد۱، ص۲۸۵
@Etr_Meshkat
⭕️ کتاب "آشنایی با امام زمان"
🔹 این کتاب ترجمه بخش سوم کتاب ارزشمند «اعیان الشیعه» از علامه بزرگوار سیّد محسن جبل عاملی است. این کتاب در هفت فصل به شرح ذیل تدوین شده است:
🔸 فصل اوّل زندگی نامه حضرت مهدی و نیز ویژگی های جسمانی و خلق و خوی و سیره عملی آن حضرت مورد بررسی قرار می گیرد؛ در فصل دوم به مسأله غیبت و وقایع دوران غیبت صغرا و معرفی نایبان خاص امام پرداخته می شود؛ در فصل سوم، شباهت های مختلف امام زمان به پیامبران الهی مورد اشاره قرار می گیرد؛
🔹 در فصل چهارم با استناد به برهان های عقلی و نقلی مسأله امامت و زنده بودن و قیام حضرت مهدی به اثبات می رسد؛ در فصل پنجم چند حکایت از حکایات تشرّف یافتگان به محضر امام عصر ذکر می شود؛ و در فصل ششم بخشی از نشانه ها و علامت های ظهور مورد اشاره قرار می گیرد؛
🔺 و بخش پایانی کتاب که با عنوان «در کرانه ظهور» ارائه می شود، مسائلی مانند روز ظهور، مکان ظهور و مدت حکومت و ویژگی های جهان در عصر ظهور و... مورد بررسی قرار می گیرد.
#معرفی_کتب_مهدوی
@Etr_Meshkat
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای لحظهی ورود حضرت امالبنین سلاماللهعلیها به خانهی امیرالمؤمنین علیهالسلام
وفات حضرت #ام_البنین سلاماللهعلیها
@Etr_Meshkat
💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠
#داستان_انکه_دیرتر_آمد
✅قسمت👈اول
من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند، به دنیا آمدم. دوره نوجوانی را آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم.
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد. بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبر کنم. احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت: « عالی شد. اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم. برویم بچه های دیگر رو هم خبر کنیم ».
گفتم: « ولشان کن. دنبال دردسر می گردی؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنیم »
مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد. تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون رفتیم، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی.ساعت ها راه رفتیم. چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند. احمد ایستاد و با گوشه چفیه پیشانی اش را خشک کرد و گفت: « مطمئنی درست شنیده ای؟ »
گفتم: «با گوش های خودم شنیدم »با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را بر داشته بودم. احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت: « پس کو؟ جز خاک چیزی می بینی؟ »به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم: «تا آنجا برویم، اگر خبری نبود، بر می گردیم. »
زیرچشمی نگاهش کردم. دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت: «برگردیم؟ به همین راحتی؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟ »
شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم. چون می دانستم هرچه بیشتر بگوید، عصبانی تر میشود. غرغرکنان گفت: « نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی. »
📚برگرفته از کتاب نجم الثاقب
💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨
@Etr_Meshkat
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
مبتلاش میکنیم که بیاد سراغ ما و گرنه ...
@Etr_Meshkat
Morteza Haeri - Doa Faraj.mp3
2.45M
#دعایفرج
#درد_فراق، ساده مداوا نمیشود
باید به هم رسید، و الّا نمیشود
از #شنبه بسته ایم به #جمعه دخیل #اشک
تا تو #نیایی این گره ها وا نمیشود
🔅 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
نذر سلامتی و ظهورش ۱۴ صلوات
@Etr_Meshkat
امام عصر علیهالسلام:
و در حوادث واقعه و پیشآمدها به راویان احادیث ما مراجعه کنید، زیرا آنها حجت من بر شما هستند و من نیز حجت خدا بر شما هستم.
(اعلامالورى، ص۴۵۲)
@Etr_Meshkat
|عطرمشکاتـــ
💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 #داستان_انکه_دیرتر_آمد ✅قسمت👈اول من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اه
💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠
#داستان_انکه_دیرتر_آمد
✅قسمت👈دوم
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود. احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود.
خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. انگار تمام آب بدنم بخار شده بود. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود چشمانم سیاهی می رفت. به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم. تا چشم کار می کرد بیابان بود و بس. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی. احمد آهی کشید و روی زمین نشست کفش هایش را در آورد تا شن هایداغ را از آن بتکاند گفتم: « نشین که پوستت می سوزد » گفت: « تو هم با این خبر گرفتنت! »گفتم: « تقصیر من چیست؟ هرچه شنیدم گفتم. »
خودم هم از خستگی نشستم. داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.گفتم: « آخ سوختم »گفت: « بسوز! هرچه می کشم از بی فکری توست. »مشتی شن به طرفم پراند.
گفتم: « چرا این طوری می کنی؟ اصلا این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم. » و برای اینکه کارش را تلافی کنم.
گفتم: « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند» دندان قروچه ای کرد و گفت: « پررویی می کنی؟ به حسابت می رسم. »
تا بجنبم، پرید روی سرم. احمد از من درشت تر و قلدرتر بود، برای همین قبل از آن که بر من مسلط شود، زانویم را به سینه اش زدم و اورا به کناری پرت کردم. احمد پیش از آن که پرت شود ، یقه ام را چسبید، در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم. نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم می چرخد و دیگر چیزی نمی فهمیدم.
#ادامه_دارد
📚برگرفته از کتاب نجم الثاقب
💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨
@Etr_Meshkat
#مادر_ماه
اگر عباسپروری کار هر مادری بود، غربتی هزارساله گلوی آخرین حسین زمین را نمیگرفت...
وفات حضرت #ام_البنین
@Etr_Meshkat