شده است رفیق روز و شبم ؛ دلتنگی را میگویم !
همراهم از خواب برمیخیزد ، در کلاس درس کنارم مینشیند و گاه قدری وجودم را غرق خود میکند که به خود میآیم و صندلی را بدون دبیر میبینم !
خیابان را باهم قدم میزنیم .
باهم چای میخوریم ؛ در سکوتِ کافه همنشینی میکند با من ؛ ثانیه به ثانیه روز را کنارهم طی میکنیم اما به هنگامِ شب ،
گویی یکی میشویم به اتفاق و اگر بنگری ، میبینی که دلتنگی من است و من دلتنگی !
غَـــريــق ؛
_
یلدایِ من آن شب است که در شهرِ نجـف
شصت ثانیه بیشتر نام حیــدر ببرم .
ء/ هرشب ِعمرم به یادت اشک میریزم ولی؛
بعد ِحافظ خوانی ِشبهای یلدا بیشتر . .
شب ها میبُری و صبح خودتو گره میزنی به کار و مشغلههای ناتموم ، انگار نه انگار جونتو جا گذاشتی .