eitaa logo
"-ڪلنافداڪ‌یـٰازهࢪا‹ـس›"🥀🇵🇸🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
240 فایل
-خـۅش‌اۅمد؎‌ࢪفٻق✋🏻❣️ -تآسـٻس(:⚘️ ⦁ ¹⁴⁰¹/⁷/²¹ ⦁ #تابع_قوانین_ایتا -پݩآھ.حࢪفآت(:👀🌿 «https://daigo.ir/secret/5513890227» لینک جدید ناشناس "-مآ فࢪزݩداݩ مآدࢪ پۿݪۅ شڪستۿ‌اٻم(:🥀" "-ڪپی حلالیت رفیق🌱 مالک: @DOKHTE_ALAVIAM_M ادمین: @Sarbaz_agha_1266
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضۍچیزااونقدرقشنگن.. کہ‌هرچقدرهم‌تکراربشن.. تکرارۍنمیشن ..🌱 🌱|@FADAEI_312_1
- ما مامور به انجام وظیفه هستیم ! نه گرفتن نتیجه . - حضرت آقا - @FADAEI_312_1
اونی که بهش می‌گفتی دیکتاتور بخشیدتت...((((: ! همین‌قدر‌زیبا🌿 🌺 ‼️ @FADAEI_312_1
❲ 📕🌿 ❳ یه‌بزرگی‌می‌گفت‌ماه‌رمضان‌که همه می‌رن دم در خونه‌ی خدا؛ اونی که ماه رجب خودشو به خدا نزدیک کنه بُرده.. @FADAEI_312_1
❲ 🎬🖤 ❳ فرقی‌نداره‌ایرانی‌باشی‌یا‌لبنانی ... جھاد‌باشی‌یاآرمان ...! مهم‌اینه‌برای‌آرمان‌هات‌جھادکنی ... وسرانجام‌قصه‌دنیات‌بشه‌شھادت :) @FADAEI_312_1
خلاصه‌ی انقلابشون... 🗿😂 @FADAEI_312_1
هدایت شده از 〔آیمـاه ¦ 💘𝐀ymah〕
بشیم 635 تا ؟✨💗 @yahcan
💜👒 •• آرزو •• داشتم درس میخوندم که صدای موبایلم بلند شد... برداشتم، عاطفه بود: +سلام عاطی جونی خوبی؟ –سلام آجی جونم مرسی تو خوبی؟ +شکر خدا خوبم ، کاری داشتی زنگ زدی؟ –وای یادم رفت بگم، بیا دم در خونتون من پایین منتظرم +باشه اومدم موبایلو قطع کردم و تندتند اماده شدم و تو راهرو داشتم میرفتم که یهو مامانم چادرم رو کشید! +مامان جانِ آرزو ول کن باید برم عاطی میکشتم. مامان:دفعه آخرته بی خبر میری بیروووون +چشم گلم خدافظی کردیم و سریع رفتم بیرون وقتی در رو باز کردم عاطفه رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود، جیغی آروم کشیدم که ترسید آجی عاطی:ترسیدم دیوونه چه مرگته خر جون هیچی نگفتم و فقط خندیدم که راحله خانم (همسایه مون)اومد بیرون راحله:سلام گل دختر خوبی عزیزم +سلام راحله جون خوبی خیلی ممنون راحله:قربونت گلم، ببخشید من عجله دارم این دوتا بچه هم همینطوری رفتن با اجازه +وای خدا برو عزیزم تا وسط کوچه ندویدن وقتی حرفمو زدم ازش خدافظی کردیم و با عاطی رفتیم سمت بیمارستان... وارد شدیم و مستقیم رفتیم پیش دکتر، دوتامون باهم وارد اتاق شدیم..... پس از صحبت های لازمه قرار شد ما از ساعت 8 که ساعتی رسمی بود شروع کنیم. خانم طاهری خیلی روی وقت و زمان حساس بود اگه یه ثانیه دیر میرفتیم، کارمون در اومده بود و باید حسابی التماسش میکردیم تا بزاره بریم سر کارمون.(ما رفته بودیم دوره ی پرستاری ببینیم) داشتم با عاطی حرف میزدم که یهو حس کردم دارم از حال میرم و بدنم یخه داشت روحم از بدنم جدا میشد و عاطفه هم بالا سرم جیغ و داد میکرد، دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی مطلق ..... ❀ ادامه دارد😇 ❀