eitaa logo
عطر مشکات
2.1هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
124 فایل
دراز شد سفرِ یارِ دور گشته‌ی ما... و دل بی‌تابانه نجوا می‌کند: أَیْنَ صٰاحِبُنٰا؟ 💔 هر روز؛ نجواى دلتنگی ماست... و هر اشک؛ زبان بی‌ قراری دلهاست 📿 ادمین: @admin_etr_meshkat 🌿 صفحه رسمی: @Etr_meshkat #موسسه_طلیعه_عطر_مشکات_همدان
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت5⃣1⃣ ✨ حوزه حاج آقا مجتهدی در سال 55 ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت دیگری بود که تقریباً کسی از آن خبر نداشت. یک پلاستیک مشكي در دست می‌گرفت که چند کتاب داخل آن بود و به سمت بازار می‌رفت. با موتور از سر خیابان رد می‌شدم که ابراهیم را دیدیم . پرسيدم: "کجا می ری داش ابرام؟" گفت: "می‌رم بازار" سوارش کردم و بین راه گفتم: "چند وقته این پلاستیک رو دستت می‌بینم چیه!؟" گفت: "هیچی کتابِ " بین راه سر کوچه نایب السلطنه پیاده شد و خداحافظی کرد. تعجب کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود. پس کجا داره می‌ره!؟ دنبالش آمدم تا اینکه رفت توی یک مسجد، من هم دنبالش رفتم و بعد در کنار یک سری جوان نشست و کتابش رو باز کرد. فهمیدم دروس حوزوی را می‌خواند، از مسجد آمدم بیرون.از پیرمردی که رد می‌شد سؤال کردم: "ببخشید، اسم این مسجد چیه؟" جواب داد: "حوزه حاج آقا مجتهدی" با تعجب به اطراف نگاه می‌کردم فکر نمی‌کردم ابراهیم طلبه شده باشد. روی دیوار حدیثی نوشته شده بود: "آسمانها و زمین و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش می‌کنند: علماء ،کسانی‌که به دنبال علم هستند و انسان‌های با سخاوت" پیامبر (ص) مواعظ العددیه ص 111 شب وقتی از زورخانه بیرون می‌رفتیم گفتم: "داش ابرام حوزه میری و به ما چیزی نمی‌گی" یکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد، انگار فهمید دنبالش آمده بودم. بعد خيلي آهسته گفت: "آدم حیفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم. همینطوری برای استفاده می‌رم اونجا ، عصرها هم می‌رم بازار ولی فعلاً به کسی حرفي نزن." تا زمان پیروزی انقلاب روال کاری ابراهیم به این صورت بود و پس از پیروزی انقلاب آنقدر مشغولیتهای ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی‌رسید... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 6⃣1⃣ ✨ پیوندالهی عصر یکی از روزهای قبل از انقلاب بود. ابراهیم از سر کار به خانه می‌آمد. وقتي وارد کوچه شد.یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختري جوان مشغول صحبت بود. آن پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت تا نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره همین ماجرا تکرار شد. ولی این بار تا می‌خواست از آن دختر خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. آن دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن و قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: "ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو و خانواده‌ات رو کامل می‌شناسم، تو اگر واقعاً این دختر رو می‌خواهی من با پدرت صحبت می‌کنم که..." آن جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: " نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، ببخشید و..." ابراهیم گفت: "نه! منظورم رو نفهميدي، ببین پدرت خونه بزرگی داره ،تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. ان شاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می‌خوای ؟" جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: "بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می‌شه" ابراهیم جواب داد: "پدرت با من، حاجی رو من می‌شناسم. آدم منطقی وخوبیه". جوان هم گفت: "نمی‌دونم چی بگم، هر چی شما بگی" بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از نماز مغرب و عشاء، ابراهیم داخل مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی هم پیدا بکند باید ازدواج بکند و گرنه اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان‌ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی هم حرفهای ابراهیم را تأیید می‌کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم. ابراهیم پرسید: "حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ بکنه و تو گناه نیفته اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟" حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: "نه!" فرداي آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود و آخر کوچه چراغانی شده بود، لبخند رضایت بخشي بر لبان ابراهیم نقش بسته بود. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می‌دانند. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت7⃣1⃣ ✨ بازگشت امام خمینی بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه یکی از بچه‌ها جلسه برقرار می‌کردیم تا در مورد برنامه‌ها هماهنگ باشیم. مدتی محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود و مدتی منزل مهدی و.... توی این جلسات از همه چیز خصوصاً مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث می شد. تا اینکه خبر بازگشت حضرت امام همه جا پخش شد. با هماهنگی انجام شده، مسئولیت یکی از تیم های حفاظت امام به ما سپرده شد و گروه ما در روز دوازده بهمن در یکی از خیابان های منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد. صحنه ورود خودرو حامل حضرت امام را فراموش نمی‌کنم، ابراهیم پروانه‌وار به دورشمع وجودی حضرت امام می‌چرخید . بلافاصله پس از عبور اتومبیل امام، بچه‌ها را جمع کردیم و همراه ابراهیم به سمت بهشت زهرا رفتیم. امنیت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شده بود. ابراهیم در کنار درب ایستاده بود ولی دل و جانش در بهشت زهرا بود آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانی بودند. ابراهیم به بچه‌ها مي‌گفت: "صاحب این انقلاب آمد، ما دیگر مطیع ایشون هستیم. هر چی امام بگه همون اجرا میشه". از آن روز به بعد ابراهیم دیگر خواب و خوراک نداشت .درايام دهه فجر چند روزي بود كه هيچكس از ابراهيم خبري نداشت تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم . بلافاصله سؤال كردم : "كجا بودي ابرام جون؟" مكثي كرد وگفت: "توي اين چند روز من هم با چند نفر ديگه تلاش مي‌كرديم تا مشخصات شهدائي روكه گمنام بودند پيداكنيم . چون كسي نبود كه به وضعيت شهدا توي پزشكي قانوني رسيدگي بكنه.. " اما در شب بیست و دوم بهمن ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابی محل و سربازان فراري برای تصرف کلانتری محل آماده شدند. آن شب، بعد از تصرف کلانتری با بچه‌ها مشغول گشت زنی در محل بوديم. صبح روز بعد خبر پیروزی انقلاب از رادیو سراسری پخش شد. ابراهیم چند روزی به همراه قاسم به مدرسه رفاه می‌رفت و جزء محافظین حضرت امام بود بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظین زندان بود .در اين مدت با بچه‌های کمیته در مأموریتهایشان همکاری داشت ولی رسماً وارد کمیته نشد... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت8⃣1⃣ ✨ جهش معنوی در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می‌شود که باعث رشد سریع معنوی آنان گردیده است. این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی بوده و حتی در مورد داستان حضرت یوسف (ع)خداوند می‌فرماید: « هرکس تقوا پیشه کند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید. خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‌کند » که نشان می‌دهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد. در ماههاي اول پس از پيروزي انقلاب، ابراهیم با همان چهره و قامت جذاب در حالی که کت و شلوار زیبائی می‌پوشید به محل کارش در شمال شهر می‌آمد. یک روز متوجه شدم ابراهیم خیلی گرفته و ناراحت است و کمتر حرف می‌زند، با تعجب به سمتش رفتم و گفتم: "داش ابرام چیزی شده ؟" گفت: "نه چیز مهمی نیست"، گفتم: "اگر چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم". کمی سکوت کرد و گفت: "چند وقته یه دختر بدحجاب تو این محله به من گیر داده و گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی کنم" کمی سکوت کردم و بعد یکدفعه خنده‌ام گرفت، ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: "خنده داره؟" گفتم: "داش ابرام با این تیپ و قیافه ای که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست!" گفت: "یعنی چی؟یعنی به خاطر تیپ و قیافه‌ام این حرف رو زده". گفتم: "شک نکن". روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار آمد، فردای آن روز با چهره ای ژولیده‌تر و حتی با شلوار کردی و دمپائی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد. ⏪ ادامه دارد.. @Etr_Meshkat
قسمت 9⃣1⃣ ✨ معلم_نمونه ابراهیم می‌گفت: "اگر قرار است انقلاب پایدار بمونه و نسل‌های بعدی هم انقلابی باشند باید توی مدرسه‌ها فعالیت کنیم. چون آینده مملکت به دست كساني سپرده مي‌شه که شرایط دوران طاغوت را كمتر حس كرده‌اند. " وقتی هم می‌دید اشخاصی که اصلاً انقلابی نیستند به عنوان معلم به مدرسه می‌روند خیلی ناراحت می‌شد و می‌گفت: "باید بهترین و زبده ترین نیروهای انقلابی توی مدارس و خصوصاً دبیرستان ها باشند". برای همین، کارکم دردسر را رها کرد و رفت سراغ کاری پر دردسر با حقوقی کمتر، اما به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد مادیات بود. می‌گفت: "روزی رسون، خداست. برکت پول مهمه وکاری هم که برای خدا باشه برکت داره". به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد. دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان ( منطقه 14 ) و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمائی محروم منطقه 15 تهران. تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد و از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمائی نرفت و حتی نمی‌گفت که چرا به آن مدرسه نمی‌رود. اما یک روز مدیر مدرسه راهنمائی آمد و شروع کرد با من صحبت کردن و گفت: "تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگرده مدرسه" گفتم: "مگه چی شده؟" کمی مکث کرد و گفت: "حقیقتش آقا ابراهیم از جیب خودش پول می‌داد به یکی از شاگرداش که هر روز زنگ اول برای کلاس ایشون نون و پنیر بگیره! آقای هادی نظرش این بود که اینها بچه‌های منطقه محروم هستند و اکثراً گرسنه میان سر کلاس ، بچه گرسنه هم درس رو نمی‌فهمه". ولی من بچگی کردم و با ایشان برخورد کردم و گفتم: "نظم مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها بکنی. آقای هادی هم از پیش ما رفته و بقیه ساعتهایش رو در مدرسه دیگری پرکرده حالا، هم بچه‌ها و هم اولیایشان ازمن خواسته‌اند که آقای هادی را برگردانم. همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می‌کنند.ایشان در همین مدت، برای بسیاری از دانش آموزان بی‌بضاعت و یتیم مدرسه وسائل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم." روز بعد با ابراهیم صحبت کردم و حرفهای مدیر مدرسه را به او گفتم ، اما فایده‌ای نداشت . چون وقتش را جای دیگری پر کرده بود. اما در دبیرستان ابوریحان ابراهیم نه تنها معلم ورزش ، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه‌ها بود. بچه‌ها هم که از پهلوانی‌ها و قهرمانی‌های معلم خودشان شنیده بودند، شیفته او بودند. چهره‌ای زیبا و نورانی، کلامی گیرا و رفتاری صحيح ، از او معلمی کامل ساخته بود. در کلاس داری بسیار قوی بود، به موقع می‌خندید و به موقع جَذَبه داشت. زنگهای تفریح را به حیاط مدرسه می‌آمد و اکثر بچه‌ها دور آقای هادی جمع می‌شدند. اولین نفر به مدرسه می‌آمد و آخرین نفر خارج می شد و همیشه در اطرافش پر از دانش‌آموز بود. در آن زمان که جریانات سیاسی خیلی فعال شده بود. ابراهیم بهترین محل را برای خدمت به انقلاب انتخاب کرده بود. فراموش نمي‌كنم ، تعدادي از بچه‌ها كه تحت تاثير گروه‌هاي سياسي قرار گرفته بودند را يكشب به مسجد آورد و يكي از دوستانش كه به مسائل روز مسلط بود دعوت كرد وجلسه پرسش و پاسخ به راه‌انداخت ، آن شب همه سوالات بچه‌ها جواب داده شد در حاليكه وقتي جلسه به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود. سال تحصیلی 59-58 آقای هادی به عنوان دبیر نمونه انتخاب شد. هر چندکه سال اول و آخر تدریس او بود. اول مهر 59 حكم استخدامي ابراهيم صادر شد ولي به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود. درآن سال مشغولیت های ابراهیم بسیار زیاد بود تدریس در مدرسه ، فعالیت در کمیته، ورزش باستانی وكشتي، مسجد و مداحی در هیئت و حضور در بسیاری از برنامه های انقلابی و...که برای انجام آنها به چند نفر احتیاج است... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت0⃣2⃣ ✨ تنبیه معنوی يكبار كه با ابراهیم صحبت مي‌كردم گفت: " وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم همیشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می‌خواندم. " پرسیدم: " چه نمازی؟! " گفت: " دو رکعت نماز مستحبي می‌خواندم و از خدا می‌خواستم که یک وقت تو مسابقه‌، حال کسی رو نگیرم. " اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود دوری ازگناه بود. او به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید. حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد. هر وقت هم می‌دید که بچه‌ها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت صلوات بفرست و يا به هر طریقی بحث را عوض می‌ کرد. هیچگاه از کسی بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نپوشید . بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد و زمانی هم که علت آن را سؤال می‌کردیم می‌گفت: " برای نفس آدم، این کارها لازمه." جعفر جنگروی تعریف می‌کرد که یکبار پس از هیئت نشسته بودیم و داشتیم با بچه‌ها حرف می‌زدیم. ابراهیم توی اتاق دیگری تنها نشسته بود و توی حال خودش بود. وقتی بچه‌ها رفتند.آمدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود. باتعجب ديدم هر چند لحظه یکبار سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می‌زند. يکدفعه گفتم: "چیکار می‌کنی داش ابرام ؟!" انگار تازه متوجه حضور من شده باشد از جا پرید و از حال خودش خارج شد و گفت: "هیچی، هیچی چیزی نیست". گفتم:"به جون ابرام ولت نمی‌کنم. برای چی سوزن زدی تو صورتت" مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم‌هائی که بغض کرده‌اند گفت: "سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه." آن زمان نمی‌فهمیدم که ابراهیم چکار می‌کند و این حرفش چه معنی دارد. ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان را می‌خواندم دیدم که آنها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه چنین تنبیه‌های برای خودشان داشته‌اند. از ديگر صفات برجسته شخصيت او اين بود كه از صحبت كردن با نامحرم بسيار گريزان بود. اگر مي‌خواست با زني نامحرم ،حتي از بستگان صحبت كند به هيچ وجه سرش را بالا نمي‌گرفت و به قول دوستانش : "ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت! " و چه زيبا فرمودند امام محمد باقر (ع) كه: "سخن گفتن با زنان نامحرم از تيرهاي شيطان است... " ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت1⃣2⃣ ✨تاثیر کلام من و ابراهیم شدیم بازرس سازمان تربیت بدنی. صبح یه روز ابراهیم گفت چکار می کنی؟ گفتم: " حکم انفصال از خدمت می زنم برای یکی ازروسای فدراسیون که گزارش شده برخورد خیلی نامناسبی با کارمندها به خصوص خانم ها دارد.حتی گفته اند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره.تازه همسرش هم حجاب نداره!" گفت: "خودت با این آقا صحبت کردی؟ " گفتم :" نه، همه می دانند چه جور آدمیه. " جواب داد: " نشد دیگه، فقط انسان دروغگو هر چه را که می شنود تایید می کند." عصر با ابراهیم رفتیم خونه اش. همان موقع آن آقا از راه رسید. خانمی که تقریبا بی حجاب بود از ماشین پایین شد و در را باز کرد. به ابراهیم گفتم: "دیدی این بابا مشکل داره." گفت: " باید صحبت کنم بعد قضاوت کن." ابراهیم رفت در زد و شروع به صحبت کرد. ابراهیم می گفت: " ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! می دانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند. یا اینکه وقتی شما مسئول کارمندان در یه اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نا مربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشید! شما قبلا تو رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط را بگیره!" بعد هم از انقلاب و خون شهدا و امام و از دشمنان مملکت گفت. آن آقا هم تایید می کرد. ابراهیم حکم انفصالش را نشان داد، طرف جا خورد. ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد. ابراهیم گفت:" دوست عزیز به حرفهای من فکر کن! بعد خداحافظی کردیم." گفتم :" آقا ابرام خیلی قشنگ حرف زدی، روی منم تاثیر داشت. " خندید و گفت: " ای بابا ما چکاره ایم. فقط خدا، همه اینها را خدا به زبانم انداخت. ان شاء الله که تاثیر داشته باشد. بعدش گفت چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تاثیر ندارد. " یکی دو ماه بعد گزارش جدیدی آمد، جناب رییس بسیار تغییر کرد. حتی خانم این آقا با حجاب به محل کار مراجعه می کرد. ابراهیم را دیدم و گزارش را دادم به دستش. منتظر عکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت خدا روشکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من شک نداشتم اخلاص ابراهیم کار خودش را کرد. کلام خالصانه او آقای رییس فدارسیون را متحول کرد. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 2⃣2⃣ ✨رسیدگی به مردم در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: " موتور آوردی؟ " گفتم: " آره چطور!؟ " گفت: " اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه. " تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت،تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. همه وسایل را تحویل داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: " داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! " گفت: " آره چطور مگه!؟ آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: " بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! " همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: " مسلمون ها را کسی هست کمک کنه. " تازه ، کمیته امداد هم راه افتاده ، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی را ندارند. با این کار ، هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم می شه. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت 3⃣2⃣ ✨نماز محور همه فعالیت هایش نماز بود. ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند . بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می کرد. ابراهیم حتی قبل از انقلاب، نماز های صبح را در مسجد و به جماعت می خواند.بهترین مثال آن، نماز در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان می رسید، ورزش را قطع می کرد و نماز جماعت را برپا می نمود. یکبار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود. ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخوندم و خوابیدم. به محض اینکه خوابم برد، در عالم رویا پدرم را دیدم. درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبری من ایستاد و برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خوای پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت4⃣2⃣ ✨پیام امام تابستان 58 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مسجد سلمان داخل خیابان هفده شهریور ایستاده بودم. داشتم با ابراهیم حرف می‌زدم که یکدفعه یکی ازدوستان با عجله آمد و گفت: "پیام امام رو شنیدید! " با تعجب پرسیدیم: "نه! مگه چی شده ؟" گفت: "امام دستور دادند به کمک بچه‌های کردستان بروید و اونها رو از محاصره خارج کنید" هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که محمد شاهرودی آمد و گفت : "من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی داریم حركت مي‌كنيم سمت کردستان. ابراهیم گفت: "ما هم هستیم" و بعد رفتیم تا آماده حرکت بشیم. عصر بود که تقریباً یازده نفر با یک ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم. یک دستگاه تیربار ژ3 و چهار قبضه اسلحه و چند تا نارنجک کل وسائل همراه ما بود. خيلي از جاده‌ها بسته بود و چند جا مجبور شديم از جاده خاكي برويم. اما به هر حال فردا ظهر رسیدیم به سنندج و از همه جا بی خبر وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم . ابراهیم که کنار درب جلو نشسته بود پیاده شد که آدرس مقر سپاه را سؤال بکند. همین که پیاده شد داد زد و گفت: "بی دین اینها چیه که می‌فروشی؟ " من هم نگاه کردم و دیدم کنار دکه چند ردیف مشروبات الکلی چیده شده، ابراهیم بدون مکث اسلحه رو مسلح کرد و به سمت بطری‌ها شلیک کرد. بطری‌های مشروب خرد شد و روی زمین ریخت، بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه که خیلی ترسیده بود و گوشه دکه، خودش را مخفی کرده بود. کمی به چهره او نگاه کرد و خیلی آرام گفت: "پسر جون، مگه مسلمون نیستی. این نجاست ها چیه که می‌فروشی، مگه خدا تو قرآن نمی‌گه: این کثافت‌ها از طرف شیطونه، از اینها دور بشین" (اشاره به آیه 90 مائده) جوان سرش را به علامت تأیید پائین آورد و مرتب می‌گفت غلط کردم، ببخشید. ابراهیم كمي با آن جوان صحبت كرد و بعد، او را آورد بیرون و گفت: "جوون، مقر سپاه کجاست؟" او هم آدرس را نشان داد و ما رفتیم.... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت6⃣2⃣ ✨محضر بزرگان سال اول جنگ بود . به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت ميدان سر آسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم هم عقب موتور نشسته بود . از یکی از خیابانها که رد شدیم ابراهیم یکدفعه گفت: "امیر وایسا!" من هم سریع آمدم کنار خیابان و گفتم: "چی شده؟ " گفت: "هیچی ، اگه وقت داری بریم ديدن یه بنده خدا "، من هم گفتم: "باشه ،کار خاصی ندارم". بعد با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم، چند بار یا الله گفت و وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند .پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالاي مجلس بود. من هم به همراه ابراهیم سلام كرديم و در یک گوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها که تمام شد رو کرد به ما و با چهره‌اي خندان گفت: "آقا ابراهیم راه گم کردی، آقا چه عجب اینطرف ها!" ابراهیم سر به زیر انداخته بود و گفت: "شرمنده حاج آقا ، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم". همینطور که صحبت می‌کردند فهمیدم این حاجی، ابراهیم را خیلی خوب می‌شناسد، حاج آقا کمی با دیگران صحبت کردند و وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: "آقا ابراهیم ما رو يه كم نصیحت کن" ابراهیم که از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید، خواهش می‌کنم اینطوری حرف نزنید" و بعد از چند لحظه سکوت گفت: "ما اومده بودیم که شما رو زیارت کنیم و ان شاءالله تو جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم" و بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. بین راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به این بابا یه نصحیت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره که" باعصبانیت گفت: "چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی ؟" گفتم: "نه !راستي کی بود ؟" جواب داد: "این آقا یکی از اولیای خداست که خیلی ها نمی‌شناسنش، ایشون حاج ميرزا اسماعیل دولابی بودند". سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختندو تازه با خواندن كتاب طوبای محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده است. البته ابراهیم از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل در ارتباط بود. زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می ‌کردنداز وجود ایشان بهره‌های فراوانی برد. شهيدان بهشتي ومطهري راالگوي كامل مي‌دانست. ابراهیم در مورد امام‌ خمینی هم خیلی حساس بود . نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت و می‌گفت: "در بین بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام رو نداشته". هر وقت پیامی از امام راحل پخش می شد، خیلی با دقت گوش می‌کرد و می‌گفت: "اگر دنیا و آخرت می‌خواهیم باید حرفهای امام رو گوش کنیم... " ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
قسمت7⃣2⃣ ✨حلال مشکلات از پیامبر (ص) سوال شد: «کدامیک از مومنین ایمانی کامل تر دارند؟فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند.» سردار محمد کوثری می گوید: به ابراهیم گفتم؛ حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا بگیر. در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟ گفتم آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس می نویسم، تهران رفتی حقوقم را در این خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند. ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسید: آقا ابرام چی شده!؟ اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد! ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat