#سلام_بر_ابراهیم
قسمت9⃣3⃣
✨پول با برکت
از جبهه برمی گشتم.وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!؟
سراغ کی برم؟به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خونه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم! در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم.
وقتی خواست برود اشاره کرد:
" حقوق گرفتی؟! گفتم نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست. دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد."
گفتم:
" به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری. "
گفت:
" این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. "
بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و رفت. آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی ازلحاظ مالی نداشتیم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 0⃣4⃣
✨حضور بنی صدر و آیه الله خامنه ای
يك روز صبح اعلام كردند كه بنيصدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد و ابراهيم و جواد و چند نفر از بچهها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. در ميان فرماندهان نظامي كه با ظاهري آراسته منتظر بنيصدر بودند
چهره بچههاي اندرزگو خيلي جالب بود كه با همان شلوار كردي و قيافه هميشگي به استقبال بنیصدر آمده بودند. هر چند هدفشان چيز ديگري بود و ميگفتند: "ما ميخواهيم با اين آدم صحبت كنيم ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ رو اداره ميكنه و... "
هر چند آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هليكوپتر به كرمانشاه نميآيد.
مدتي بعد حضرت آيتالله خامنهاي به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند. ابراهيم تمام بچهها را به همراه خود آورد و با همان ظاهر ساده و بيآلايش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم يكيك ایشان را در اغوش میگرفتند و میبوسیدند.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 1⃣4⃣
✨چفيه
با هم رفتيم بازار. پس از گذشتن از چند دالان وارد يكي از مغازهها شديم. صاحب مغازه از پيرمردهاي قديمي بازار بود كه وضع مالي خوبي هم داشت. ابراهيم را خوب ميشناخت وحسابي او را تحويل گرفت. پس از حال واحوالپرسي ابراهيم شروع به صحبت كرد و گفت: حاجي براي بچههاي جبهه يك مقدار وسايل ميخواستيم. بعد هم كاغذي را از جيب در آورد و به حاجي داد. حاجي پرسيد: غير از اينها كه نوشتي چيز ديگري هست كه احتياج باشه ابراهيم جواب داد: حاجي، بچهها توي جبهه خيلي كارها و فداكاريها دارند. هيچ نيتي هم ندارند جز رضاي خدا، اما براي اينكه براي آيندهها بمونه ومردم بدونند كه چه فداكاريهائي انجام دادند احتياج به يك دوربين فيلمبرداري داريم. غير از آن هم به تعداد زيادي چفيه احتياج داريم. شخص ديگري كه در كنار حاجي نشسته بود گفت: حالا دوربين يه چيزي، اما چفيه ديگه چيه، مگه شما ميخواين مثل آدماي ولگرد دستمال گردن بندازين. ابراهيم با آرامي گفت: چفيه دستمال گردن نيست. وقتي رزمنده وضو ميگيره چفيه حوله است وقتي ميخواد نماز بخوانه سجاده است وقتي مجروح ميشه براي بستن زخمه وخيلي استفادههاي ديگه داره. فرداي آنروز وقتي ابراهيم عازم منطقه بود يك وانت چفيه جلوي درب خانه بود. يك دستگاه دوربين پيشرفته و مقداري وسائل ديگر هم برايش آماده شده بود. درآن زمان فقط تعداد بسيار كمي از رزمندهها كه بيشتر عرب بودند از چفيه استفاده ميكردند و اين چفيهها اولين بار در سال1360 بين رزمندگان توزيع شد. هر چند ابراهيم هميشه از چفيه عربي بلند استفاده ميكرد وتا زمان شهادت هميشه همراهش بود.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت2⃣4⃣
✨دوست
در يكي از عملياتهاي نفوذي در منطقه گيلان غرب يكي از رزمندگان شجاع به نام ماشاءالله عزيزي در حال عبور از ميدان مين به علت انفجار، به سختي مجروح شد و همان جا افتاد. دشمن در نزديكي او سنگر ديدهباني داشت و آن منطقه در تيررس كامل دشمن بود. هيچكس اميدي به زنده ماندن او نداشت. ساعاتي بعد ابراهيم با استفاده از تاريكي شب و با شجاعت به سراغ او رفت تا بتواند پيكر او را به عقب منتقل كند.ولي با تعجب مشاهده كرد كه بدن بيجان او خارج ازميدان مين در محل امني قرار دارد. ابراهيم او را به عقب منتقل كرد. در راه بازگشت بود كه متوجه شد ماشاءالله هنوز زنده است و او را سريع به بيمارستان رساند. بعدها زنده ياد عزيزي در دست نوشتههايش آورد كه: "وقتي در ميدان مين بيهوش روي زمين افتاده بودم چهرهاي نوراني را مشاهده كردم كه بالاي سرم آمد و سرم را به زانو گرفت و دست نوازشي بر سرم كشيد . بعد هم مرا از محدوده خطر خارج كرد و فرمودند: يكي از دوستان ما ميآيد و تو را نجات خواهد داد" لحظاتي بعد احساس كردم كسي مرا تكان ميدهد و بعد مرا روي دوش قرار داد و حركت كرد. وقتي هم به هوش آمدم متوجه شدم بر روي دوش ابراهيم قرار دارم. از آن جهت ماشاءالله خيلي به ابراهيم ارادت داشت. بعد از شهادت ابراهيم بود كه ماجراي آن شب را براي ما تعريف كرد و گفت آن جمال نوراني از ابراهيم به عنوان دوست ياد كرد. ماشاءالله عزيزي از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شجاعانه در جبههها و همه عملياتهاحضور داشت و پس از آن درسانحه رانندگي به رحمت ايزدي پيوست.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 3⃣4⃣
✨ماجرای مار
آقا ابراهیم میگفت : در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی . نیمه شب بود و ما نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم . هوا روشن شد .مشغول تکمیل شناسایی مواضع دشمن شدیم . همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم .نفس در سینه حبس شده بود هیچ کاری نمی شد انجام دهیم . اگر به مار شلیک می کردیم عراقی ها ما را می دیدند . مار هم به سرعت به سمت ما می آمد فرصت تصمیم گیری نداشتیم.
آب دهانم را فرو دادم در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم گفتم:بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه (س) قسم دادم !
زمان به سختی می گذشت چند لحظه بعد جواد زد به دستم . چشمانم را باز کردم با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده.!!
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت4⃣4⃣
✨ولی نعمتان
ابراهيم در دوران نقاهت و زماني كه در تهران حضور داشت پيگير مسائل آموزش و پرورش بود و در دورههاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت را در همان دوران كوتاه انجام داد. يك روز ابراهيم را ديديم كه با عصای زير بغل از پلههاي اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين ميرود. آمدم جلو و سلام كردم و گفتم:"آقا ابرام چي شده؟ اگه كاري داري بگو من انجام ميدم". گفت: "نه كار خودمه" و بعد چند تا اتاق رفت و امضا گرفت و كارش را تمام كرد. وقتي ميخواست از ساختمان خارج شود پرسيدم: "اين برگه چي بود كه اينقدر به خاطرش خودت رو اذيت كردي؟" گفت: "يه بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره.كار اون رو انجام دادم" پرسيدم: "از بچههاي جبهه است ؟" گفت: "نميدونم، فكر نكنم. اما از من خواست براش اين كار رو انجام بدم. من هم ديدم اين كار از دست من ساخته است براي همين اومدم دنبال كارش". بعد ادامه داد: "آدم هر كاري كه ميتونه بايد براي بندههاي خدا انجام بده، علي الخصوص اين مردم خوبي كه داريم، هر كاري كه از دستمون بَر بياد بايد براشون انجام بديم. نشنيدي كه حضرت امام فرمود: مردم ولي نعمت ما هستند. "
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت5⃣4⃣
✨امام جماعت
تقريباً در محل ابراهيم را همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش ميشد. هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچههايي كه از جبهه ميآمدند قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند. يك روز صبح كه امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود. مردم به اصرار ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتي حاج آقا مطلع شد خيلي خوشحال شد و گفت: "بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم."
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت6⃣4⃣
✨ خدمت به خلق
يك روز ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه ميرفت چند دفعهاي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت، رفتم جلو و پرسيدم:
"چيزي شده آقا ابرام؟"
اول جواب نميداد ولي با اصرار من گفت:
"هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندههاي خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده بود مشكلش را حل ميكرديم اما امروز از صبح تا حالا كسي به من مراجعه نكرده. ميترسم نكنه كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت رو از من گرفته باشه "...
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت7⃣4⃣
✨ رضای خدا
از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولا کسی از کارهایش مطلع نمی شد . بجز کسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می کردند . اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی زد . همیشه هم این نکته را اشاره
می کرد که :
" کاری که برای رضای خداست گفتن ندارد.. "
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 8⃣4⃣
✨ ابو جعفر اسیر عراقی
نزدیک ارتفاعات بودیم.با رضا گودینی و جواد افراسیابی و بقیه به سرعت می دویدم. یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت تپه خارج شد و به سمت ما آمد!فرصت تصمیم گیری نداشتیم. به سمت جیپ شلیک کردیم. لحظاتی بعد بالای سر جنازه های عراقی رفتیم. دو افسر عراقی کشته شده بودند. یکی از آنها هم تیر خورده بود.اما هنوز زنده بود. خواستم با شلیک گلوله ای او را بزنم. اما ابراهیم هادی مانع شد.با تعجب گفت:
" چه می کنی؟! او الان اسیر است. ماحق کشتن او را نداریم."
بعد هم کار عجیبی کرد! شنیده بودم ابراهیم قهرمان کشتی بوده و بدنش خیلی قوی است اما نمی دانستم تا این حد! سرباز عراقی را روی دوش خود قرار داد. بعد به همراه هم از کوهستان عبور کردیم. در راه زخمهای او را بست. اسیر عراقی موقع نماز صبح با ما نماز جماعت خواند.بعد شروع به صحبت کرد:
" من ابوجعفر بی سیم چی قرارگاه لشگر چهارم عراق، شیعه و ساکن کربلا هستم و ... "
صبح به گیلان غرب رسیدیم. چند روزی ابوجعفر پیش ما بود. ابراهیم مانند یک دوست با او برخورد می کرد. با ما هم غذا بود و ... بعد هم او را بردند. فراموش نمی کنم.
" ابوجعفر " گریه می کرد. می گفت:
" خواهش می کنم مرا نبرید! می خواهم بمانم و کنار شما با بعثی ها بجنگم! "
مدتی بعد از فرماندهی سپاه آمدند و از ابراهیم تشکر کردند. اطلاعاتی که این اسیر عراقی به آنها داده بود بسیار با ارزشمند و مهم بود.🀼
سال بعد خبر رسید که بچه ها ابوجعفر را در تیپ بدر دیده اند. او همراه تعدادی دیگر از اسرا به جبهه آمده بود تا با بعثی ها بجنگند! بعد از عملیات به سمت مقر تیپ بدر رفتیم.
گفتم:
" اگر شد ابوجعفر را به گروه خودمان بیاوریم."
قبل از ورود به مقر عکس شهدا را به روی دیوار نگاه می کردیم. دقایقی بعد قبل از اینکه وارد ساختمان شویم برگشتیم! در میان تصاویر شهدای آخرین عملیات ، ابوجعفر را دیدم. او هم به جرگه شهدای گمنام پیوسته است.
⏪ ادامه دارد....
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 9⃣4⃣
✨ برخورد با اسیر (۱)
ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند و در آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راهاندازي كردند. يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح ديدم كه بچهها به دنبال ابراهيم ميگردند. با تعجب پرسيدم: "چي شده؟"
گفتند:
"از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست!"
من هم به همراه بچهها سنگرها و مواضع ديدهباني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود. ساعتي بعد وقتي هوا در حال روشن شدن بود بچههاي ديدهبان گفتند:
"از داخل شيار چند نفر دارن به اين طرف ميان!"
اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديدهباني رفتم و با بچهها نگاه كرديم. با تعجب ديدم سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما ميآيند و پشت سر آنها هم ابراهيم و يكي ديگر از بچهها قرار داشتند. در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه فقط يك نفر ديگر چنين حماسهاي آفريده باشد. آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود و حتي تعدادي از رزمندهها اسلحه نداشتند. يكي از بچهها كه خيلي ذوق زده شده بود آمد جلو و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت:
" عراقي مزدور! "
يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم در حالي كه از كنار ستون اسرا جلو ميآمد روبروي آن جوان ايستاد و يكي يكي اسلحهها را از روي دوشش به زمين گذاشت و بعد فرياد زد:
"برا چي زدي تو صورتش؟!"
آن جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: "مگه چي شده اون دشمنه"
ابراهيم خيرهخيره به صورتش نگاه كرد و گفت:
"اولاً اون دشمن بود، اما الان اسيره. در ثاني اينها اصلاً نميدونن براي چي با ما ميجنگن حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟"
آن رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت:
"ببخشيد، من يه خورده هيجاني شده بودم. بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي رو بوسيد و معذرتخواهي كرد".
اسير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شده بود. از نگاه متعجب اسير، خيلي حرفها را ميشد فهميد...
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 0⃣5⃣
💫 چم امام حسن(ع)
براي يكي از مأموريتها تعدادي از بچههاي زبده از جمله ابراهيم و جواد افراسيابي ورضا دستواره و رضا چراغي و چهار نفر دیگر انتخاب شدند. به اندازه یک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم و سلاح و مواد منفجره ومين ضد خودرو را هم به تعداد كافي در كوله پشتي ها بسته بندي كرديم و حركت كرديم.
از ميان كوههاي صعبالعبور منطقه عبور كردیم. بعد هم از رودخانه عبور کردیم و به منطقه چم امام حسن(ع) كه محل استقرار يك تيپ ارتش عراق بود وارد شدیم. مشغول تهيه نقشه از موقعيت استقرار نيروهاي عراقي شديم. سه روز در آن منطقه بوديم.
عصر بود كه به سمت مواضع نيروهاي خودي برگشتيم. هنوز زياد دور نشده بوديم که متوجه شديم چند دستگاه تانك و خودرو دشمن به همراه نيروهاي پياده مشغول تعقيب ما هستند. ماهم با عبور از داخل شيارها و لابهلاي تپهها خودمان را به رودخانه امام حسن (ع)رسانديم. با عبور از رودخانه، ديگرتانكهاي دشمن نتوانستند مارا تعقيب كنند.مشغول استراحت شديم.دقايقي بعدازدور صداي هليكوپتری شنيده شد. فكر اين يكي را نكرده بوديم.ابراهيم بلافاصله تمام نقشه هارا داخل يك كولهپشتي ريخت و تحويل رضا دستواره داد و گفت:
"من و جواد مي مانيم شما سريع حركت كنيد".
كاري نميشد كرد،خشابهاي اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با ناراحتي از آنها جدا شديم وحركت كرديم. از دور ميديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض ميكنند و با ژ3 به سمت هلي كوپتر تيراندازي ميكنند.دو ساعت بعد ما به ارتفاعات رسيدم. ديگر صدايي نمي آمد. يكي از بچهها كه خيلي ابراهيم را دوست داشت گريه ميكرد. ما هيچ خبري از آنها نداشتيم و نميدانستيم زنده هستند يا نه.يادم افتاد ديروز كه بيكار داخل شيارها مخفي بوديم ابراهيم با آرامش خاصي لغتهاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش ميداد. آنقدر آرامش داشت كه اصلاً فكر نميكرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفتهايم.
بعضي از بچهها هم كه از آرامش ابراهيم كلافه شده بودند ميگفتند: "بابا، تونمي دوني كجا هستي؟ هركي جاي تو بود صِداش درنمياومد و كلي ميترسيد".
ابراهيم هم ميگفت: "و جعلنا خوندم، ان شاءالله مشكلي پيش نمياد" تازه وقتي هم موقع نماز شد ميخواست با صداي بلند اذان بگوید كه با اصرار بچهها خيلي آرام اذان گفت و بعد با حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد. ابراهيم شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه بچهها خارج ميكرد.حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را ديديم ساعتها میگذرد، به محل قراررسيديم.
چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از ابراهيم و جواد نبود. آماده حركت شديم كه از دور صدايي آمد اسلحهها را مسلح كرديم و نشستيم چند لحظه بعد، ازصداها متوجه شديم آنها ابراهيم و جواد هستند. نقشههاي به دست آمده از اين عمليات نفوذي در حمله بسیار کارساز بود. فردا ظهر با رضا رفتيم پيش ابراهيم و گفتم:
"داش ابرام ديروز وقتي هلي کوپتر آمد چکار کردید: " گفت: خدا کمک کرد. "
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat