eitaa logo
عطر مشکات
2.1هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
124 فایل
دراز شد سفرِ یارِ دور گشته‌ی ما... و دل بی‌تابانه نجوا می‌کند: أَیْنَ صٰاحِبُنٰا؟ 💔 هر روز؛ نجواى دلتنگی ماست... و هر اشک؛ زبان بی‌ قراری دلهاست 📿 ادمین: @admin_etr_meshkat 🌿 صفحه رسمی: @Etr_meshkat #موسسه_طلیعه_عطر_مشکات_همدان
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈چهاردهم احمد متوجه منظورم نشد، گفت: «تا زمانی که در این شیار باشیم در امن هستیم. بالاخره کسی از اینجا می گذرد.» و محمود گفت: «اما خیلی بد می شود، اگر دوباره نبینیمش.» معترض گفتم: «منظور من همین است. حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم.» ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم. آنقدر نرم و سبک تاخت می کردند که به نظر می آمد هرگز به ما نمی رسند. احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون می جهد. دست وپایم می لرزید و می دانستم احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد. در چنذ قدمی ما از اسب پیاده شدند. احمد جلو دوید و سلام کرد و من هم به خود آمدم وسلام کردم.مردجوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد. صورت چون ماهش پیدا شد. تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد. جلوتر رفتم. احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید. بی اختیار بو کشیدم و گفتم: « دلمان خیلی هوایتان را کرده بود.»گفت: « می دانم… شما دلتنگ خدا بودید که سرنماز چنان ذکر می گفتید. اجازه بدهید من هم نمازم را بخوانم تا بعد…»  مردِ دیگر جانماز را پهن کرده بود. پارچه ای از جنس مخمل و به رنگ سبز و چنان چشمگیر که به عمرمان ندیده بودیم و عجیب اینکه آن جانماز برای بیش از دو نفر جا داشت. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨ @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت 👈پانزدهم مرد سپید پوش اذان می گفت و حی علی خیر العمل را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت می کند. گفتم: « منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم؟» احمد گفت: « منظورش هرچه باشد، من نمازم را با آن ها می خوانم.»به دست هایشان اشاره کردم و گفتم: « نگاه کن! آن ها شیعه هستند. » دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود. احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم. بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمۀ کلمۀ نماز فکر کردم. برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم. آن نماز زیبا ترین و خالصانه ترین نمازی بودکه در طول زندگی خوانده ام. حسرتش هنوز بر دلم است. پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم. مرد دلنشین ترین تیسم ها را کرد و گفت: «خوب، مردان مؤمن، شب را چطور گذراندید؟»گفتم: «بسیار عالی. شیااری که کشیده اید معجزه است.» احمد گفت: «خیلی راحت بودیم. حتی تشنه و گرسنه و گرما زده هم نشدیم. فقط خیلی دلتنگ شما بودیم. مطمئنم از احوال ما با خبر بودید.»گفتم: «این معجزه های شما فقط از پیامبران بر می آید..»جوان پس از مکثی طولانی لبخند زد و گفت: 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠 ✅ قسمت👈شانزدهم «شما که خوب می دانید پیامبری با رسالت حضرت محمد مصطفی (ص) خاتمه یافت. مردی که شما سرور لقبش داده اید، پیامبر نیست، بلکه پیامبرزاده است.» به پهلوی احمد زدم و گفتم: «دیدی؟ می داند به او سرور لقب داده ایم.»احمد پرسید: «نَسَبتان به کدام پیامبر می رسد؟» لبخندی زد و گفت: «به آقا و سرورمان محمد مصطفی که درود و  رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد. » پرسیدم: « پدرتان کیست؟ »گفت: « حسن بن علی! » احمد با تعجب گفت: « امام شیعیان! » و با دهانی باز به جوان خیره شد.گفت: « اما شیعیان که می گویند پسر حسن بن علی از دیده ها غایب است؟ » جوان خندید و گفت: « آیا این طور است؟ آیا من از نظر شما غایبم یا به چشمتان می آیم؟ » اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت: « پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد. » ومحکم به زانوی خود زد و گریان گفت: « ای پدر، کجایی که ببینی آن که به او بی اعتقادی پیش چشمان من است؟ » سرور دست روی شانۀ احمد گذاشت و با مهربانی گفت: « اگر تو به آنچه می بینی شک نکنی، پدرت نیز به من ایمان خواهد آورد. »  احمد گریان گفت: « آقا چگونه شک کنم به آنچه می بینم؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه شما هستید، شک نمی کنم. » 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب 💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈هفدهم من نیز گریان گفتم: « اگر احمد هم شک کند، من شک نمی کنم. » و خم شدم و بر دستش بوسه زدم. دست به سرم کشید. در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده، آن را در دستان پدر و مادر جستجو کرده بودم. گفت: « نمی خواهید حنظل بخورید؟ »  احمد گفت: « هرچه از شما برسد، نیکوست »سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت:« اینک من می روم، اما خیالتان آسوده باشد. تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت. » حنظل را به دهان گذاشتم. با آن که شیرین و خنک بود، اما مزه نمی داد، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود. گریان گفتم: «باز هم شما را خواهیم دید؟»احمد روی پای او افتاد و گفت: «نمی شود ما را هم با خودتان ببرید؟»سرور موی او را نوازش کرد و گفت: « هر وقت مرا از ته دل بخوانید، می بینید.شما از من خواهید بود، احمد زودتر ومحمود دیرتر.»نرم و سبک برخاست.مرد سپیدپوش نیز.نالیدم: «آقا!» خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم. اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آن ها سوار بر اسب بودند. احمد مبهوت ایستاده بود. مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد.به دنبالش دویدم و فریاد زدم: «ما را فراموش نکنید.» نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈هیجدهم من نیز گریان گفتم: « اگر احمد هم شک کند، من شک نمی کنم. » و خم شدم و بر دستش بوسه زدم. دست به سرم کشید. در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده، آن را در دستان پدر و مادر جستجو کرده بودم. گفت: « نمی خواهید حنظل بخورید؟ »  احمد گفت: « هرچه از شما برسد، نیکوست »سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت:« اینک من می روم، اما خیالتان آسوده باشد. تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت. » حنظل را به دهان گذاشتم. با آن که شیرین و خنک بود، اما مزه نمی داد، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود. گریان گفتم: «باز هم شما را خواهیم دید؟»احمد روی پای او افتاد و گفت: «نمی شود ما را هم با خودتان ببرید؟»سرور موی او را نوازش کرد و گفت: « هر وقت مرا از ته دل بخوانید، می بینید.شما از من خواهید بود، احمد زودتر ومحمود دیرتر.»نرم و سبک برخاست.مرد سپیدپوش نیز.نالیدم: «آقا!» خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم. اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آن ها سوار بر اسب بودند. احمد مبهوت ایستاده بود. مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد.به دنبالش دویدم و فریاد زدم: «ما را فراموش نکنید.» نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت 👈نوزدهم حکیم از خواندن کتاب پوست بزرگش فارغ شد. کنج لب هایش را پایین کشیده بود و ابروانش را بالا برده بوددست دراز کرد و پلک زیر چشم راستم را پایین کشید و گفت: «این حرف ها خاصیت سن است. قبل از بلوغ، همه شان دچار توهم و خیالبافی می شوند. می خواهند خودنمایی کنند. خودشان را به بی عقلیمی زنند تا جلب ترحم کنند… گفتی در صحرا چه خوردید؟ گفتم: «حنظل» و خواستم بگویم که از معجزۀ دست سرور چقدر شیرین و گوارا شده بود که حکیم مهلت نداد و گفت: «دیگر بدتر، نشنیده اید زهر حنظل چطور عقل را زایل می کند؟»مادر به سر زد و نالید: «مادر برایت بمیرد که گرسنگی و تشنگی کشیدی.»گفتم: «اتفاقا برعکس، خاصیت حنظلی که سرور به خودمان داد، نه گرسنگی کشیده ایم و نه تشنگی. تازه خیلی هم… » پدر حرفم را برید و گفت: «نمی خواهم این مزخرفات را بشنوم.» و رو به حکیم ادامه داد: «رحم کنید. پسرم دارد از دست می رود» حکیم کیسۀ کوچکی را از جیب درآورد و به پدر داد و گفت: «این دارو بد بوست و بد طعم، اما خاصیتش حرف ندارد. هم زهر حنظل را می بُرد و هم دیوانگی را از سرش می پراند.» خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است، اما ترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
عطر مشکات
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 #داستان_انکه_دیر_آمد ✅قسمت 👈نوزدهم حکیم از خواندن کتاب پوست بزرگش فارغ ش
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈بیستم با رفتن حکیم، پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج می زد، به رویم خم شد و گفت: «ترجیح می دادم بمیری تا آن که بگویند دیوانه شده ای. پس دست از این مسخره بازی ها بردار و دیگر مزخرف نگو.» خواستم اعتراض کنم، اما پدر دست دست بالا آورد و گفت: «حرف نزن. اگر هم بر فرض محال آن چه گفتی درست باشد، نمی خواهم کلمه ای در موردش با کسی حرف بزنی. نمی خواهم فکر کنند که از مذهب خارج شده ای. خدا شاهد است اگر باز هم حرف آن سرور را بزنی، در همان صحرا به چهار میخ میکشم تا در تیغ آفتاب بریان شوی. اگر یک بار دیگر با این احمد سلام و علیک کنی، قلم پایت را می شکنم. فهمیدی چنان فریادی توی صورتم کشید و نفسش چنان داغ و آتشین بود که بی اختیار سر به تسلیم تکان دادم و به مادر نگاه کردم بلکه میانجی شود اما اخم و خشونت چشم های او دست کمی از چشم های پدر نداشت. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈بیست ویکم مگر می توانستم احمد را نبینم و از حال و روزش با خبر نشوم!؟ بخصوص پچ پچ همسایه ها کلافه ام میکرد. که احمد و محمود مجنون شده اند و احمد کارش زار است. آنقدر گفتند که خودم هم به شک افتادم. نکند واقعاً دچار توهم شده ام و آن هم تأثیر آفتاب است؟ کلید راز پیش احمد بود و من از یک روز غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم بر خلاف تصورم احمد نه غمگین بود و نه رنجور. هیچ وقت او را این طور سرحال ندیده بودم. با اشتیاقی صد چندان مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «خیلی اذیتت کرده اند؟» گفتم: «بلایی به سرم آورده اند که سر گرگ بیابان نمی آوردد. جرأت ندارم از خانه بیرون بیایم. تا می آیم آنقدر مجنون مجنون می شنوم که ترجیح می دهم زود به خانه برگردم. از آن طرف پدرم مجبورم کرده یک کلمه از انچه اتفاق افتاده، با کسی صحبت نکنم و به خصوص دیگر تورا نبینم. راستش خودم هم به شک افتاده ام احمد! نکند هرچه دیده ایم خیالات بوده؟ آفتاب کم به مغزمان نخورد…» 📚برگرفته از کتاب نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈بیست ودوم احمدبازویم راگرفت وگفت:«اینجا نمی شود صحبت کرد،بیا برویم به طرف نخلستان…»بهسوی نخلستان راه افتادیم. خوشه های خرما در رنگ های نارنجی و سرخ و سیاه از نخل ها آویزان بودند. روی پشته ای نشستیم و به درختی تکیه دادیم. احمد ساکت بود. نمی دانم به چه فکر می کرد؟ ما تبسمی بر لب داشت. پرسیدم: «حکیم به سراغ تو هم آمد؟» سر تکان داد. خندید و گفت: «عجب حکیمی! به زور آمده بود جوشانده به خوردم بدهد. می گفت اگر تو با محمود بوده ای و حنظل خورده ای تا مجنون نشده ای باید درمانت کنم. اما پدرم جوابش کرد. گفت: «نمی دانم پسرم چه دیده و چه شنیده، اما مطمئنم هیچ وقت حالش به این خوبی و خوشی نبوده است.» گفتم: «مگر تو ماجرا را برایش نگفته ای؟»جواب داد: «مگر می شود نگویم؟ البته پدرم سفارش کرد آن را برای دیگران تعریف نکنم . میگوید خطرناک است و کاردستم می دهد. اما نمی دانی خودش چه حالی شد. فوری کتاب هایش را آورد و تا شب به آن ها ور رفت. آخر سر با ذوق و شوق گفت که هویت سرور را پیدا کرده است.» 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈بیست وسوم سرم داغ شد. به زحمت آب دهنم را فرو دادم و گفتم: «مرا بگو آمده بودم مطمئن شوم آن چه دیده ایم خیالات بوده، آن وقت تو مژده سرور را می دهی؟» خوشۀ کوچک خرمایی جلوی پایمان به زمین افتاد. احمد در حالی که خم می شد آن را بردارد گفت: «پس معلوم است خیلی اذیتت کرده اند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی. بیاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی خوشش را. راستی می توانی آن بوی خوش را به این زودی فراموش کنی.» خرمایی را که به سویم دراز شده بود گرفتم و به دهان گذاشتم. شیرین بود و مرا یاد حنظلی انداخت که در آن بیابان مرا سیر و سیراب کرد و انگار مشام من از آن بوی خوش پر شد که اشکم درآمد. گفتم: «مگر می توانم فراموشش کنم؟ بگو که پدرت چه چیزی دربارۀ او پیدا کرده؟ » 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈 بیست و چهارم احمد خوشۀ خرما را کف دستم گذاشت. صورتش یرافروخته بود و چشمانش می درخشید.با هیجان گفت: « پدرم همان را گفت که سرور گفته بود. که نشانه هایش به امام غایب شیعیان فرزند ابی الحسن عسگری می ماند. چندین نام دارد محمد، عبدالله و مهدی. یادت می آید که گفت فرزند حسن بن علی است؟ معجزاتش را به یاد آور. پدرم گفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان، آن طور که ماییم.» گفتم: «اما، ما که شیعه نیستیم. پس چرا به دادمان رسید؟» با اشتیاق زیاد از جا پرید. دست هایش را به هم زد و گفت: « پدرم می گوید او ولی ِخدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی می رسد. نمی دانی چه حال و روزی دارم. از شوق و دلتنگی پرپر می زنم. دلم می خواهد از اینجا بروم. خودم را گم کنم و صدایش بزنم و آنقدر گریه کنم، آن قدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید و آن وقت دیگر دست از دامنش بر ندارم. شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم. مثل همان مرد سپید پوش، دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه می کرد. همین روزها راه می افتم و می روم. پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده. می گوید می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی.» 📚برگرفته از کتاب نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈بیست و پنجم شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را بر انگیزد. گفتم: « واقعا می خوای بروی؟ خانواده ات چه می شود. اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرور هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار می کنی؟ » به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم. احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد. در نگاهش ترحم بود و بس. جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: « باز هم حرف سرور درست درآمد. احمد زودتر و محمود دیرتر. نه محمود جان، من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم، اجابت می کند.» و ناگهان من را در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت: «دلم برایت تنگ می شود. تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم، برای همین برایم از همه عزیزتری، خدا حفظت کند.» دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم، اما بوی دهان پدر، بوی بد دهان پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم، باز می داشت، باعث شد که از رفتن با احمد منصرف شوم. از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم، دلم به درد آمد. نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود،همان چیزی که پدر و مادر به آن نسبت می دادن 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat