شروع به خواندن کردم . . .
بسم المعطّر المحبوب .
تصدقت ؛ از همان روز که گوشۀ چارقدتان از پیش چشمهایم محو شد و این فراقِ بیمروت را به جانِ غبارآلودم انداخت ، آبِ دیده را پشتِ سرتان ریختم که مبادا راه ، بیبازگشت بماند و فالله خیرٌ حافظا را به رسمِ ارثیۀ مادربزرگ ، آنقدر زیرِ لب زمزمه کردم تا دل در مفارقتِ این ایام تاب بیاورد .
همۀ این کلمات را مکتوب کردم و نگفتههای سوزنده را در دل مدفون ساختم تا بگویم ، مرا با مکتوباتِ کوتاهِ سر بستهتان تنها نگذارید .
دل است و ای کاش که قُلوه سنگی بود و دوری و دوستی نمیفهمید ؛ ولیکن دل است ، هم خوب میفهمد و هم خوش میکُشد مرا ؛ خوش جان میسپاریم در این ایامِ دور از زلفِ پریشانتان .
درد هایم که نه ؛ به اندازه تمام حرف های نگفته سرم درد میکند .
گریه هایم که نه ؛ چشمانم از خیره شدن به یک نقطه و پلک نزدن میسوزد .
دست هایم که نه ؛ بدن بی جانم از فرط خستگی یخ میزند .
و در آخر قلبم که نه ؛ جسم و جانم با هم می شکند و در هیاهوی شب آرام میخوابد . . .
اگر روزی غمگین روبهروی تو ایستادم ، فکر نکن که چه ضعیف و کمتوان هستم ، به این فکر کن که من تو را امن دیدم و روی تو حساب کردم که روی غمگینم را نشانت دادم .
اگر می پرسی از حالم ، دقیقا مثل بیروت است .
لبم آواز میخواند ، دلم انبار باروت است .
تا حالا به کلمهیِ نرو توجه کردید ؟
خیلی قشنگه ، شمارو نمیدونم ولی بیشترِ خداحافظیهایِ من ، بخاطرِ شنیدنِ این کلمه بود ، اینجوریِ که میگم ببخشید من باید برم تا [ نرو ، بمون ] رو بشنوم .
با آدمای زندگیتون بد رفتار میکنید دل میشکنید ، و به اون آدم حس ناکافی بودن میدید ، بعد چجور مسلمونی هستین که فکر میکنید نماز و عبادت و زیارت و بقیه اعمالتون به درگاه خدا قبوله ؟ عجب دنیایی عجب . . .
آدم یهو غریبه نمیشه ، بعد از تمام دفعاتی که ازتون ناراحت شد و اجازه دادید ناراحت بمونه غریبه میشه .
شده است رفیق روز و شبم ؛ دلتنگی را میگویم !
همراهم از خواب برمیخیزد ، در کلاس درس کنارم مینشیند و گاه قدری وجودم را غرق خود میکند که به خود میآیم و صندلی را بدون دبیر میبینم !
خیابان را باهم قدم میزنیم .
باهم چای میخوریم ؛ در سکوتِ کافه همنشینی میکند با من ؛ ثانیه به ثانیه روز را کنارهم طی میکنیم اما به هنگامِ شب ،
گویی یکی میشویم به اتفاق و اگر بنگری ، میبینی که دلتنگی من است و من دلتنگی !