eitaa logo
عطر مشکات
2.1هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
124 فایل
دراز شد سفرِ یارِ دور گشته‌ی ما... و دل بی‌تابانه نجوا می‌کند: أَیْنَ صٰاحِبُنٰا؟ 💔 هر روز؛ نجواى دلتنگی ماست... و هر اشک؛ زبان بی‌ قراری دلهاست 📿 ادمین: @admin_etr_meshkat 🌿 صفحه رسمی: @Etr_meshkat #موسسه_طلیعه_عطر_مشکات_همدان
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت3⃣ ✨پهلوانی در همان ایام که هر شب با بچه‌ها ورزش مي‌کردیم یکبار ديدم حاج حسن خیره خیره تو صورت ابراهیم نگاه می‌کند. ابراهیم آمد جلو و گفت: "چی شده حاجی ؟" حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: "تو قدیم‌های تهرون دو تا پهلوون بودند به نام‌های حاج سید حسن رزاّز و حاج محمد صادق بلور فروش، اونا خیلی با هم دوست و رفیق بودند. توی کشتی هم هیچکس حریف اونا نبود. اما مهمتر از همه این بود که بنده‌های خالصی برای خدا بودند، اونا قبل از شروع ورزش کار خودشون رو با چند آیه قرآن و یک روضه مختصر و با چشمان اشک آلود برای آقا اباعبدالله(ع)، شروع می‌کردند. نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن مریض شفا می داد". بعد ادامه داد: "ابراهیم، من تو رو یه پهلوان می دونم مثل اونها". ابراهیم هم خندید و گفت: "نه حاجی ما کجا و اونها کجا"، بعضی از بچه‌ها هم از اینکه حاج حسن اینطوری از ابراهیم تعریف می‌کرد، ناراحت شدند. فردای آن روز پنج تا پهلوان از یکی از زورخانه‌های تهران به آنجا آمدند و قرار شد بعد از ورزش با بچه‌های ما کشتی بگیرند . همه هم قبول کردند که حاج حسن داور باشه و بعداز ورزش کشتی‌ها شروع شد. چهار مسابقه برگزار شد، دو تا از کشتی‌ها را بچه‌های ما بردند ، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخر مقداری شلوغ کاری شدند. آنها سر حاج حسن داد می‌زدند و حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود. من دقت کردم و دیدم کشتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه‌های آنهاست، آنها هم که ابراهیم را خوب می‌شناختند مطمئن بودند که می‌بازند برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور. چند لحظه‌ای نگذشته بود که ابراهیم داخل گود آمد و در حالی که همه عصبانی بودند، با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد و گفت: "من کشتی نمی‌گیرم ! " همه با تعجب پرسيديم : "چرا ؟ " گفت: " دوستی ما خیلی بیشتر از این حرفها ارزش داره" بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با يه صلوات پایان کشتی‌ها رو اعلام کرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود وقتی هم که می‌خواستیم لباس بپوشیم و برویم حاج حسن ما را صدا کرد و گفت: فهمیدید چرامن می‌گفتم: "ابراهیم پهلوانه ؟" ما همه ساکت بودیم،حاج حسن ادامه داد: "ببینید بچه‌ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید. ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد. ابراهیم به خاطر خدا با اونا کشتی نگرفت و با این کار جلوی یک کینه و دعوا رو گرفت. آره بچه‌ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید." داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقلاب پیش آمد و بعد از آن اکثر بچه‌ها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خیلی کمتر شده بود. تا اینکه ابراهیم پیشنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند. بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم و نماز صبح را به جماعت می‌خواندیم و بعد ورزش را شروع می‌کردیم. بعد هم یک صبحانه مختصر و به سر کارهایمان می رفتیم. ابراهیم خیلی از این قضیه خوشحال بود چرا که از طرفی بچه‌ها نماز صبح را به جماعت می‌خواندند و از طرفی هم ورزش بچه‌ها تعطیل نشده بود. پیامبر گرامي اسلام می فرماید: «اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است » كنز العمال حديث22792ج8 با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد و اکثر بچه‌ها در جبهه حضور داشتند و خود ابراهیم هم کمتر به تهران می‌آمد، یکبار هم که آمده بود، وسائل ورزشي خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه‌اندازی کرد. زورخانه حاج حسن توکل، در تربیت پهلوان‌های واقعی زبانزد بود از بچه‌های آنجا به جز ابراهیم جوان‌های بسیاری بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود. آن ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان‌های واقعی همین‌ها هستند. دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سالهای اول دفاع مقدس، با شهادت شهید حسن شهابی مرشد زورخانه، شهيد اصغر رنجبران(فرمانده تيپ يكم عمار) و شهيدان سيدصالحي،محمد شاهرودي ، علي خرّمدل،حسن زاهدي،جواد مجد پور، رضاپند ،حمدالله مرادي،رضا هوريار ،مجيد فريدوند ، قاسم كاظمي و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصرالله و مصطفی هرندی و همچنین درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید و با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی به خاطره‌ها پیوست. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 4⃣ ✨والیبال تک نفره بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش‌ها قهرمان است. در زنگهای ورزش همیشه مشغول والیبال بود و هیچکس حریف او نمی شد. یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد و فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند و همه ما از جمله معلم ورزش شاهد بوديم که چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تک نفره بازی می‌کرد. بیشتر روزهای تعطیل پشت آتش نشانی خیابان ۱۷ شهریور بازی می‌کردیم و خیلی از مدعی‌ها حریف ابراهیم نمی شدند. اما بهترین خاطره والیبال ابراهیم بر می‌گردد به دوران جنگ و شهر گیلان غرب، در آنجا یک زمین والیبال بود که بچه‌های رزمنده در آن بازی می‌کردند. یک روز چند دستگاه مینی بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند که مسئول آنها آقای داودی رئیس سازمان تربیت بدنی بود. او از قبل ابراهیم را می شناخت و معلم ورزش او بود. آقای داودی مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت: " هر طور صلاح می‌دانید مصرف کنید." بعد گفت: "دوستان ما از همه رشته‌های ورزشی هستند و برای بازدید آمده‌اند". ابراهیم هم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم. آقای داودی گفت: "چند تا از بچه‌های هیئت والیبال تهران با ما هستن می‌خوای یه مسابقه برگزار كنيم". ساعت سه عصر مسابقه شروع شد.پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه ای بودند یک طرف بودند وابراهیم به تنهائی در طرف مقابل . تعداد زيادي هم تماشاگر بودند. طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه‌های بالا زده و زیر پیراهني مقابل آنها قرار گرفت و به قدری خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می‌کرد. بازی آنها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد از آن بچه‌های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند. در حالی که باورشان نمی‌شد یک رزمنده ساده، مثل حرفه‌ای ترین ورزشکارها بازی بکند. يكبار هم در پادگان دوكوهه داشتم از واليبال ابراهيم تعريف مي‌ كردم كه يكي از بچه‌ها توپ واليبال آورد و دو تا تيم تشكيل داد وابراهيم را هم صدا كرد .ابتدا ابراهيم زير بار نمي‌ رفت وبازي نمي‌كرد اما وقتي اصرار كرديم گفت پس همه شما يكطرف من هم تكي بازي مي‌كنم. بعد از بازي چند تا از فرمانده ها كه بازي ما را نگاه مي‌كردند گفتند : "تا حالا اينقدر نخنديده بوديم ابراهيم هر ضربه‌اي كه مي‌زد چند نفر به سمت توپ مي‌رفتند و به هم برخورد مي‌كردند و روي زمين مي‌افتادند." درپايان هم ابراهيم با اختلاف زياد بازي را برد. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت5⃣ 🌟 کشتی هنوز مدتی از حضور ابراهیم در ورزش باستانی نگذشته بود که به توصیه دوستان و شخص حاج حسن به سراغ کشتی رفت در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد. و کار خود را با وزن 53 کیلو آغاز کرد. آقای گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم درآن دوران بودند. آقای محمدی،ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت و آقای گودرزی هم خیلی خوب به ابراهیم فنون کشتی را یاد می‌داد. و می‌گفت: "این پسر خیلی آرومه اما تو کشتی وقتی زیر می‌گیره چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می‌کنه و تا امتیاز نگیره ول کن نیست برای همین اسم اون رو پلنگ خفته گذاشته بود". خیلی مواقع می گفت: "یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید، مطمئن باشید". سالهای اول دهه 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریف ها را با اقتدار شکست داد و در حالی که 15 سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد، مسابقات در روزهای دهه اول آبان برگزار می شد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد. مربی ها خیلی از دست ابراهیم ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده است. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود. سال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال هم در وزن 62 کیلو در قهرمانی باشگاه‌های تهران شرکت کرد. در سال بعد ازآن درمسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او یعنی 68 کیلو شرکت کرده، ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در 74 کیلو شرکت کرد. در آن سال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان 18 ساله قهرمان 74 کیلو آموزشگاه ها شد. تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به یک کشتی گیر تمام عیار تبدیل شود. در همان سال در مسابقات باشگاه‌ها که در سالن صدری برگزار می‌شد ابراهیم داخل تماشاگرها کنار من نشسته بود. گوینده سالن اعلام کرد: "کشتی بعدی ابراهیم هادی و مرتضی. ق " حریف ابراهیم که دو ردیف جلوتراز ما توی تماشاگرها نشسته بود بلند گفت: "این ابراهیم کیه ؟" رفقایش همدیگر را نگاه کردند و گفتند: نمی دونیم. ابراهیم هم که داشت صحبتهای اونها رو گوش می‌کرد گفت:"ابرام رو من می‌شناسم هیچ عددی نیست". مرتضی هم به رختکن رفت، بعد هم خوشحال به سمت تشک آمد و رفقایش تشویقش می ‌کردند. بدن خیلی قوی و توپری داشت. با غرور خاصی وارد تشک شد.گوینده سالن دوباره مسابقه را اعلام کرد. ابراهیم که دو بنده کشتی رو زیر لباسش پوشیده بود سریع لباسهایش رو در آورد و اومد پائین و رفت روی تشک. خیلی از تماشاگرها از بچه محل‌های مرتضی بودند و تشویقش می‌کردند . من هم تک و تنها داشتم ابراهیم رو نگاه می‌کردم. مربي هم از گوشه تشک ابراهیم را راهنمائی می‌کرد. مرتضی با تعجب داشت ابراهیم رو نگاه می‌کرد و بعد گفت: "تو که الان پشت سر من نشسته... " هنوز حرفش تمام نشده بود که داور سوت شروع مسابقه را زد. به محض شنیدن صدای سوت ، ابراهیم سریع به سمت پاهای حریف رفت و جفت پاهاش رو تو بغل گرفت و بعد هم از جا بلندش کرد و با کمر کوبیدش به تشک. مرتضی چندین بار تقلا کرد که از حالت پل خارج بشه ولی ابراهیم کمتر از 30 ثانیه، با ضربه فنی پیروز مسابقه شد. اما از آنجائی که خیلی خوش برخورد بود اونقدر با حریفش صحبت کرد و خندید که دل اون رو هم به دست آورد. این دو نفر بعدها رفقای بسیار صمیمی برای هم شدند. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 6⃣ ✨ آدم شدن یکبار که ابراهیم صبح زود با وسائل کشتی از خانه بیرون رفت ما هم دنبالش راه افتادیم. هر جائی می‌رفت دنبالش بودیم تا اینکه رفت داخل سالنِ 7 تیرِ فعلی، ما هم رفتیم توی سالن و توی تماشاگرها نشستیم. سالن شلوغ شده بود و مسابقات کشتی آغاز شد. اون روز ابراهیم چند تا کشتی گرفت و خیلی خوب حریف ها رو می‌زد تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد که توی تماشاگرها تشویقش می‌کردیم. بعد هم با عصبانیت به سمت ما آمد. از اینکه به آنجا رفته بودیم خیلی ناراحت شده بود و گفت: "این جا چیکار می کنین !؟" گفتیم: "هیچی، دنبالت اومدیم ببینیم کجا میری". بعد گفت: "یعنی چی ؟ اینجا جای شما نیست، نباید می‌اومدین. زود باشين بريم خونه" گفتم: "مگه چی شده" جواب داد: "نبايد اينجا بمونيد، پاشین، پاشین بریم خونه" همینطور که حرف می‌زد بلندگواعلام کرد کشتی نیمه نهائی وزن 74 کیلو آقایان هادی و تهرانی. ابراهیم یک نگاه به سمت تشک انداخت و یک نگاه به سمت ما، بعد هم چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابی داد می‌زدیم و تشویقش می‌کردیم . مربی ابراهیم هم مرتب داد می زد و می‌گفت چکار بکن. ولی ابراهیم فقط دفاع می‌کرد و نیم نگاهی هم به ما می انداخت. مربی که خیلی عصبانی شده بود داد زد: "ابرام چرا کشتی نمی‌گیری بزن دیگه". ابراهیم هم با یک فن زیبا حریف رو از روی زمين بلند کرد و بعد از یک دور چرخیدن او را محکم به تشك کوبید. بعد هم از جا بلند شد و از تشک خارج شد. اون روز از دست ما خیلی عصبانی بود. فکر کردم از اینکه تعقیبش کردیم ناراحتِ ولی وقتی تو راه برگشت صحبت مي‌کردیم گفت: "آدم باید ورزش رو برای قوی شدن انجام بده نه قهرمان شدن من هم اگر در مسابقات شركت ميكنم مي‌خوام فنون مختلف رو ياد بگيرم وهدف ديگه‌اي ندارم". گفتم: "مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش". بعد از چند لحظه سکوت گفت: "هرکس ظرفیت مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر، اینه که آدم بشیم". آن روز ابراهیم به فینال رسید ولی قبل از مسابقه نهائی، همراه ما به خانه برگشت و عملاٌ ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم بعدها کشتی گیر باشگاه اقبال تهران شد ولی همیشه می‌گفت: "نباید ورزش هدف زندگی آدم باشه". ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت7⃣ ✨ قهرمان در وزن 68 کیلو در مسابقات آموزشگاه‌ها یکبار ابراهیم همه حریف ‌ها رو یکی پس از دیگری زد تا رسید به نیمه نهائی، اگر این مسابقه رو می‌زد حتماً در فینال قهرمان می شد. اما در آن سال با اینکه ابراهیم خوب تمرین کرده بود و اکثر حریف‌ها رو با اقتدار شکست مي‌داد. ولی توی نیمه نهائی خیلی بد کشتی گرفت. بالاخره یکبار خاک شد و با همون یک امتیاز بازی رو باخت، اون سال ابراهیم مقام سوم رو کسب کرد. اما چند سال بعد توی جبهه و توی گروه اندرزگو همان پسري که حریف نیمه نهائی ابراهیم بود را دیدم که آمده بود به ابراهیم سر بزند. آن پسر شب را پیش ما ماند و شروع کرد از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف کردن و همه ما گوش می‌کردیم. تا اینکه رسید به ماجرای آشنائی خودش با ابراهیم و گفت: "آشنائی ما بر می‌گرده به نیمه نهائی کشتی آموزشگاه‌ها توی وزن 68 کیلو که قرار بود با ابراهیم کشتی بگیرم". اما هر چی می‌خواست اون ماجرا را تعریف بکنه ابراهیم بحث رو عوض می‌کرد و آخر هم نگذاشت ماجرا تعریف بشه. فردا وقتی اون آقا می‌خواست برگرده دنبالش رفتم لب جاده و گفتم: "اگر میشه قضیه کشتی خودتون رو برای من تعریف کنین". او هم یه نگاهی به من کرد و یه نفس عمیق کشید و گفت: "اون سال من تو نیمه نهائی حریف ابراهیم شدم ولی یکی از پاهام شدیداً آسیب دیده بود، به ابراهیم که تا اون موقع نمی‌شناختمش گفتم : "داداش، این پای من آسیب دیده هوای مارو داشته باش" ابراهیم هم گفت: " باشه رفیق، چشم". توی مسابقه اصلاً سمت پای من نیومد با اینکه شگرد ابراهیم فن‌هائی بود که روی پا می‌زد اما اصلاً به پای من نزدیک نشد ولی من با کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم. ابراهیم با اینکه راحت می‌توانست مرا شکست بدهد و قهرمان شود ولی این کار را نکرد البته فكر مي‌كنم كه او از قصد كاري كرد تا من برنده بشم و از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعریف دیگری داشت.ولی من خوشحال بودم و خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمان بود و فکر می‌کردم همه مرام و معرفت داش ابرام رو دارند. اما توی فینال با اینکه قبل مسابقه به دوستم گفته بودم که پام آسیب دیده دقیقاً با اولین حرکت همون پای آسیب دیده من رو گرفت و آه از نهاد من بلند شد و بعد هم من رو انداخت رو زمین و بالاخره من رو ضربه کرد.اون سال من دوم شدم و ابراهیم سوم اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانیه. از اون روز تا حالا باهاش رفیقم و چیزهای عجیبی ازش دیدم خدا رو هم شکر می‌کنم که چنین رفیقی رو نصیبم کرده". صحبتهایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت، من هم برگشتم به سمت مقر ولی توی راه فقط به صحبتهای اون آقا فکر می‌کردم. يادم افتاد تو مقر سپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده‌ها جمله‌اي نوشته شده بود و در مورد ابراهيم نوشته بودند: " ابراهيم هادي رزمنده‌اي با خصائص پورياي ولي " ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 8⃣ ✨ علاقه به امام خمینی سالهاي 56 و57 امير ربيعي ابراهیم از همان دوران کودکی به امام خمینی عشق و ارادت خاصی داشت و هر چه بزرگتر می‌شد این علاقه نیز بیشتر می‌شد. تا اینکه در سالهای آخر قبل از انقلاب این علاقه به اوج خود رسید. در ايام قبل از انقلاب که هنوز خبری از درگیریها و مسائل انقلاب نبود یکبار صبح جمعه از جلسه‌ای مذهبی در میدان ژاله( شهدا ) به سمت خانه در حال بازگشت بودیم، هنوز از میدان دور نشده بودیم که چند نفر از دوستان هم به ما ملحق شدند و ابراهیم هم شروع کرد برای ما از امام خمینی (ره)تعریف کردن. بعد هم با صدای بلند فریاد زد : "درود بر خمینی " و ما هم به دنبال او ادامه دادیم. چند نفر دیگر هم با ما همراهی کردند و تا نزدیکي چهارراه شمس حركت كرديم. سر و کله چند ماشین پلیس از دور پیدا شد. ابراهیم سریع بچه‌ها را متفرق کرد و در کوچه‌ها پخش شدیم. یکی دو هفته بعد وقتی از همان جلسهِ صبحِ جمعه بیرون آمدیم. ابراهیم درگوشه میدان جلوی سینما فریاد درود بر خمینی سَرداد و ما ادامه دادیم. جمعیت هم که از جلسه خارج می‌شد همراه ما تکرار می‌کرد . صحنه خیلی جالبی ایجاد شده بود. دقایقی بعد، قبل از اینکه مأمورها سر برسند ابراهیم جمعیت را متفرق کرد. بعد با هم سوار یک تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم. دو تا چهار راه جلوتر یکدفعه متوجه شدم جلوی ماشین ها را می‌گیرند و مسافرها را تک تک بررسي می‌کنند. چند تا ماشین ساواک و حدود 10 تا مأمور هم اطراف خیابان ایستاده بودند چهره مأموری که توی ماشین‌ها را نگاه می‌کرد آشنا بود او توی میدان همراه مردم بود. به ابراهیم اشاره کردم. تا متوجه ماجرا شد قبل از اینکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و خیلی سریع به سمت پیاده رو دوید. مأمور وسط خیابان وقتی سرش را بالا گرفت و ابراهیم را دید. فریاد زد: "خودشه خودشه!... " مأمورها به دنبال ابراهیم دویدند. ابراهیم رفت توی کوچه و آنها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرایه را دادم و از درب دیگر ماشین خارج شدم و از طرف دیگر خیابان راهم را ادامه دادم... ظهر بود که آمدم خانه و از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود. به چند تا از رفقا هم زنگ زدم ولی آنها هم خبري نداشتند. خیلی نگران بودم ساعت حدود يازده شب بود. توی حیاط خانه نشسته بودم كه یکدفعه صدائی از توی کوچه شنيدم . پریدم دم در ، باتعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشتِ در ایستاده، من هم پریدم تو بغلش، خیلی خوشحال بودم و نمی‌دانستم خوشحالی خودم رو چه جوری ابراز کنم. بعد گفتم: "داش ابرام چه خبر ؟" یک نفس عمیق کشید و گفت: "خدا رو شکر، می بینی که سالم و سر حال در خدمتیم". گفتم: "شام خوردی؟" گفت: "مهم نیست" من هم سریع رفتم تو خونه و سفره نون و مقداری از غذای شام رو براش آوردم . رفتیم تو میدان غیاثی ( شهید سعیدی ) و بعد از خوردن چند لقمه گفت: "بدن قوی همین جاها به درد می‌خوره . با اینکه اونها چند نفر بودند اما تونستم از دستشون فرار کنم". خلاصه آن شب خیلی صحبت کردیم از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتیم شبها با هم برویم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی(از روحانیون انقلابی که به دست منافقین به شهادت رسید.) ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 9⃣ ✨ مسجد لرزاده شب سوم جلسه بود . با ابراهیم و سه تا از رفقا رفتیم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشی خیلی نترس بود . حرف‌هائی روی منبر می‌زد که خیلی‌ها جرأت گفتنش رو نداشتند. حدیث امام موسی کاظم(ع)که مي‌فرمايد: « مردی از قم مردم را به حق فرا می‌خواند و گروهی استوارچون پاره‌ های آهن پیرامون او جمع می‌شوند » ( بحار ج 60 ص 216) خیلی برای مردم تعجب آور بود و همینطور صحبت‌هاي انقلابي ايشان ادامه داشت . ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدای زیادی شنیدم. برگشتیم عقب، دیدم نیروهای ساواک با چوب و چماق ریختند جلوی درب مسجد و همه را می‌زنند. جمعیت برای خروج از مسجد هجوم آورد و مأمورها، هر کسی رو که رد می‌شد با ضربات محکم باتوم می‌زدند. آنها حتی به زن و بچه‌ها هم رحم نمی‌کردند. ابراهیم که از این جریان خیلی عصبانی شده بود دوید به سمت درب و با چند تا از مأمورها درگیر شد نامردها چند نفری ابراهیم رو می‌زدند، توی این فاصله راه باز شد وخیلی از مردم و زن و بچه‌ها از مسجد خارج شدند. ابراهیم هم با شجاعت با آنها درگير شد و یکدفعه چند تا از مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد و ما هم به دنبال ابراهیم از مسجد دور شدیم. بعدها فهمیدیم که درآن شب حاج آقا را گرفتند و بردند و چندین نفر هم شهید و مجروح شدند. ضرباتی که آن شب توی کمر ابراهیم خورده بود کمردرد شدیدی را برای او ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود و حتی در کشتی گرفتن ابراهیم تأثیر بسياري داشت. با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهیم به مسئله انقلاب و پخش نوارها و اعلامیه‌های امام معطوف بود و خیلی شجاعانه کار خود را انجام می‌داد. اواسط شهریور ماه خیلی از بچه‌ها را با خودش به تپه‌های قیطریه برد و در نماز عید فطر شهید مفتح شرکت کردند و بعد از نماز عید اعلام شد که راهپیمائی روز جمعه به سمت میدان ژاله برگزار خواهد شد... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت0⃣1⃣ ✨ 17شهریور صبح روز هفدهم رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به همان جلسه مذهبي اطراف میدان ژاله ( شهدا ). جلسه که تمام شد سر و صداهای زیادی از بیرون می‌آمد. از صبح زود حكومت نظامي اعلام شده بود . سربازان و ماموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود و مامورها مرتب از بلندگوها اعلام مي‌كردند كه متفرق شويد ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: "امیر! بیا ببین چه خبره !" آمدم بیرون، تا چشم کار می‌کرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان می ‌آمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود و مرگ بر شاه در میدان طنین انداز شده بود. ابراهیم هم مرتب شعار می‌داد و با بچه‌های محل صحبت می‌کرد. یکی از بچه‌ها در حالی که می‌دوید فرياد زد : "از سمت شهباز ( 17 شهریور ) مأمورها خیابون رو بستند ! " جمعیت به سمت میدان هجوم آورد. بعضي‌ها می‌گفتندساواکی‌ها از چهار طرف میدان رو محاصره کردندو.... لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می‌کرد.از همه طرف صدای تیراندازی می‌آمد. حتی از هلی‌کوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت.سریع رفتم موتور را آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کرده بودم . مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح‌ها را آورد و با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان و مجروح‌ها را می ‌رساندیم و بر می‌گشتیم .تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروح‌ها جلوی پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه می‌کردند، هیچکس جرأت نداشت مجروح رابردارد. ابراهیم می‌خواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: "اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش". ابراهیم یک نگاهی به من کرد و گفت: "امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو می‌گفتی ؟" دیگر نمی‌دانستم چه بگویم فقط گفتم: "خیلی مواظب باش". صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقب‌تر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و با یک حرکت آن پسر را انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد . بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مأمورها کوچه را بسته بودند و حکومت نظامی شدیدتر شده بود . من هم دیگر ابراهیم را ندیدم. هر جوری بود خودم را رساندم خانه. عصر هم رفتم درب منزل ابراهیم، مادرش خیلی ناراحت بود، هنوز خبری از او نبود. آخر شب خبر دادند ابراهیم آمده خانه، خیلی خوشحال شدم و تلفنی باهاش صحبت کردم. از اینکه توانسته بود از دست مأمورها فرار بکند خیلی خوشحال شدم. روز بعد رفتیم بهشت زهرا و توی مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 1⃣1⃣ ✨ پوریای ولی مسابقات انتخابی کشوری بود.... ابراهیم در آن زمان در اوج آمادگی به سر می برد و هرکسی یک مسابقه از ابراهیم می‌دید می‌گفت : "امسال تو 74 کیلو هیچکس حریف ابراهیم نمی‌شه." مسابقات شروع شد و ابراهیم یکی یکی حریف‌ها رو از پیش رو برمی ‌داشت و با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید اکثر کشتی‌ها رو هم یا ضربه می‌کرد یا با امتیاز بالا می‌بُرد. با اون شور و حالی که داشت گفتم: "امسال دیگه یه کشتی‌گیر از باشگاه ما می‌ره تیم ملی" دیدار نیمه نهائی هم با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم با اقتدار برنده شد و به فینال رفت. حريف پاياني او آقاي محمود .ك بود كه همان سال قهرمان مسابقات ارتش‌هاي جهان شده بود. قبل از شروع فینال رفتم رختکن پیش ابراهیم و گفتم: " من کشتی‌های حریفت رو دیدم .خیلی ضعیفه ،از این کشتی قبلی راحت‌تر می‌تونی ببری. " ابراهیم هم بندهای کفشهاش رو بست و در حالی که مربی آخرین توصیه‌ها را به ابراهیم گوشزد می‌کرد، با هم به سمت تشک رفتند. وقتی ابراهیم روی تشک رفت، من در بین تماشاگرها رفته بودم و داشتم نگاهش می‌کردم، حریف ابراهیم داشت با او حرف می زد و او هم سرش رو به علامت تائيد تکون می‌داد. بعد هم حریف ابراهیم یک جائي رو بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد. من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم یک پیرزن، تسبیح به دست اون بالای سکوها نشسته. نفهمیدم چی گفتن و چی شد ولی ابراهیم خیلی بد کشتی رو شروع کرد و همه اش دفاع می‌کرد، بیچاره مربی ابراهیم، اینقدر داد ‌زد و راهنمائی‌کرد که صِداش گرفت. ولی ابراهیم انگار هیچی از حرفهای مربی و حتی داد زدن های من را نمی شنید و فقط داشت وقت رو تلف می‌کرد. حریف ابراهیم با اینکه اولش خیلی ترسیده بود ولی جرأت پیدا کرد و هی حمله می‌کرد و ابراهیم با آرامش خاصی مشغول دفاع بود. داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد و در پایان هم ابراهیم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد. داور وقتی دست حریف را بالا می‌برد ابراهیم می‌خندید و خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده. بعد هم دو تا کشتی‌گیر یکدیگر رو بغل کردند. حریفِ ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می‌کرد خم شد و دست ابراهیم رو بوسید. دو تا کشتی گیر در حال خارج شدن از سالن بودند که از بالای سکوها پریدم پائین و آمدم سمت ابراهیم و داد زدم: "آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود. بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم" و گفتم: "آخه اگه نمی‌خوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن" ابراهیم سریع رفت تو رختکن و لباس‌هاش را پوشید و خيلي آرام با یک لبخند گفت: " اینقدر حرص نخور" بعد هم سرش رو انداخت پائین و رفت. از زور عصبانیت کارد می‌زدن خونم در نمی‌اومد، وهمينطور به دروديوار مشت مي‌زدم. رفتم بیرون. جلوی در ورزشگاه همان حریف فینال ابراهیم را دیدم که با مادر و کلی از فامیلهایشان دور هم ایستاده بودند و خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله ؟ آمد به سمت من و گفت: "من متوجه شدم شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته ؟" با عصبانیت ‌گفتم: " فرمایش" ادامه داد: "آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابراهيم گفتم: "شک ندارم که از شما می‌خورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادرم و برادرام اون بالای سالن نشسته‌اند، مواظب باش ما خیلی ضایع نشیم". بعد ادامه داد: "رفیقتون سنگ تموم گذاشت نمی‌دونی مادرم چقدر خوشحاله"، بعد هم گریه‌اش گرفت و گفت: "من تازه ازدواج کردم و به جایزه مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمی ‌دونی چقدر خوشحالم". من هم که مانده بودم چه بگویم کمی سکوت کردم و گفتم: "رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی‌کردم. این کارها مخصوص آدمای بزرگی مثل ابراهیمه". از آن پسر خداحافظی کردم و نیم نگاهی به اون پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. بین راه به کار ابراهیم فکر می‌کردم، اینجور گذشت کردن اصلاً با عقل جور در نمی‌یاد. با خودم فکر می‌کردم که پوریایِ ولی وقتی فهمید که حریفش به قهرمانی تو مسابقه احتیاج داره و حاکم شهر، اونها رو اذیت کرده به حریفش باخت اما ابراهیم... یاد تمرین‌های سختش افتادم....عجب آدميه این ابراهیم ⏪ ادامه دارد.... @Etr_Meshkat
قسمت 2⃣1⃣ ✨ شکستن نَفسْ در باشگاه کشتی بودیم. آماده می شدیم برای تمرین. ابراهیم هم واردشد. چند دقیقه بعد یکی از دوستان آمد. تا وارد شد بی مقدمه گفت : " ابرام جون ، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می آمدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می زدند! " بعد ادامه داد: " شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی ، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری! " به ابراهیم نگاه کردم.رفته بود تو فکر. ناراحت شد!انگار توقع چنین حرفی نداشت. جلسه بعد رفتم برای ورزش.تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد این گونه به باشگاه می آمد! بچه ها می گفتند: " بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟!ما باشگاه می یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم ، آخه این چه لباس هایی که می پوشی؟! " ابراهیم به حرف های آنها اهمیت نمی داد. به دوستانش هم توصیه می کرد که: " اگر ورزش برای خدا باشد ، می شه عبادت.اما اگه به هر نیت دیگه ای شده باشه ضرر میکنید. " ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 3⃣1⃣ ✨ ورزش حرفه ای تو زمین چمن مشغول فوتبال بازی کردن بودم. دیدم ابراهیم دستش را آورده بالا و گفت عکست را تو مجله چاپ کردن. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. رفتم مجله را از دستش بگیرم، گفت: " یه شرط داره. " قبول کردم. گفت :" هر چی باشه قبوله؟" گفتم : "اره. " داخل مجله عکس منو چاپ کرده بود و نوشته بود پدیده جدید فوتبال جوانان و کلی از من تعریف کرده بود. مجله را چند دفعه با خوشحالی خوندم. گفتم:" حالا ابرام جون شرطت چی بود؟" گفت : " دیگه دنبال فوتبال نرو. " خوشکم زد. با تعجب گفتم : "دیگه فوتبال بازی نکنم. من دارم تازه مطرح میشم. " گفت: " بازی کن اما دنبال فوتبال حرفه ای نرو. " گفتم: " چرا؟ " گفت : "مجله را نگاه کن، عکس تو با لباس و شرت ورزشی هستش. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن و ببینن. " بعدش گفت : "چون بچه مسجدی هستی اینها را برات میگم. برو اعتقادات را قوی کن و بعدش برو دنبال فوتبال حرفه ای. " خداحافظی کرد و رفت. من خیلی جا خوردم. ابراهیم خیلی جدی بود. نشستم و کلی به حرفهاش فکر کردم. بعدها به سخنش رسیدم. زمانی که بچه های مسجدی و نماز خون که اعتقادات محکمی نداشتند و دنبال ورزش حرفه ای رفتن و به مرور بخاطر جوزدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند. ⏪ ادامه دارد...
قسمت4⃣1⃣ ✨ باربری ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود.یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: " آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما! " نگاهی به من کرد و گفت: " کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن می شم که هیچی نیستم. جلوی غرورم را می گیره! " گفتم: " اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت. " ابراهیم خندید و گفت: " ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم. " ⏪ ادامه دارد.... @Etr_Meshkat