eitaa logo
عطر مشکات
2.1هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
124 فایل
دراز شد سفرِ یارِ دور گشته‌ی ما... و دل بی‌تابانه نجوا می‌کند: أَیْنَ صٰاحِبُنٰا؟ 💔 هر روز؛ نجواى دلتنگی ماست... و هر اشک؛ زبان بی‌ قراری دلهاست 📿 ادمین: @admin_etr_meshkat 🌿 صفحه رسمی: @Etr_meshkat #موسسه_طلیعه_عطر_مشکات_همدان
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊 (ع)📜 🌹 💚 💚 🌷شیخ طوسى او را از اصحاب امام حسین علیه ‏السلام ذكر كرده است كه در كربلا با آن حضرت شهید شد. از ربیع الابرار زمخشرى نقل شده است كه حسنیه جاریه امام حسین علیه ‏السلام بود كه او را از نوفل بن حارث خریدارى كرده بود سپس او را به مردى به نام سهم تزویج كرد و از او منحج متولد شد، و مادرش حسنیه در خانه امام سجاد علیه‏ السلام خدمت مى‏ كرد، چون امام حسین علیه ‏السلام به سوى عراق آمد منحج نیز به همراه مادرش به كربلا آمد و در كربلا در آغاز جنگ به شهادت رسید. .... 📕 تنقیح المقال، 3/247. 🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴 @Etr_Meshkak 🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊
🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊 (ع)📜 🌹 💛 💛 کردوس بن زهیر بن حرث تغلبی، منسوب به قبیله تغلب بود، از این رو در کتاب ابصار العین نام او در شمار شهدای تغلبی آمده است. در وقعة صفین نیز از وی با عنوان «پسر رئیسِ قبیله تغلب» یاد شده است. نام‌های دیگری همچون کرش و کردوش برای او ذکر شده، همچنین پدرش را «عبدالله بن زهیر» نیز گفته‌اند. 🏴 🌸کردوس در کوفه زندگی می‌کرد، پس از ورود امام حسین(ع) به کربلا، به همراه برادرانش قاسط و مقسط شبانه به سپاه او پیوست و در روز عاشورا به شهادت رسید. 💓در زیارت الشهدا، از او و برادرش قاسط با عبارت «السلام علی قاسط و کردوس إبنی زهیر التغلبیین»» به عنوان شهدای کربلا یاد شده است. ..... 📕ابن مشهدی، محمد بن جعفر، المزار الکبیر، تصحیح جواد قیومی اصفهانی، قم، دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، چاپ اول، ۱۴۱۹ق. 📘حسینی حائری شیرازی، سیدعبدالمجید ، ذخیرة الدارین فیما یتعلق بمصائب الحسین علیه‌السلام و اصحابه، قم، نشر زمزم هدایت، بی‌تا. 🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴 🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊 @Etr_Meshkat
🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊 (ع)📜 🌹 ❤️ ❤️ عبدالله بن عُمَیر کَلبی(شهادت ۶۱ق) از شهدای کربلا است. او به همراه همسرش ام وهب، شبانه خود را از کوفه به سپاه امام حسین(ع) رساند. بنا بر گزارش طبری، عبدالله بن عمیر، دومین شهید کربلا روز عاشورا بود. همسرش ام‌وهب نیز نخستین زنی بود که در واقعه کربلا به شهادت رسید. 🍃 🥀عبدالله بن عمیر از قبیله بنی‌عُلَیم بود. برخی گزارش‌های تاریخی مربوط به وَهْب بن وهب یا همان وهب بن عبدالله کلبی مشابهت‌ها و مشترکاتی با متون مربوط به عبد اللّه بن عُمَیر دارند و همین باعث شده تا برخی محقّقان، این دو را یکی نفر بدانند و اساسا وَهْب بن وَهْب را فاقد وجودِ خارجی تلقی کنند. لیکن علاوه بر مشابهت‌هایی که در روایات تاریخی درباره این دو فرد آمده، تفاوت‌های قابل توجهی نیز بینشان وجود دارد. بنا بر این دو نفر بودن آن‌ها بعید نیست، به ویژه مسیحی بودن وَهْب که در برخی منابع آمده، با عبد اللّه بن عُمَیر که از یاران نامی امام حسین(ع)بوده است، به هیچ وجه، قابل جمع نیست. (ع)💫 🌹به گزارش ابومخنف هنگامی‌که سپاه کوفه در نخیله آماده جنگ با امام حسین می‌شد. عبدالله با آنها برخورد کرد و از آن‌ها ماجرا را پرسید. آنها گفتند: به جنگ حسین بن علی می‌رویم. او گفت: به خدا سوگند من مشتاق جنگ با مشرکان بودم، و امیدوارم ثواب پیکار با اینان که قصد جنگ با پسر دختر پیامبرشان را دارند، از ثواب جنگ با مشرکان کمتر نباشد. وی نزد همسرش رفت و او را از قصد خویش آگاه کرد. ام وهب گفت: خداوند تو را به راهی نیکو هدایت کرده، چنین کن و مرا نیز با خود ببر. پس شبانه همراه همسرش بیرون رفت و به امام حسین(ع) پیوست. ◾️ ◾️ 🏴در روز عاشورا که عمر سعد با پرتاب تیری به سوی اردوگاه امام حسین(ع) جنگ را آغاز کرد؛ «یسار» غلام آزاد شده زیاد بن ابی‌سفیان و «سالم» غلام آزاد شده عبیدالله بن زیاد به میدان آمدند و هماورد طلبیدند. حبیب بن مظاهر و بریر بن خضیر از جا برخاستند؛ اما امام حــ❤️ـسین(ع) به آن دو اجازه میدان نداد. عبدالله بن عمیر با اجازه امام به میدان رفت، از او پرسیدند: کیستی. او خود را معرفی کرد. گفتند: ما تو را نمی‌شناسیم. زهیر یا حبیب یا بریر به مبارزه ما بیایند. او به یسار که جلوتر ایستاده بود گفت: هیچ یک از اینان به جنگ تو نمی‌آید مگر اینکه از تو بهتر است. سپس به او حمله کرد و او را از پا درآورد. در همین حال، «سالم» به سوی او حمله کرد. یاران امام حسین(ع) فریاد زدند تا عبدالله از حمله او آگاه شود ولی عبدالله متوجه نشد، سالم به او ضربه‌ای زد. عبدالله با دست چپ جلو ضربه را گرفت و انگشتانش قطع شد. سپس عبدالله بر او حمله برد و با ضربه‌ای او را به قتل رساند ✨ 💥همسرش ام‌وهب عمودی برداشت و به سوی او رفت. عبدالله می‌خواست او را به سوی خیمه برگرداند ولی او لباس شوهرش را گرفته بود و می‌گفت: تو را رها نمی‌کنم تا همراه تو به شهادت برسم. در این هنگام امام حسین(ع) او را صدا زد و فرمود: «خدا از جانب اهل بیت به شما جزای خیر دهد. برگرد (خدا تو را رحمت کند) و نزد زنان بنشین که جنگیدن بر زنان واجب نیست.» پس او نزد زنان بازگشت. ◾️ پیش از ظهر عاشورا، شــ👿ـمر بن ذی‌الجوشن که فرمانده جناح چپ سپاه کوفه بود، با افراد تحت فرمان خود به سپاه امام هجوم بردند. در این حمله هانی بن ثبیت و بکیر بن حی تیمی عبدالله بن عمیر را به شهادت رساندند. بنا بر گفته طبری، او شهید کربلا بود. 🥀 💫پس از شهادت عبدالله، همسرش ام وهب خود را به بالین او رساند و در حالی‌که سر و صورت عبدالله را پاک می‌کرد رســ👺ـتم غلام شـ👹ـمر بن ذی الجوشن به دستور شمر او را به شهادت رساند. گفته‌اند او زن شهید در واقعه کربلا بود. .... 📗طبری، تاریخ الامم و الملوک، ۱۳۸۷ق، ج۵، ص۴۲۹. 📕 ری‌شهری، دانشنامه امام حسین(ع)، ۱۳۸۸، ج۶، ص۳۸۲-۳۸۳. 📘 طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ۱۳۸۷ق، ج۵، ص۴۲۹. و.... 🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴 🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊●●🕊 @Etr_Meshkak
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 💠 در فرازی از زیارت جامعه دربارهٔ پیشوایان پاک آمده است: «و اقمتم الصلاة و شما نمازگزاردید.» و همچنین در زیارت امام حسین «علیه السلام» که ویژه آن حضرت است آمده است: «و اقم الصلاة و تو نمازگزار دی» حسین علیه السلام در روز عاشورا نمازگزارد که تنها ویژهٔ اوست.او در آن روز حماسه‌ساز، چهار گونه نماز گذارد. : ⚜نماز وداع بود که شب پیش از شهادتش و آنگاه که از یزیدیان مهلت خواسته بود بر با داشت. : 🍂 نماز خوفی بود در ظهر سوزان عاشورا و در زیر باران تیرها با تنی چند از یاران وفادارش برپا داشت و این نماز خوف با نماز آن حضرت در منزلگاههای «عسفان و «ذات الرقاع» و «بطن النخل» تفاوت داشت. نماز امام حسین علیه السلام در روز در ظهر عاشورا شکسته بود ولی یارانش از نماز شکسته نیز کوتاه تر نماز گزاردند؛ چرا که در میانهٔ نماز تیر بر پیکراشان فرونشست و جانشان را به ملکوت برد. : جان امام حسین علیه السلام که رمز و راز کردار و گفتار و چگونگی نماز آن حضرت «کتاب الصلواة» آمده است. ... 🏴 @Etr_Meshkat 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
عطر مشکات
 💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 #داستان_انکه_دیرتر_آمد ✅قسمت👈اول من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اه
 💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈دوم تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود. احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. انگار تمام آب بدنم بخار شده بود. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود چشمانم سیاهی می رفت. به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم. تا چشم کار می کرد بیابان بود و بس. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی. احمد آهی کشید و روی زمین نشست کفش هایش را در آورد تا شن هایداغ را از آن بتکاند گفتم: « نشین که پوستت می سوزد » گفت: « تو هم با این خبر گرفتنت! »گفتم: « تقصیر من چیست؟ هرچه شنیدم گفتم. » خودم هم از خستگی نشستم. داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.گفتم: « آخ سوختم »گفت: « بسوز! هرچه می کشم از بی فکری توست. »مشتی شن به طرفم پراند. گفتم: « چرا این طوری می کنی؟ اصلا این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم. » و برای اینکه کارش را تلافی کنم. گفتم: « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند» دندان قروچه ای کرد و گفت: « پررویی می کنی؟ به حسابت می رسم. » تا بجنبم، پرید روی سرم. احمد از من درشت تر و قلدرتر بود، برای همین قبل از آن که بر من مسلط شود، زانویم را به سینه اش زدم و اورا به کناری پرت کردم. احمد پیش از آن که پرت شود ، یقه ام را چسبید، در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم. نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم می چرخد و دیگر چیزی نمی فهمیدم. 📚برگرفته از کتاب نجم الثاقب 💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨ @Etr_Meshkat
عطر مشکات
 💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 #داستان_انکه_دیرتر_آمد ✅قسمت👈دوم تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر
✨💠✨💠✨💠✨ ✅قسمت👈سوم به تکان های آرامی به هوش آمدم. انگار سوار شتر راهواری بودم که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر ، عجب کجاوۀ نرمی داشت. کم کم حواسم سر جاش آمد. کجاوۀ نرم، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد. چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود . نفسش مقطع و مشت گردنش خیس عرق بود. آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش می رفتیم. شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم تا بر ان شانه های نرم و مهربان حمل شوم. فکر شن های داغ و سوزش پاها کافی بود که به خواسته شیطان تن دهم. سایه مان مثل حیوانی عجیب اما با وفا همراهمان می آمد. چشمم که به سایه احمد می افتاد، دلم آتش گرفت.دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می کشید. عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت: « خوبی؟ »سر تکان دادم که خوبم. لبخند زد و گفت: « اذیت شدی؟ » حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. نمی دانم مرا چقدر راه بر دوش حمل کرده بود، اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود. چفیه اش را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خود فشردم و گفتم: « حلالم کن » به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب شده بود.گفت: «‌طاقت بیاور. » مرگ پیش رویم بود. گریۀ مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرز انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟گرگ ها، اگر نیمه جان خوراک گرگ ها شویم، زنده زنده خورده می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم. از نگاهم به منظورم پی برد.گفت: « نترس، بالاخره به یه جایی می رسیم. » گفتم: « کاش زودتر بمیریم. »لب گزید. گریه اش گرفت. صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت: « بیا توسل کنیم. » 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈 پنجم ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد. تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم. حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم. نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم. اما احمد حرکتی نکرد. مار تا روی سینه اش بالا آمد. به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم. تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. درست در این لحضه مار سرش را بالا آورد. آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند. احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت بر جای ماند. لحظه ای دیگر کار تمام می شد. نفسم را حبس کردم.ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد. مار رو به سایه چرخید. انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینۀ احمد پایین خزید و دور شد. نفس راحتی کشیدم. احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود. انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایۀ سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند. یکی از آن ها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش بود که نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود. از اسب پایین آمدند مرد سفید پوش در چند قرمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست.چشمانم سیاهی رفت. صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید. زمزمۀ احمد را شنیدم که گفت:《نجات پیدا کردیم》 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب 💠✨💠✨💠✨ @Etr_Meshkat
💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈ششم به زحمت سر بلند کردم. مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد، ایستاده بود. دندان های مرد جوان، سفید و درخشان بودند. با صدایی پر طنین گفت: «عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمد.» احمد گفت: «صدایمان خیلی هم بلند نبود.» جوان گفت: «هم بلند بود هم پرسوز»مگر صدای ما چقدر بلند بوده که آن ها از فاصله های دور آن را شنیده اند؟ جوان به احمد اشاره کرد و گفت: «بیا پیش من احمد بن یاسر» احمد با لکنت گفت: «بـــ… بله… چـ… چَشــم. » و زد توی سرش و آهسته گفت: « این ملک الموت است که نام مرا می داند»چشمانم ازوحشت گرد شد. پرسیدم « چطور؟ » یادم افتاد که آن مار چگونه از برابر سوار گریخت. نالیدم: « نرو! »مرد گفت: « نترس. از من به تو خیر می رسد نه شر. حالا بیا!»  احمد نالید: « نمی توانم، نا ندارم. » نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. مرد گفت: « می توانی. بیا! تو دیگر برای خودت مردی شده ای. »صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد، حتی اگر جانم را می خواست، تقدیمش می کردم. احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند. مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت: « بلند شو!. » احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست. شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد. ترسم ریخت. این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد؟ ‌‌‌ 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب 💠✨💠✨💠✨ @Etr_Meshkat
💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈هفتم درست وقتی از ذهنم گذشت « پس من چی » مرد رو به من چرخید و صدایم کرد: « محمود! » وبا دست اشاره کرد بیا. چهار دست و پا به سویش رفتم. دست سپیدش را پیش آورد. چشمانم را بستم تا نوازش دست او را بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم. لالۀ گوشم را آرام گشید و گفت: « حالا بلند شو!»دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود. خیرۀ صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هاش به سرخی می زد. پیشانی اش بلند، موها و محاسنش سیاه بود، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا کهنه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری. روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم. احمد هم خیرۀ او بود. حسابی شیفته و مفتون شده بود. مرد گفت: « محمود! برو دو تا حنظل بیاور. » رفتم و آوردم. جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی رابه من داد و گفت: «بخور» همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم: « آخر »با تحکم گفت: «بخور» بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید. حنظل چنان شیرین وخنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. در یک چشم برهم زدن نیمۀ دیگر را بلعیدم. احمدگفت: «چطور بود؟ » گفتم: « عالی » و رو به مرد ادامه دادم: « دست شما درد نکنه عالی بود. » مرد حنظل دیگر را دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد. فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خرده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است. مرد جوان گفت: «سیر شدید؟» احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت: « حسابی! سیر وی برای.دست شما درد نکنه 📚برگرفته از کتاب:نجم الثاقب 💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈هشتم مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد. برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود. گفت: « میروم و فردا همین موقع بر می گردم » و سوار بر اسب سرخش شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم. مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به دست مردجوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد. دویدم و گوشۀ ردای جوان را گرفتم و نالیدم: « آقا شمارا به هرکس دوست دارید، مارا به خانه مان برسانید. » احمد هم دوید کنارم و گفت: « فقط راه را نشانمان بدهید… پدر و مادرمان دق می کنند. » مرد به سرم دستی کشید و گفت: «به وقتش می روید » و با نیزه خطی به دور ما کشید. به اسبش مهمیز زد و راه افتاد. احمد دنبالش دوید و فریاد زد: « آقا! مارا اینجا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه مان می کنند. » قلبم لرزید. گفتم: « این از تشنه مردن بدتر است. » و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم، اما او خیره نگاهمان کرد، نگاهی آمرانه که بر جا میخکوبمان کرد. گفت:« تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید، حالا برگرد گفتم: « چشم! » ترسیده بودم. در دل گفتم چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده است هم ازش میترسم. در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود. گفتم: «عجب مردی. چه ابهتی! » 📚برگرفته از کتاب:نجم الثاقب 💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
💠✨💠✨💠✨ ✅قسمت👈 نهم احمد آه کشید و وسط دایره نشست. نمی توانم از مسیری که آن ها رفته بودند، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود گفتم: « قربانِ دستش، حالمان جا آمد »خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم. از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد. کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم. گفتم: «خوشحال نیستی؟ »گفت: « شاید آن مرد، آدمیزاد نباشد. مثلا ملائک باشد یا… چه می دانم؟ »  گفتم: « بعید هم نیست، با آن صورت مثل ماه، آندستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش… شـانه هایش را دیدی؟ اگر شانۀ من و تو راکنار هم بگذارند بـاز هـم از او بـاریک ترهستیم ».خندیدم وگفتم:« با آن حـنظل خوردنمان! » احمد هم خندید. سرحال آمده بود. گفت: « شاید فرستادۀ رسول الله بود! » گفتم: « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم ». با شرمندگی از احمد پرسیدم: « احمد تو نماز را کامل بلدی؟ » بر خلاف انتظارم تعجب نکرد. با محبت لبخند زد و گفت: « آب که نداریم، باید تیمم کنیم» 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب 💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨ ✅قسمت👈 دهم تیمم کردیم و قامت بستیم. احمد بلند می خواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می گفتیم که باید. چون می دانستیم که خدا می شنود. خورشید در حال غروب بود. نورش دیگر آزاردهنده نبود. تا شب یکسره ار آن جوان حرف زدیم، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش. وقتی حرفهایمان تمام میشد باز از نو شروع می کردیم. اصلاً شب و بیابان و گرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم. حتی در قید فردا و تشنگی، گرسنگیو نگرانی خانواده هایمان نبودیم.آن شب با آن که ماه بدر نبود، به راحتی می توانستیم همدیگر و دوروبرمان راببینیم. روبه روی احمد نشسته بودم. دستانش رو دور زانو اش حلقه کرده بود و به آرامی تکان می خورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدم چه بگوییم، چه کار کنیم و چه بپرسیم. چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد. به فاصله ای نچندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند.چشم هایشان می درخشید. از جا پریدم و گفتم: « گرگ! »احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد. ترسان گفتم: « چی کار کنیم؟ »احمد گفت: « آرام باش » نمی توانستم آرام بمانم. از آن اطمینان و شجاعت خبری نبود. فقط می خواستم از آن دندان های سفید که به سرعت نزدیک می شدند فرار کنم. فریاد زدم: « بدو احمد الان می رسند. » 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat