#دلنوشته_رمضان
سحر چهارم ....
سه روز... گذشت!!! به همین سادگی
لحظات مهمانی، بسرعت به پیش می روند...
و من نمیدانم، چند سحر ، فرصت آرام گرفتن در آغوش تو را دارم؟
به خودم که می نگرم...؛ حتی لحظه ای از این ضیافت را، چشم انتظاری نتوانم کرد..
اما ؛ کرامت تو که بر من مستولی میشود..؛ دلم برای تمام سحرها،، برنامه می چیند!!!
جان عالم به فدای یک بوسه ات... خدا
همه سال، دلواپسی مهمان دلم بود..؛ نکند از سجاده رمضانت جا بمانم...
و این تویی که باز گداپروری کردی... و مرا ، گوشه ای،، در لابلای اشراف ضیافتت ، جای دادی....
و من نشسته ام اینجا....؛ درست سر بر زانوان تو...
و حرارت آغوشت را به هییییچ مامن دیگری... نمی دهم!!!
اما... دلم شور میزند...؛
نکند...؛ امراض دلم،، مرا از تو بگیرد؛ خدااااااا...
نیمه شب را ، به قصد علاج آمده ام...
طبیب تویی....؛
نفس بیمارم را،، شفا نداده،، رها مکن....
یا طبیب من لا طبیب له
#جامانده
سید پیمان موسوی طباطبایی
@Etr_Meshkat
#دلنوشته_رمضان
سحر ششم.....
✍ پنج سفره از ضیافتت، جمع شد...
و تو همچنان، به سفره داری ات، مشغولی..
❄️خسته نشدی...؟ خداااا
از بس آغوش گشودی.. و... من، رمیدم!!
از بس، بوسه بارانم کردی و.. من ساده از کنار بوسه های بی نظیرت رد شدم!!
از بس، سفره گستردی و... من به هنر رنگ رنگ تو، دل ندادم!!؟؟
❄️خودم... از خودم خسته ام خدا....
از قلبی، که توان دریا شدن ندارد...
از بالهایی، که جان بال زدن ندارد...
از سجده هايي، که به درآغوش کشیدنت، ختم نمی شود...
❣پنج سحر است که؛ زمین را برایم خلوت کرده ای...
تا من... دست در دست تو...
گوشه ای از آسمان را بگیرم و.. پرواز کنم..
اما.. سنگینی روح کوچکم.. چنان زمین گیرم کرده.. که حتی هوس پرواز هم، به سرم نمی افتد!!
چه کنم، محبوبم...؟؟
بی تو...همه آسمان هم، در یک شیشه دربسته، حبس می شود...
چه رسد به روح تنگ من.. که عمريست در چهارچوب بدنم، حبس شده است!!
👣امشب برای دریا شدنم...قنوت می گیرم..
برای رها شدنم از زنجیرهایی.. که پای دل مرا سخخخت بسته اند...
تو...؛تنها گشاینده گره های کور زمینی...
من جز تو... هیچ گره گشایی را نمي شناسم...
✍یک سوال... خدا ؛
امشب گره های کوری را که همه عمر، به پای قلبم زده ام...باز می کنی؟؟
یا مستعان
#جامانده
📝سید پیمان موسوی طباطبائی
@Etr_Meshkat
#دلنوشته_رمضان
سحر یازدهم...
✍ کویری بودم تشنه....
که بارش باران نگاه تو، سیرابم کرد....
❄️ جنس نگاه تو، از جنس سحرهای رمضان است ... #یوسف
من، اولین نگاه تو را، در رمضانی بی نظیر، پیدا کرده ام....
❄️نميدانم میان تو.... و... لیله القدر.. چه سری هست ..؟؟ که هر آنچه را، تو نگاه میکنی.. لیله القدر، بر قيمتش می افزاید...
راز میان شما هر چه هست، باشد!!!
من دلخوشم به تو... که همین حوالی نفس می کشی... و سیاهی قلب هايمان، نگاهت را از ما، ساقط نمی کند...
❣فقط ط ط....
یک درد می ماند...که سالهاست، در کنار اطمینان قلبهایمان، خودنمایی می کند...
"نداشتنت"... درد بی درمانی است..؛#یوسف
و اين درد را تنها کسی لمس می کند، که یکبار حرارت آغوش تو، مستش کرده باشد....
❄️یقین دارم..؛
بی تو ماندن...محال است...
بی تو رسیدن... محال است...
بی تو نفس کشیدن... محال است...
اما من همچنان بدون تو، زنده ام!!!
❄️تا آمدن تو... فقط یک #قدم راه مانده است..
من...باید... #قدم...بردارم....
تا....تو...را.... #پیدا....کنم....
❣درد نداشتنت...با نسخه زیر...درمان میشود...
راکد....نباش!!!
بی خیال...نباش!!
ساکن...نباش!!!
برو....می یابی اش.....
✍ و من....باید، این رمضان... بسویت..قدم بردارم....
برای قدم هايم، امن یجیب بخوان..؛#یوسف
#جامانده
سید پیمان موسوی طباطبائی
@Etr_Meshkat
#دلنوشته_رمضان
سحر چهاردهم.....
✍ فقط یک سحر مانده، تا رمضان، قرص قمرش را رونمايي کند...
نیمی از ماه را در انتظار تجلی "کرامتت"، لحظه شماری کرده ايم...
و تنها...
یک سحر، تا پایان انتظار مان، باقی مانده است...
❄️چه سری است ، دلبرم...؟
که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان، کامل میشود... زمین آیینه کرامت تو را رو میکند ...
❄️سفره داری...خصلت رمضان است...
و تو همه این سفره داری ات، را یکجا در سینه پسر فاطمه، جای داده ای...
مگر ميشود، مولود نیمه رمضان بود.... پسر ابرمرد آسمان، و شیرزن زمین، بود،
اما...
کریم ترین انسان زمین نبود...؟
❣به چشمان عاشق کش تو قسم....من یقین دارم...؛
روبروی نام "کریم "ات آیینه گرفته ای...تا مجتبی را برای اهل زمین ، خلق کرده ای...
❄️قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام...
اوج می گیرد به نام نامی کرامتت...
دلبرم....
سهمی از کرامتت را در وجود من نیز، جای میدهی...؟؟؟
❄️این سحر...
انقدر.. تو را تکرار میکنم... ؛
تا آیینه داری نام "کریم" ات را، به قلب من نیز، هدیه کنی...
آیا میشود، مرا به خودت شبیه کنی...؟؟
یا کریم.....یا کریم.... یا کریم....
#جامانده
سید پیمان موسوی طباطبائی
#دلنوشته_رمضان
سحر پانزدهم....
✍ و..... وعده دیدار رسید....
❄️سلام مادر....
برای عرض تبریک آمده ام....
قدم نو رسیده ات... مبارک....
❄️همه این سحرها، دلم را، به امید سرزدن به خانه تو... لنگ لنگان، تا پانزدهمین سحر، کشانده ام....
چقدر دلم، تنگ آغوشت، بود....
و اولین دردانه تو... اولین بهانه من، برای کوفتن در خانه ات....
❄️هلال رمضان... به قرص ماه، بدل گشته...تا زمین آماده رونمايي فرزند تو شود....
ماه زاده را، جز قرص قمر، چه کسی رونمايي تواند کرد؟؟
❣صدای نوزدات... خواب را از چشمان مان ربوده است...
نوازش های تو بر قنداقه مجتبی... قند در دلمان، می کند....
کمی آهسته تر، نوزادت را بنواز... مادر
دلمان شیشه ترک خورده ایست، که در حسرت آغوش تو، سالهاست، بر چادر مشکی ات، بوسه می زند...
❄️آغوشت... مامن بی همتای دربدری های من است...
کاش، ... لحظه تولدم به آسمان، مرا نیز، چون دردانه ات، در آغوش بکشی....
و هزاار بار، عاشقانه بنوازی ام...مادر
❄️پشت قنوت امشبم، گرم است به آغوش تو ....
من به دنبال لمس حرارت بوسه هايت، سجاده گرد سحر پانزدهم، شده ام...
آنقدر به تکرار نامت، مست ، میکنم... تا تمام آرامش نفس تو را ، به یک جرعه سر بکشم...
❣مادر....
چون دردانه ات....مرا نیز...بوسه باران می کنی؟؟؟....
#جامانده
سید پیمان موسوی طباطبائی